🌸🍃🌸🍃🌸
وقتینمکعلیست،شِکرمیشودحسن
هرجاپدرعلیست،پسرمیشودحسن!
#عشق_فقط_مولاحسن💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
شاعریگفترفاقتممنوعاماما...
بارفیقانحسنحالوهواییداریم☺️
باحسنباشکهمحتاجبهغیرشنشوی؛✨
برسرسفرهگداییموچهشاهیداریم!💚
#دوشنبههای_حسنی🍃
『🌙 @Gordane118 ○°.』
هدایت شده از ﴿استورےخونه﴾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسنبنعلے😍💚|•
🌱حدیثے از پیامبر اعظم (ص):
اگر عقـل همـانند مـردی مجـسم میشد؛
هـمانا { حسن } بـود ♥️
{ لَو کانَ العَقلُ رَجُلاً لَکانَ الحَسَن (ع) }
°♡°♡°♡°♡°♡°♡°♡°♡°♡°♡°♡°♡°♡°
-----------------------------------------
🤲🏻اَللّٰهُمَ عَجِّل لِوَلیڪَ الْفَرَج🤲🏻
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
#Story #جعل_الله_شفا_فی_تربته❤️✨ . این محرم،جان #مادر نه نگو...💔 امضا کن #فداییت شویم آقا...✋🏼🙃 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story
.
#دست_ما_را_به_محرم_برسانید_فقط ❤️✨
لباس مشکی ما را به امضایت مزین کن
تفضل کن محرم باز برداریم پرچم را
.
#علیاکبرحائری🌱
『🌙 @Gordane118 ○°.』
[•رحمتبهمادرمکهمرامجلستوبرد
اینشوقنوکریاثرشیرمادراست...!°]
#محرم🖤
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
:)🖇🖤
آقاجون . . . 🌿
#ارزشتوبیشترازاینحرفاس🖤
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله(ع) 🌱
مثل یڪ دیوانہ و چشم
انتـظار فصل عشـق
مےشمارم روز و شب را
تا محرم، یا حسـین
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
حسنبنعلے😍💚|•
یاشبرشهنشاهیحسن🖤
زیباروییوماهیحسن....
#ایشاهکرمیابنعلی
یامحسنالهیبهحسن🤲
#دوشنبههایحسنی✨
پسرانههایآرام✨
🦋|خـدایــا
هیچ نسبتی باشهـــداندارم،
امادلم به دلشان بند است.
خــونسرخشان بدجوری پاگیرم کرده. میدانم لایقشهــــادت نیستم🥀
اما آرزویشرا داشـتن که عیب نیست.
فریاد میزنم تــــورا🌹
در لابلاینوشتـههایم...✍
#اللهمالرزقناشهادت🙏
#شهیدانه🖤
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
گول نخورید😑💔
『🌙 @Gordane118 ○°.』
کربلایی_امیر_برومند_محرم_98_شب_ششم_-_شور_-_بای_ذنب_قتلت-1567836248.mp3
16.04M
بایذنبقتلت؟!😞
داریمیونقتلگاه....💔
بدجوریپرپرمیزنی😭
خشکیدهلبهاتپسرم...🥀
شبیههباباتحسنی🖤
#امیر_برومند✨
#پیشنهاد_دانلود👌
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
بایذنبقتلت؟!😞 داریمیونقتلگاه....💔 بدجوریپرپرمیزنی😭 خشکیدهلبهاتپسرم...🥀 شبیههباباتحسنی🖤
عاقبتمابهتمامِشهرثابتمیکنیم
میشودبایکیاقاسمع
عالمیرامستکرد:)🖤
سلامعلیکمرفقا...😊🖐
امشبتبادلنداریم✨
یادتوننرهباوضوبخوابید🍃
شبتونحسنی...🦋
یاعلی🌙
سلاممنبهتوآقایبینظیرخودم😍
سلاموعرضادبایهاالامیرخودم☺️
اگرچهدورمازآنمرقدخاکیتولیقلباً....✨
سلاممیکنمتصبحدلپذیرخودم💚
#رزتون_حسنی
『🌙 @Gordane118 ○°.』
شهدا...
اصرارداشتندهرچهزودتردربهترینحالت
خداراملاقاتکنند...✨
#دنیایینبودند🥀
اما،ماتازهمیخواهیمسعیکنیم
#گناهنکنیم🙃
#تلنگرانه🍂
『🌙 @Gordane118 ○°.』
ادمینلازمیمواسهمحرم🌱
پاکارباشهبیادپیوی🖇
صرفاًآقاباشه😉
@Hamed_Khadem133
#رمان_مدافع_عشق_قسمت34
#هوالعشـــق:
حســـین اقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابل مینشیند ســــرش را تکان میدهدو در حالیکه پای چپش از
استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد
_ بابا؟... تو قبول کردی؟
سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم
_ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟
توگلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟... بگوکه مشکلی نداری!
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم واهسته جواب میدهم
_ بله!...
حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شودو وسط هال بیاید.
_ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده!
رو میکندبه سمت قبله ودستهایش را با
حالی رنجیده بالامی اورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه...
علےاصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید
_ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز که این وسط صاف صاف واساده...
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط به اشکهایش اجازه میدهدتا صورت گردو سفیدش را ترکنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکه برو!
توروی زمین رو بروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میـدوزی شـــــــــازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگــه دختر مردم کشـــــــــکــه؟... اون هیچی مگــه جنــگ بچــه بــازیــه!... من چــه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...
تو حق نداری بری تا منم رضایت ندم پا تو از در این خونه بیرون نمیزاری
بلندمیشودبرودکه توهم پشت سرش بلندمیشوی ودستش را میگیری
_ قربونت برم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را ازدستت بیرون میکشد
_ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش
همین که گفتم حق نداری!!
سمت راهرو میرود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفومیزنی؟...
یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعداز چندثانیه دوباره به سمت راهرو میرود...
***
با یک دست لیوان اب را سمتت میگیرم با دست دیگرقرص را نزدیک دهانت می اورم.
_ بیا بخور اینوعلی...
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان
_ نه نمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه
_ حالاتوبیا اینوبخور!
دست راستت را بالامی اوری و جواب میدهی
_ گفتم که نه خانوم!... بزارهمونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میزتحریرت میگذارمو کنارت می ایستم
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانهتان خیره مانده
میدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیست پدرت بگویدبرو تا توباسربه میدان جنگ بروی
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد
لبه ی پنجره مینشینی
یادهمان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی و من...
بی اراده لبخند میزنم.
من هنوز موفق نشده ام تا تورا ببوسم
بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست
پر است از احساس محبت ...
بوسه ای که تنها بایدروی پیشانی ات بنشیند
سرمرا کج میکنم ،به دیوار میگذارمو نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم
قصدداری دیگرکوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟...
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟...
موهایم را پشت شانه ام میریزمو روبرویت مینشینم.طرف دیگرلبه پنجره. نگاهم میکنی
نگاهت میکنم...
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند در دلم الاسکا میشود
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم
چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و توهم سمت صورتم فوت میکنی
نفست را دوست دارم...
خنده ات ناگهان محو میشود و غم به چهره ات مینشیند
_ ریحانه... حالال کن منو!
جا میخورم،عقب میرومو میپرسم
_ چی شد یهو؟
همانطور که با انگشتانت بازی میکنی جواب میدهی
_ تو دلت پره... حقم داری! ولی تا وقتی که این تو..." دسـتت را روی سـینه ات میگذاری درسـت روی قلبت..." این تو سـنگینه... منم پام بسته اس...
اگرتودلت رو خالی کنی...
شک ندارم اول توثواب شهادت رو میبری
از بس که اذیت شدی
تبسم تلخی میکنم ودستم را روی زانوات میگذارم
_ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم... خیلی وقته
نفســت را با صــدا بیرون میدهی، از لبه پنجره بلندمیشــوی و چندبار چندقدم به جلوو عقب برمیداری. اخر ســر ســمتمن رو میکنی و
نزدیکم میشوی.
با تعجب نگاهت میکنم. دســــتت را بالامی اوری و با ســــرانگشــــتانت موهای ســــایه انداخته روی پیشــــانی ام را کمی کنار میزنی. خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن ارام صدایت دلم را میلرزاند
_ چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم... منی که تا چندوقت پیش بدنبال این بودم که ... حالا...
خم میشـوی سـمت صـورتم و به چشـمهایم زل میزنی. با دودسـتت دوطرف صـورتم را میگیری و لب هایترا روی پیشـانی ام میگذاری...
آهسته و عمیق!
شــــــوکه چند لحظه بی حرکت می ایســـــــتم و بعد دســــــتهایم را روی دســــــتانت میگذارم. صــــــورتت را که عقب میبری دلم را میکشــــــی. روی
محاسنت از اشک برق میزند
باحالتی خاص التماس میکنی
_ حالال کن منو!
***
همـانطور کـه لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان ســــــــمت خانه می ایم پدرت را از انتهای کوچه میبینم که با
قدمهای ارام می آید در فکر
فرو رفته... حتمن باخودش درگیر شده! جمله اخر من درگیرش کرده..
چندقدم دیگر لی لی میکنم که صدایت را از پشت سرم میشنوم
_ افرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا!
برمیگردم و از خجالت فقط لبخند میزنم
_ یوخ نگی یکی میبینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی میکنی
البته میدانم جدن دوســت نداری رفتار ســبک از من ببینی! از بس که غیرت داری... ولی خب در کوچه بلند و باریک شـــما که پرنده هم
پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
با این حال چیزی جز یک ببخشیدکوتاه نمیگویم.
از موتور پیاده میشوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی...
نگاهت به پدرت که می افتد می ایستی و ارام زمزمه میکنی
_ چقدبابا زودداره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه میکنیم،دوباره راه میفتیم. به جلوی در که میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد.
نگاهش جدی ولی غمگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخندمیزندو سلام میکند
_ چرا نمیرید تو؟...
هردو با هم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم
_ گفتیم اول بزرگتربره داخل ما کوچیکام پشت سر
چیزی نمیگویدو کلیدرادر قفل میندازدودر را باز میکند
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست میخورد.
حسین اقا بدون توجه بهدخترش فقط سلامی میکندوداخل میرود. میخندمو میگویم
_ سلام بچه!... چرا کلاس نرفتی؟؟..
_ اولن سلام،دومن بچه خودتی... سومن مریضم... حالم خوب نبود نرفتم
تومیخندی وهمانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویــی
_ اره! مشخصه...داری میمیری!
و اشاره میکنی به چیپس و ماست.
فاطمه اخم میکند و جواب میدهد
_ خب چیه مگه... حسودید من اینقد خوب مریض میشم
توباز میخندی ولی جواب نمیدهی.
کـفش هایت را در میاوری وداخل میروی.
من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم ودستم را تا ارنج در پاکت چیپس فرو میبرم که صدایش در می آید
_ اوووییــی... چیکا میکنی؟
_ خسیس نباش دیگه
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم... انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد!
کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم. پشت بندش سرم را تکان میدهم و میگویم
_ به به!... اینجوری بایدبخوری! یادبگیر...
پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بندکـتونی ام را باز میکنم کهتوبه حیاط می ایی و با چهره ای جدی صدایم میکنی
_ ریحانه؟... بیا تو بابا کارمون داره
با عجله کـتونی هایم را گوشهای پرت میکنم و به خانه میروم.در راهرو ایستاده ای که بادیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میرومو تو
هم پشت سرم می ایی
حسین اقا سرش پایین است و پشت میزناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم. بدون اینکه سرش را بالابگیرد شروع میکند
_ علی...بابا! ازدیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم... فنجان چایش را برمیدارید و داخلش با بغض فوت میکند
بغض مردجنگی که خسته است...
ادامه میدهد
_ برو بابا...برو پسرم....
سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزدو قلبم تیرمیکشد
خدایا... چقدر سخته!
_ علی... من وظیفم این بودکه بزرگت کنم... مادرت تربیتت کنه! اینجور قدبکشــــــی... وظیفم بودبرات یه زن خوب بگیرم... زندگیت
رو سامون بدم.
پسر... خیلی سخته خیلی...