#حســنجانمــ
من را به تو هیچ هنری نیست
ورنه این عشق توست
که الفبای شعرای من است
#امامحسنےامـ
#نحنعشاقالحسن
∞| ♡حَسَنیه🌱↷
『 @gordane118 』∞♡
امࢪوز
آخرین
یکشنبهـ
ساݪ
قࢪنهـ
وهنوز یھ
آقایےمنتظࢪ
³¹³تا یاࢪھ:)💔
#خجالتنڪشیمـیہوقت🙃💔
#الهمعجݪلولیڪالفࢪج 🤲🏻💚
❁•[ آخَـࢪ یِکـْـ ࢪوزْ شْیــعـہِ بـَـراتـْـ حـَـࢪَمـْ میِــســـازهـ ]•❁
∞| ♡حَسَنیه🌱↷
『 @gordane118 』∞
🌺با جلوه سجاد، ابوالفضل و حسین*
*یك ماه و سه خورشید در این ماه آمد*
*🌺🌺حلول ماه شعبان مبارک*
#امیر_بی_حرم
مرید مجتبی شدن عنایتی ز حیدر است
غلام مجتبی به روز حشر از همه سر است
خوشم که از ازل شدم به درگهت گدا حسن💚
#دوشنبههایامامحسنی
∞| ♡حَسَنیه🌱↷
『 @gordane118 』∞♡
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هجدهم
...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ...
علے از زینب نگهدارے مے کرد ...
حتے بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ...
هم درس مے خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت مے گرفتیم ...😉
من سعے مے کردم خودم رو زود برسونم ...
ولے عموم مواقع که مے رسیدم، غذا حاضر بود ...
دست پختش عالے بود ...☺️
حتے وقتے سیب زمینے پخته با نعناع خشک درست مے کرد ...
واقعا سخت مے گذشت علے الخصوص به علے ...😞
اما به روم نمے آورد ...
طورے شده بود که زینب فقط بغل علے مے خوابید ...
سر سفره روے پاے اون مے نشست و علے دهنش غذا مے گذاشت ...
صد در صد بابایے شده بود ...
گاهے حتے باهام غریبے هم مے کرد ...
زندگے عادے و طلبگے ما ادامه داشت ...
تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ...
حس مے کردم یه چیزے رو ازم مخفے مے کنه ...
هر چے زمان مے گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک مے شد ...
مرموز و یواشکے کار شده بود...
منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ...
همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ...
داشت یه چیز خیلے مهم رو ازم مخفے مے کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ...
اما با اخم ...
یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...😳
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ...
همون طور که با زینب خوش و بش مے کرد و مے خندید ... زیر چشمے بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...😉
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توے چشم هاش ...
- نکنه انتظار دارے از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...😒
حسابے جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
ادامه دارد...
به روایت
همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفدهم
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ...😳
نمے تونستم با چیزهایے که شنیده بودم کنار بیام ...
نمے دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
تنها حسم شرمندگے بود ...😓
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علے اومد توے اتاق ...
با دیدن من توے اون حالت حسابے جا خورد ...
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که ندارے ... ترسیدے این همه عرق کردے ... 😨
یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمے تونستم حرف بزنم ...😭
خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... مے خواے برات آب قند بیارم؟ ...
در حالے که اشک مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ...
سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علے ...
- جان علے؟ ...
- مے دونستی چادر روز خواستگارے الکے بود؟ ...
لبخند ملیحے زد ...☺️
چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردے و این همه سال به روم نیاوردے؟ ...
- یه استادے داشتیم ... مے گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ...
من، چهل شب توے نماز شب از خدا خواستم ...
خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روے بقیه ببنده ...سکوت عمیقے کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بے قیدے نیست ... تو دل پاکے داشتے و دارے ... مهم الانه ...
کے هستے ... چے هستے ... و روے این انتخاب چقدر محکمے... و الا فرداے هیچ آدمے مشخص نیست ...
خیلے حزب بادن ...
با هر بادے به هر جهت ...
مهم براے من، تویے که چنین آدمے نبودے ...😊
راست مے گفت ... من حزب باد و ...
بادے به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بے حجاب بودن ... منم یکے عین اونها...
اما یه چیزے رو مے دونستم ...
از اون روز ... علے بود و چادر و شاهرگم ...
ادامه دارد...
به روایت
همسر شهید #سید_علی_حسینی 🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
هدایت شده از کانال رسمی شهید روحالله قربانی
﴾﷽﴿
.
زمستون اون سال برف شدیدی باریده بود. زمین از شدت سرما یخ زده بود.
دوست نداشتیم از اتاقهامون و کنار بخاری تکون بخوریم.
تو اون سرما دیدیم روحالله نیست. کل پادگان رو دنبالش گشتیم. نبود که نبود.
نیم ساعت بعد، اومد.
پرسیدیم کجا بودی؟
گفت: اون سگی که تو پادگان بود، نیستش. بچههاش از گشنگی همش پارس میکنن. رفتم شیر خریدم. گرم کنم، کمی توش نون خرد کنم بدم این طفلیها بخورن تو سرما نمیرن.
.
با تعجب نگاهش کردیم. اولین مغازه نزدیک پادگان، کیلومترها فاصله داشت و ماشین خور هم نبود. این همه راه، توی سرما، پیاده رفته بود و خودش رو تو زحمت انداخته بود چون طاقت گرسنگی چند سگ کوچک را نداشت. همچین آدمی عجیب نیست که جونش رو برای نجات انسانهای مظلوم فدا کنه...
.
.
به نقل از: همدوره ای شهید
.
@shahid_roohollah_ghorbani
ندهم به دو دنیا
حسنی بودن را 💚
#امام_حسنیم💚
.
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#امام_حَسَنْ... ✨
•حَسَن ای امام رَحـمـت تو چـه دادهای گِــدا را•
•ڪه زِ ياد خويش بردهِ غــم ڪـل ما ســـوا را•
∞| ♡حَسَنیه🌱↷
『 @gordane118 』∞♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب تولدت مبارک:)
💞 @gordane118 💞
#صبحتبخیࢪآقاےمن
{یابنالحسنعج}
انتهاے کدام مسیرے مولآجان؟!
تمام شهر به دنبالت گشتم
فهمیدم همه جا هستید
مائیم که توجهے نمےکنیم
{ تاحضوربهظهورتبدیلبشه }
∞| ♡حَسَنیه🌱↷
『 @gordane118 』∞♡
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
⟮•♥️•⟯
.
آنقدرپیشِخدادستِـتوبازاستـحسین؛
لباگربازکنم؛ هرچهـبخواهمدادۍ . . !
.
#السلامُعلیڪیـٰااباعبدالله🌿˘˘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استـوری
•○✨
خودمونیم...
عجب صحن و سرایی
عجب کرب و بلایی داری..😍♥️
∞| ♡حَسَنیه🌱↷
『 @gordane118 』∞♡
من نام کسی نبرده ام الا تو
با هیچ کسی نمانده ام الا تو
عید آمده و من خانه تکانی کردم
از دل همه را تکانده ام الا تو ...
#حسین_جان❤️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_نوزدهم
علے حسابے جا خورد و خنده اش کور شد ...
زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقے افتاده؟ ...😕
رفتم تو اتاق، سر کمد و علے دنبالم ...
از لاے ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علے؟ ...🤨
رنگش پرید ...😰
- تو اونها رو چطورے پیدا کردے؟ ...😥
- من میگم اینها چیه؟ ... تو مے پرسے چطور پیداشون کردم؟ ...🤨😕
با ناراحتے اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطے این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... یعنے چے خودم رو قاطے نکنم؟ ...🤨
مے فهمے اگر ساواک شک کنه و بریزه توے خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا مے کنه ... 😡
بعد هم مے برنت داغت مے مونه روے دلم ...😞
نازدونه علے به شدت ترسیده بود ...
اصلا حواسم بهش نبود...🤦♀
اومد جلو و عباے علے رو گرفت ...
بغض کرده و با چشم هاے پر اشک خودش رو چسبوند به علے ...
با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...😓
بغض گلوے خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...
چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... 😊
اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...😭
- عمر دست خداست هانیه جان ...☺️ اینها رو همین امشب مے برم ...
شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ...
حسابے لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختے؟ ...😕
خنده اش گرفت ... 😅
رفتم نشستم کنارش ...
- این طورے ببندی شون لو میرے ... بده من می بندم روے شکمم ...😉
هر کے ببینه فکر مے کنه باردارم ...😌
- خوب اینطورے یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چے شد؟ ...🤨
خطر داره ... 😕
نمی خوام پاے شما کشیده بشه وسط ...☺️
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ...
واقعا دو ماهے میشه که باردارم ...😊
ادامه دارد...
به روایت
همسر شهید #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیستم
...سه ماه قبل از تولد دو سالگے زینب ...
دومین دخترمون هم به دنیا اومد ...
این بار هم علے نبود ...😕
اما برعکس دفعه قبل... اصلا علے نیومد ... 😞
این بار هم گریه مے ڪردم ... 😭
اما نه به خاطر بچه اے ڪه دختر بود ...
به خاطر علے ڪه هیچ ڪسے از سرنوشتش خبرے نداشت ...
تا یه ماهگے هیچ اسمے روش نگذاشتم ...
ڪارم اشک بود و اشڪ ...😔😭
مادر علے ازمون مراقبت مے ڪرد ...
من مے زدم زیر گریه، اونم پا به پاے من گریه مے ڪرد ...
زینب بابا هم با دلتنگے ها و بهانه گیرے هاے ڪودڪانه اش روے زخم دلم نمڪ مےپاشید ...😢
از طرفے، پدرم هیچ سراغے از ما نمے گرفت ...
زمانب هم گفته بود از ارث محرومم ڪرده ...
توے اون شرایط، جواب ڪنڪور هم اومد ...
تهران، پرستارے قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبرے نبود ...
هر چند وقت یه بار، ساواڪی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، مے ریختن توے خونه ...😨
همه چیز رو بهم می ریختن ...😣
خیلے از وسایل مون توے اون مدت شکست ...
زینب با وحشت به من مے چسبید و گریه مے کرد ...😭😞
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولے بعد از یڪے دو روز، ڪتڪ خورده ولم مے ڪردن ... 😥
روزهاے سیاه و سخت ما مے گذشت ...
پدر علے سعے مے ڪرد ڪمڪ خرج مون باشه ولے دست اونها هم تنگ بود ...
درس مے خوندم و خیاطے مے ڪردم تا خرج زندگے رو در بیارم ...
اما روزهاے سخت ترے انتظار ما رو می ڪشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر ڪلاس نشسته بودم که یهو ساواڪی ها ریختن تو ... 😢
دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ...
اول فڪر می ڪردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...😰
چطور و از ڪجا؟ ...
اما من هم لو رفته بودم ...
چشم باز ڪردم دیدم توی اتاق بازجویے ساواکم ...😥
روزگارم با طعم شڪنجه شروع شد ...
ڪتڪ خوردن با ڪابل، ساده ترین بلایی بود ڪه سرم مے اومد ...😔
چند ماه ڪه گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ...
به خاطر یه شک ساده، ڪارم به اتاق شڪنجه ساواڪ کشیده بود ...😕
اما حقیقت این بود ... همیشه مے تونه بدترے هم وجود داشته باشه ...😞
و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ...
توی اون روز شوم شڪل گرفت ...
دوباره من رو ڪشون ڪشون به اتاق بازجویے بردن ...
چشم ڪه باز ڪردم ... علے جلوے من بود ...
بعد از دو سال ...😳
ڪه نمی دونستم زنده است یا اونو
ڪشتن ... زخمے و داغون ... جلوے من نشسته بود ...😞
ادامه دارد...
به روایت
همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』