eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
528 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
14.1هزار ویدیو
30 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
◼️ یا صاحب صبر... ⛔هتک حرمت همسر و دختران شهید مدافع حرم حاج حسین علیخانی؛ نه در خیابان و بازار بلکه در بیت شهید...! جمعه گذشته همسر شهید بصورتی محترمانه اقدام به امر به معروف حجاب میکند که همانجا مورد ضرب وشتم قرار گرفته و به حجاب‌شان جسارت می‌شود اما این پایان راه نیست... فواحش افسار گسیخته پس از چند ساعت به بیت شهید ورود به عنف کرده و همسر و دو دختر یادگار شهید را مورد جسارت قرار داده و تحقیر می‌کنند... گفته می‌شود که هتاکان یک نَر و سه ماده بوده‌اند که متاسفانه باز هم نَر هتاک از کادر نیروی انتظامی می‌باشد و هم‌اکنون همگی این فاسدان وحشی در بازداشت‌اند ⛔ به منظور محکومیت هتک حرمت خانواده شهید علیخانی و درخواست اشد مجازات برای هتاکان و ورودکنندگان به عنف ◼️دوشنبه ۱۴۰۱/۵/۱۶ ساعت ۱۷:۳۰ مقابل بیت شهید واقع در فرهنگیان فاز یک، بلوار شهید فهمیده ، مجتمع لاله ◼️برسد به دست کرمانشاهیان باغیرت...
سالروزآسمانی شدن فرمانده شجاع وقهرمان مدافع حرم مرتضی حسین پور مرتضی سن زیادی نداشت، اما آنقدر در ماموریت‌های رزمی موفق ظاهر شده بود که همه مثل یک ژنرال کهنه کار نگاهش می‌کردند. همین بود که مرتضی پس از گذشت حدود شش و نیم سال حضور در خاک عراق، وارد سوریه شد و اولین جبهه حضور او در آنجا، منطقه «سیده زینب» در ریف جنوبی دمشق بود؛ در زمانیکه اکثر مناطق حومه دمشق به دست گروه‌های معارض مسلح افتاده بود و نبردها به ورودی‌های شهر دمشق رسیده بود مرتضی حسین پور فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود. او صدها نفر همچون محسن حججی را زیر دست خود پرورش داد تا تکفیری‌ها نتوانند حتی به بخشی از خواسته‌های خود در منطقه برسند. این فرمانده زبده نظامی در همان معرکه‌ای که شهید حججی به اسارت درآمد به شهادت رسید اما پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای به راه انداختن حمام خون بر هم زد و جان بسیاری از رزمندگان مقاومت را نجات داد.
17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
`````` وسوسه شیطان لــــحظه مرگ..!)⚠️ مردی که داشت برای محبتِ یک لوستر بی ایمـان از دنــــیا مــــــیرفت اما برگشــت به دنیا و خبر عجیبی از احتضــار داد! | سبک‌زندگی‌مومنانه 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیدن این کلیپ برای همه به ویژه اون دسته از بچه مذهبی ها و انقلابیونی که حوادث چند سال اخیر باعث شده نا امیدی بر آنها غلبه کنه واجب و ضروریست. چقدر دیدن این فیلم پنج دقیقه ای به انسان آرامش میده. اثراتش از دیدن هزاران ساعت فیلم و کلیپ امیدوار کننده و انگیزشی بیشتر هست😅 حتما و با دقت تا اخر ببینید و تا می تونید منتشر کنید تا همه ببینند. اینها وعده الهی هست که از لسان نائب امام زمان (عچ) بیان میشه.👌 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
💚 🌱دل را فقط برای حسن آفریده اند اصلاً مرا گدای حسن آفریده اند... 🌱آن پرچمی که دست علمدار کربلاست از گوشه عبای حسن آفریده اند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمی که روضه خانگی اش مورد توجه حضرت زهرا بود و حضرت زهرا در آن شرکت می کرد...😭😭 به هیییییچ هیأتی توهین نکنیم. مسیر اصلاح از توهین نمیگذره، مخصوصا این دستگاه... ولی با دقت فیلم بالا👆رو ببینیم و لطفا نشر دهیم. خدا رحمت کنه پدر و مادر آقای عالی رو... 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 در عزاداری ها حال خوشی داشت. خيليها با وجود ابراهيم و عزاداري او شور و حال خاصی پيدا مي كردند. ابراهيم هر جایی که بود آنجا را کربلا مي‌كرد!گريه ها و ناله های ابراهيم شــور عجيبي ايجاد مي‌كرد، نمونه آن در اربـعين سـال ۱۳۶۱ در هيئت عاشـقان حسين (ع) بود. بچه‌های هيئتی هرگز آن روز را فراموش نمي كنند، ابراهيم ذكر حـضرت زينب (س) را می گفت، او شـور عجيبی به مجلس داده بود، بعدهم ازحال رفت و غش كرد! آن روز حالتی در بـچه ها پـيدا شد كه ديگر نديديم، مطمئن هسـتم به خاطر سوز درونی و نفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود. ابراهيم هيچ وقت خودش را مداح حـساب نمي كرد، ولی هر جا كه مي خواند شور و حال عجيبی را ايجاد می كرد. ذكر را هيچ وقت فراموش نمي كرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز سالروز اسارت شهید سرافراز محسن حججی🌹 برای شادی روح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ ! ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🏴 https://eitaa.com/gordanshidhadi
‌يکبار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا مياري؟! از آموزش و پــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج ميکني! نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رسان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيله‌ام. من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جایی که فکرش را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند. ❤️ .
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای گمنام، مدافعان حرم، شهدای جنگ تحمیلی،شهدای حادثه ترور ... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
سلام و عرض ادب خدمت همه شما بزرگوارن و همراهان همیشگی کانال شهید ابراهیم هادی🌺 ان شاءالله از امشب با زندگی نامه سردار شهید حاج حسین همدانی(خداحافظ سالار) در خدمتتون هستیم✅
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣ روزشمار تقویم، روی یازدهم دی سال ۱۳۹۰ بود و عقربه، ساعت ۹ را نشان می‌داد که به فرودگاه امام خمینی رسیدیم. دخترانم با شوق و شتاب، چمدان های بزرگ را روی چرخ می‌کشیدند. تا به سالن ترانزیت رسیدیم، نگاه هرسه مان روی تابلوی نشانگر پروازهای خروجی متوقف شد و با ولع پروازها را یکی یکی مرور کردیم. کمتر از دو ساعت به پرواز تهران - دمشق باقی مانده بود و ظاهرا همه چیز برای رفتن آماده. اما نمی دانم چرا، دلم شور می زد. می ترسیدم، پاهایم به پله هواپیما نرسد یا برسد و پرواز انجام نشود. یا پرواز انجام شود، اما به مقصد نرسد. یا اصلا هواپیما برود و در فرودگاه دمشق بنشیند، اما خبری از حسین نباشد. غرق در افکار جورواجور شدم. زبانم مثل یک تکه چوب، خشکیده بود و چسبیده بود سقف دهانم، اما نباید این اضطراب درونی در چهره ام نمایان می شد، چرا که ممکن بود دلهره ام را به دخترها هم منتقل کند. نگاهشان کردم، هر دو کمی عقب تر از من، توی صف کنترل گذرنامه ایستاده بودند و گل لبخند توی چهره شان آن قدر قرص و محکم نشسته بود که يقين کردم از لحظه راه افتادنمان به سمت فرودگاه تا همین حالا، لحظه ای از چهره شان دور نشده است. با صدای مأمور کنترل گذرنامه ها به خودم آمدم که از داخل اتاقک شیشه ای، پرسید: « خانم پروانه چراغ نوروزی؟ » گفتم: « بله خودم هستم. » گذرنامه زهرا و سارا را هم گرفت و مشغول بررسی گذرنامه ها شد، چندباری زیر و رویشان کرد و بعد از یک مکث طولانی که هر لحظه اش برایم کلی دلهره و اضطراب داشت، سری به علامت تأسف تکان داد و طوری که فقط من شنیدم، گفت: « متأسفانه گذرنامه شما، سیاسیه. مهلتش شش ماهه بوده و تاریخ انقضاش گذشته، نمی‌تونید از کشور خارج شین. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣ انگار که یک‌باره تمام پشتوانه هایم را از دست داده باشم، خودم را تنهای تنها میان هجمه عظیمی از مشکلات دیدم. درماندگی تمام وجودم را فراگرفت و عرق سردی روی تنم نشست. مات و مبهوت و بدون حتی کلامی گذرنامه ها را گرفتم. ذهنم قفل شده بود. این پا و آن پا کردم که به زهرا و سارا چه بگویم. نمی‌توانستم توی چشمشان نگاه کنم و با حرفم، آب سردی روی گرمای اشتیاقشان برای رفتن به سوریه بریزم. فکر برگشتن به خانه عذابم می‌داد. نگاهی از سر استیصال به دخترانم انداختم. زهرا که گرفتگی را در صورتم دید، گفت: « اتفاقی افتاده؟ » گفتم: « نه مامان جان. » سردی و کمی یأس را در جوابم حس کرد و پرسید: « خب پس چرا برگشتی؟! » خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم: « یه مشکل کوچیک پیش اومده. باید گذرنامه هامون تمدید بشه. » یک‌باره شادی از صورت معصومشان محو شد. مظلومیت نگاهشان، دلم را شکست. پس از ماه ها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای سلامتی پدرشان، می خواستند برای دیدن او به سوریه بروند. سارا که دلتنگی‌اش نمود بیشتری داشت و کاسه صبرش حالا لبریز شده بود، پیشنهاد داد تا به مأموران بگوییم که خانواده سردار همدانی هستیم. هر چند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم: « سارا جان بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بذاريم؟! » سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش می دید که می گوید: « ساراجان، صبور باش. » زهرا دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفت: « ما که برای تفریح نمی‌ریم. بابا توی دمشق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خونواده سرداریم. » پس از ماه ها دوری، شوق و اشتیاقشان را برای دیدن پدر می فهمیدم حتی می‌توانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه‌شماری می‌کند. سعی کردم کمی آرامشان کنم، گفتم: « توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار، صلوات نذر کردم. شمام یک کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣ انگار حرف هایم کمی رویشان تأثیر گذاشت و دلشان قرار گرفت. سارا که خیلی با مفاتيح مأنوس بود، مثل کسی که سر بر تربت گذاشته باشد، یک گوشه نشست و سر گذاشت روی کلمات دعا. زهرا هم مدام زیر لب صلوات می فرستاد. از این فرصت استفاده کردم و علی‌رغم میلم، با بچه های حفاظت پرواز فرودگاه، مشکل پیش آمده را مطرح کردم. آنقدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پروازها را مرور کردم. نگاهم روی پرواز تهران - دمشق متوقف شد، یک باره جان دوباره ای گرفتم، پرواز یک ساعت و نیم تأخیر داشت. با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم، انگار دل صاف بچه ه
ا و شدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعاهایشان، کار خودش را کرده و برگ تقدیر را از این رو به آن رو کرده بود. بچه های حفاظت پرواز، راه حل مشکل گذرنامه ها را پیدا کرده بودند. یک ساعت، از آن یک ساعت و نیم تأخیر پرواز گذشته بود که مشکل کاملا حل شد و ساک هایمان را تحویل دادیم و از پله‌های هواپیما بالا رفتیم. مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند. مهماندار با تعجب پرسید: « حاج خانم، شما برای زیارت میرید؟! » و من که حالا انگار جانی چندباره یافته بودم، پر از امید، خیلی با نشاط گفتم: « ان شاء الله. » هواپیما که از زمین برخاست انگار دل من هم فارغ از هرچیزی مثل پرِ یک پرنده، سبک و معلق در فضا شروع کرد به پرواز توی آسمان. بعد از آن همه اتفاقات تلخ و پراضطراب و البته گشایش های بعدش حالا کاملا آرام گرفته بودم. از فرصت استفاده کردم و تسبیح به دست، شروع کردم به ادا کردن صلوات هایی که نذر کرده بودم. با خودم فکر کردم همه مسائلی که امروز پیش آمد، حتما نشانه خوبی است از اینکه نگاه پرمهر حضرت زینب متوجه ماست! غرق در این خلسهٔ شیرین و پر از آرامش بودم که بلندگوهای هواپیما روشن شد: « مسافرین محترم! تا دقایقی دیگر در فرودگاه دمشق به زمین خواهیم نشست. لطفا... . » به خودم آمدم، دو ساعت و نیم از پرواز گذشته بود! زهرا خوابیده بود. هواپیما که به زمین نزدیک تر شد، سارا صورتش را به پنجره تخم مرغی هواپیما چسباند و مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی گشت که از آن فاصله پیدا نبود. من هم چشمانم را بستم تا دوباره گرمای حضور خانم را حس کنم اما طولی نکشید که صدای تماس لاستیک های هواپیما با آسفالت فرودگاه دمشق و تکان های ناگهانی آن دوباره خلوتم را به هم زد. هواپیما روی باند فرودگاه سوت و کور، و خالی از هواپیمای دمشق نشست. مسافران که ظاهرا مردان سوری بودند، زودتر از ما پیاده شدند. 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣ بعد از آن آرامش رؤیاگونه، حالا هیجان دیدار حسین، وجودم را فراگرفته بود. هیجانی که باعث می‌شد همه کارها را با عجله دنبال کنم. دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن دیدار پدر را می شد به وضوح تمام در نگاهشان یافت. هنوز دقیقا نمی‌دانستم که چه کسی در فرودگاه به استقبال ما می آید. البته حسين تلفنی گفته بود که جوانی سوری را به فرودگاه می فرستد. هم من و هم دخترها تقریبا صبرمان را برای دیدن او از دست داده بودیم و با یک سینه سؤال، پس از چهار ماه دوری به شدت منتظر خودش بودیم؛ سؤال هایی از بحران سوریه و آینده آن، از وضعیت و شرایط مردم، از حسین که تا کی در سوریه می ماند؟ و از اینکه اصلا چرا در این شرایط جنگ و بحران، ما را به این سرزمین کشانده است؟ داشتیم از پله های هواپیما پایین می‌رفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین از دور، جا خوردم. یک آن تردید کردم که حسین است یا نه، اما خودش بود. در این چهار ماه گویی به قاعده چهار سال پیر شده بود. زهرا و سارا هم که مثل من از دیدن پدر در آن هیبت، جا خورده بودند، انگار مانده بودند که چه کنند! ما را که دید، گل خنده روی صورتش نشست. غرق نگاهش شدم، این پیری چقدر به او می آمد، انگار زیباترش کرده بود. موهایش که حالا کاملا سپید شده بود و حتی از آن فاصله تقریبا دور هم می‌شد لطافتش را دریافت، مثل برفی بود که بر قله کوهی نشسته و آفتاب صبحگاهی، روشنی پرنشاطی به آن بخشیده باشد. چهره اش هر چند معلوم بود که تکیده و لاغرتر شده اما انگار در کنار آن چشم های گیرا و پرنفوذش که با دو ابروی پرپشت و سفید تزیین شده بود، چنان درخششی داشت که مرا از استخوان های بیرون زده‌ی گونه هایش و چشم های گود رفته اش، غافل می‌کرد. لبخند روی لب هایش که عطر آن را از همان فاصله هم می توانستم استشمام کنم، مانند گلی بود که از زیر انبوه برف‌های پاک و دست نخورده‌ی محاسنش بیرون زده بود. اما دستان آفتاب سوخته‌اش که روی چانه گرفته بود، نمی‌گذاشت خوب محاسنش را ببینم! یکباره هول برم داشت، نگاهی به دخترها انداختم، آنها هم انگار با من همین چهره را مرور کرده بودند و رسیده بودند به دستی که روی چانه بود و به نظرمان چیزی را پنهان کرده بود! ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣ زهرا بُهت زده و نگران به سارا گفت: « مثل اینکه بابا مجروح شده! » اما من چیزی نگفتم چرا که نمی خواستم نگرانی شان را تشدید کنم، هرچند درون خودم غوغا بود. نه من و نه دخترها اصلا نفهمیدیم که چگونه از پله های هواپیما پایین آمدیم و به حسین رسیدیم. فقط می خواستیم خودمان را به او برسانیم و ببینیم چه بلایی سر چانه اش آمده است؟! به حسین که رسیدیم، پیش دستی کرد و همراه سلام، دخترانش را در آغوش کشید. همان جا فهمیدم که نگر
انی مان بیجا بوده است اما سارا بلافاصله از آغوش پدر که بیرون آمد، با احتیاط دستش را کشید روی محاسن سفید بابا و با اندوه اما پر از عاطفه پرسید: « مجروح شدی بابا؟ » حسین خندید و پرانرژی گفت: « نه عزیزم! می بینی که سالم و سرحالم. » سارا ادامه داد: « پس چرا صورتت رو پوشونده بودی؟! » حسین سرش را کج کرد با لبخندی شیرین و پر از محبت جواب داد: « می دونستم که از دیدنم تعجب می‌کنین، خواستم کم کم به قیافم عادت کنین! » نگاهش را چرخاند به سمت من و زل زد به چشمانم! پیش دخترها خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، گفت: « شما چطوری حاج خانم؟! » هنوز محو قیافه ناآشنایش بودم، جواب دادم: « الحمدالله ، همین که شما رو سالم و سرحال می بینیم، خوب خوبیم! شما چرا اینجوری شدی؟ یاد روزهای جنگ خودمون افتادم، چقدر موهات بلند شده یعنی اینجا هم فرصت رفتن به سلمانی ندارید؟! » خندید و گفت: « چند روزی که اینجا باشید می بینید که همون شرایط جنگ خودمونه، شاید هم بدتر! اینجا ریش و قیچی دست مُسَلحينه که البته اگه دستشون برسه، به جای ریش، گردن میزنن! » منظور حسین از مسلّحين همان مخالفین دولت بودند که من آنها را به عنوان تکفیری می‌شناختم. خواستم بپرسم: « چرا میگی مسلحين؟ » که با حرکت دست انگار به کسی اشاره کرد، تازه متوجه اطراف شدم. جوانی به نظرم عرب، پشت سر حسین، ایستاده بود جلوی ماشینی که با وجود چند سوراخ، هنوز شکل و شمایل ماشین های ضدگلوله را داشت. جوان نجیبانه جلو آمد، طوری که او نشنود از حسین پرسیدم: « محافظ شماست؟! ⬅️ ادامه دارد...
🌹شش سال پیش دقیقا در چنین روزی خواستن با این عکس حقیرت کنن ولی متوجه نشدند که دارند عزیزت می‌کنند ... 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اےدلِ‌ریش‌مرابالب‌ِتوحقِ‌نمڪ حق‌نگہ‌دارڪہ‌من‌میروم‌الله‌معڪ تویےآن‌گوهرِپاڪیزه‌کہ‌درعالمِ‌قدس ذڪرخیرتوبودحاصلِ‌تسبیحِ‌مَلَڪ حافظ‌شیرازے سلام مولای من، مهدی جان 🏝سپیده که سر می‌زند، کودک دلم روی پلکان غریب ایوان انتظار می‌نشیند و قاصدک‌های یادش را به سوی کوی محبت شما پر می‌دهد و چشم می‌دوزد به آسمان تا نسیم معطر پاسختان ، آرامش کند ... ... و این قصه‌ی هر صبح من است و این قلب بی‌قرار... 🏝 صبحتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای دل بیا به رسم قدیمی سلام ڪن صبح ست مثل باد و نسیمی سلام ڪن برخیز نوڪرانہ و با عشق ، خدمت ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا