eitaa logo
🇮🇷کانال گردان شهید ابراهیم هادی
553 دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
18.8هزار ویدیو
62 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 ما خریدی برای عقد نداشتیم؛ ☘ برای حاجی یک انگشتر عقیق به قیمت صد و هشتاد تومان خریدیم ، ایشان هم برای من یک انگشتر هزار تومانی خرید... ☘بعدها حاجی می‌گفت: وقتی مادرت می‌گفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر ، و تو می‌گفتی: نه همین‌ها بس است ، برگردیم ، نمی‌دانی که در دلم از خوشحالی چه خبر بود؛ از اینکه می‌دیدم شما الحمدلله همانی هستید که می‌خواهم. 🌷 ⚘شادی روح مطهر شهدا صلوات ⚘🌷⚘ https://eitaa.com/gordanshidhadi
💔 بسیجی هر کجا بره جریان ساز میشه، حتی دوران سربازی، تو پادگان شاهنشاهی! سرباز بود و مسئول آشپزخونه. ماه رمضون بود و او گفته بود هر كس بخواد روزه بگيره، سحری بهش ميرسونه ولی يه هفته نشده، خبر سحری دادنا به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود؛ اون هم سرضرب خودشو رسونده بود و دستور داده بود همه‌ سربازها به خط بشن و بعد يكی یه ليوان آب به خوردشون داده بود كه سربازها رو چه به روزه گرفتن؟ ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخونه. با چند نفر ديگه كف آشپزخونه رو تميز شستن و با روغن موزاييك‌ها رو برق انداختن و منتظر شدن. برای اولين بار خدا خدا ميكردن سرلشكر ناجی سر برسه. ناجی تو درگاهِ آشپزخونه وایستاد، نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد؛ ولی اولين قدم رو كه گذاشت، تا ته آشپزخونه چنان كشيده شد كه كارش به بيمارستان كشيد.😂 پای سرلشكر شكسته بود و باید چند صباحی توی بيمارستان میموند. تا آخر ماه رمضون بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتن😌
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 ماجرای خداحافظی شهید همت با همسرش در آخرین دیدار 🔷️ همسر شهید همت درباره آخرین دیدار و خداحافظی با شهید همت می گوید: آن شب بریدن حاجی را دیدم. برخورد سرد او گویای همه چیز بود. به خودم لرزیدم، یک لحظه احساس کردم نکند آخرین شب دیدارمان باشد. ◇ حاجی گفته بود که صبح روز بعد ماشین جلوی منزل باشد. کمی زودتر بلند شد و خود را آماده کرد؛ اما ماشین نیامد. ◇ ساعت ۷ راننده بدون ماشین آمد و گفت: "ماشین دچار نقص فنی شده!" حاجی تا ساعت ۹ صبح در خانه ماند. دو ساعت تمام بی آنکه چیزی بگوید . ◇ قطرات پیوسته اشکی را که از گونه هایش جاری بود، دیدم. ماشین که از راه رسید حاجی آماده حرکت بود. ◇ وقت خداحافظی سرش را پایین انداخت و گفت: "خدا رو شکر ماشین دیر اومد و تونستم بیشتر پیش شما باشم! ... خب دیگه ما رفتیم. اگر ما رو ندیدی حلالمون کن." ◇ معنی حرفهای او را کاملا میدانستم. با اینحال گفتم: امکان نداره که شهید بشی. ◇ پرسید: "چطور مگه؟" ◇ گفتم: "باور نمیکنم خداوند در یک لحظه همه چیز بنده اش را از او بگیرد... " ◇◇ وقتی صدای حرکت ماشین به گوشم رسید، احساس از دست دادن او در قلبم قوت گرفت. شهادت ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ عملیات خیبر - جزیره مجنون