eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکان‌های عمومی جای 180زدن نیست، این هنر نیست اسم اینکار بیشعوریه! مکان عمومی جای شلنگ تخته انداختن نیست ، مثل این میمونه من برم وسط مترو ملات درست کنم.... ظاهرا اینا توخونه شون چیزی به نام تربیت وشناخت شخصیت وجود نداره.. کشوراسلامی اما بی حجابی وبی حیایی فراوان چرا؟😡 ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ مراقب باشیم... 🔥یهودی های صهیونیسم با رواج بیحجابی ، فساد و فحشا می آورند تا جوانان ،فشل و ضعیف شوند؛ 🚫اما برای خودشون همهٔ سایتهای فساد و فحشاشون فیلتره... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت بیست و هشتم ✍️نفهمیدم مامان کِی از اتاق درومد و رفت تو آشپزخونه که صداشو از اونجا شنیدم. داشت با صدای بلندی توضیح می داد که تازه رضوانه پارچه هم خریده که لباسای شب یلداش رو خودش بدوزه و دوباره ماشاالله گفتناش شروع شد. رفتم تو آشپزخونه که مجبور نشه اینطور با صدای بلندی حرف بزنه، به خصوص که هود رو هم روشن کرده بود که موقع پیاز خورد کردن، بو تو خونه نپیچه، هرچند که تلاش های هود بی فایده بود و اشک مامان صورتشو پوشونده بود. تکیه دادم به کابینت و گفتم: «پول این جدیدارو کی داد؟» دماغشو بالا کشید و گفت: «بابات داد. گفت اینم مثل دختر خودم!» سری به تاسف تکون دادم که از چشمش دور نموند و گفت: «چیه؟ سر تکون می دی؟» شوکه شده از اینکه مچم رو گرفته بود گفتم: «هیچی!» ولی وقتی سرشو بیشتر بلند کرد و‌ با اخم زل زد تو چشمام، مثل تمام زندگیم، مجبور شدم اعتراف کنم و گفتم: «ناراحت نشیا عزیزم ولی به نظرم این کاراتون زیاده رَویه یعنی به نظرم این همه هزینه کردن وقتی که این یک ماه فقط برای آشناییه اشتباهه، حالا هر سال یلدا داریم دیگه، اگر بعد از این یک ماه تصمیم بر این می شد که عروسی کنیم، یلدای سال بعد...» دستی که چاقو توش بود رو آورد بالا، حرفم رو قطع کرد و گفت: «آره راست میگی کار تو درسته! سی و دو سالته نه کار داری نه زندگی درست حسابی نه زن و بچه و خانواده! نه هیچی! هیچی! یعنی مَردی که مسئولیت رو دوشش نباشه هیچیه! پاشو برو اون طرف بذار با اعصاب راحت به کارم برسم!» نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه رفتم بیرون! انگار همه چی پول خرج کردنه! باشه میخواین یلدا کنار هم باشین درست. اصلا همون طلاهه خوب بود دیگه، والا اگه به جای اینهمه چرت و پرت طلا می خریدیم انقدر ناراحت نمی شدم، به هر حال اونم سرمایه است دیگه! نه اینکه پالتو و چکمه و هزار تا کوفت دیگه! پالتوی خودش چشه؟! نوی نو! کلاً سه چهار ماه تو سال قراره بپوشتش! اروم سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاقم! وسایل روی تخت رو گذاشتم یه گوشه و دراز کشیدم! دیگه دوست نداشتم فکر کنم، دلم آرامش می خواست. همون آرامشی که انگار دست نیافتنی شده بود. ساعدم رو گذاشتم رو چشمام و سعی کردم یکم بخوابم! با صدا شدن اسمم، از خوابی که نفهمیدم کی رفته بودم، پریدم. ساعدم رو از روی چشمام برداشتم و چهره ی خندون رضوانه رو دیدم! بلند شدم نشستم و در حالی که چشمام رو با انگشت می مالیدم، بهش سلام دادم. جوابمو با انرژی داد و گفت، میز رو چیدیم پاشو بیا خوابالو! از روی تخت بلند شدم و از اتاق رفتیم بیرون، به همه سلام دادم و رفتم سمت دستشویی! حتما به خاطر این خوابم هم باید بعد از ناهار تو جلسه ی فوریتیِ «چته چرا همش می خوابی و کار نمی کنی» شرکت کنم و ازشون حرف بشنوم! ناهار باز هم با تعریف های مامان از رضوانه بابت سالادی که درست کرده بود، خورده شد و بعدش هم ظرف شستن رو انداختن گردن ما دوتا و مامان و خاله هم بعد از جابه جایی غذاها و دم کردن چایی رفتن پیش بابا که محو تلویزیون با صدای خیلی پایین بود. رضوانه سُقُلمه ای با شوخی بهم زد و گفت: «چه خبرا!» بُهت زده از حرکتش، نگاهش کردم و گفتم: «هیچی! خبر خاصی نیست!» کف گیری که داشت آب می کشید رو انداخت تو ظرف های نَشُسته و گفت: «خوب بشور دیگه ماهان، همه برنجاش بهش چسبیده! تو خونمونم اینجوری قراره کار کنی؟» معلومه دیگه! وقتی یلدایی مفصل برنامه ریزی می کنن و به خیال خودشون برنامه ی عقد و عروسی هم می چینن، این دختر هم هوایی میشه اینجوری خیالبافی می کنه! «نکنه قراره ظرف نشوری که ساکت شدی؟» با صداش از فکر بیرون اومدم، کف گیری که دوباره اسکاج کشیده بودم رو آروم دادم دستش و گفتم: «ماشین ظرفشویی برای همین کاره دیگه!» با ذوق خندید و گفت: «راستیااااا یادم نبود جهیزیت تکمیله! فقط من از مبلات خوشم نمیاد، عوضشون کنیم!» نفس کلافه ای کشیدم و فقط سرمو به تایید حرفش تکون دادم. موقع خوردن چایی، همونطور که انتظار داشتم، نصیحت ها و اشاره های غیر مستقیم به شغلم شروع شد و منم به هر سختی، خودمو کنترل کردم و فقط با لبخند براشون توضیح دادم که درآمد کافی دارم و نیازی به داشتن شغل دیگه ای نیست. بعد هم یه کار فرضی که برام پیش اومده رو بهونه کردم و از خونه ی مامانینا اومدم بیرون! همه چی داشت روز به روز جدی تر و خطرناک تر می شد. احمق بودم که فکر می کردم همش یه ماهه و میگذره می ره! یکماه بعضی وقتا به یه چشم بهم زدن می گذره و بعضی وقتا مثل همین یه ماه کذایی، دو میلیون و ششصد و بیست و هشت هزار ثانیه میشه پر از عذاب! دو شب دیگه یلدا بود و از استرس اتفاق هایی که ممکنه بیفته، خواب به چشمام نمی اومد. همش تو خونه راه می رفتم و به خاطر اون شبی که از بعدش دردسرام شروع شد، حتی جرات نداشتم که از خونه بیرون برم! یه کتاب برداشتم بخونم اما دلم آروم نمی گرفت و نمی تونستم روش تمرکز کنم. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت بیست و نهم ✍️از مامانینا بعید نبود یهو منو غافلگیر کنن و با یه عاقد بیان بالای سرمون که ما رو به عقد هم دربیارن و خیالشون راحت شه! به هرحال برای یه شب، کلی هزینه کرده بودن دیگه! دراز کشیدم و انقدر خودم رو تکون دادم که دم دمای صبح بلاخره خوابم برد ولی با صدای زنگ گوشیم پریدم و با دیدن شماره ی رضوانه، دوست داشتم از همین پشت تلفن خفه اش کنم! گوشی رو جواب دادم که بعد از سلام و تکرار جمله ی «تنبل تو که باز خوابی»ش، گفت میخواسته حالمو بپرسه و بعد هم با جمله ی «مزاحم خوابت نمیشم» قطع کرد. انگار رسالتش این بود که نذاره بخوابم. می دونستم دیگه عمرا خوابم ببره و ناچاراً از جام بلند شدم. دوباره نگرانی برنامه های غافلگیرانه ی شب یلدا اومد سراغم و تصمیم گرفتم این بار خیلی جدی با رضوانه صحبت کنم، بعد از صبحونه، شماره اش رو گرفتم که سریع جواب داد و با ذوق گفت: «وااای ماهان، همین الان میخواستم دوباره بهت زنگ بزنم، گفتم دیگه حتما بیدار شدی» و در جواب تمام ذوق زدگی ها و «دلامون به هم وصله» گفتن هاش، «چه جالبی» گفتم و توضیح دادم که دیگه خوابم نبرده و خواستم ازش بپرسم کِی وقت داره همدیگه رو ببینیم که نذاشت و سریع گفت: «بذار من اول کارمو بگم باشه؟» نفس عمیقی کشیدم و «باشه» ای گفتم که گفت: «میای کافه ی پایین پاشگاه ما هم دیگه رو ببینیم؟ساعت یازده کارم تموم میشه! همونجا صحبت کنیم باشه؟» حرفشو تایید کردم که گفت: «حالا تو بگو!» منم براش توضیح دادم که میخواستم باهاش حرف بزنم و تقریبا حرفمون هم مشترک بوده. بازم ذوق زده خندید و گفت فعلا باید بره و ساعت یازده همدیگه رو می بینیم. در حالی که داشتم حساب بانکیم رو چک می کردم، با خودم گفتم: «هوا که این روزا خوبه! چرا همش باید بریم کافه و الکی پول خرج کنیم؟!» جوابی برای سوالم نداشتم و بهتر دونستم که حرفامو برای ساعت یازده آماده کنم، جدی و بدون تعارف. با هم وارد کافه شدیم و رضوانه این بار برخلاف دفعه های پیش که فقط یه قهوه و نهایتا گاهی کیک شکلاتی می خورد، چند مدل کیک و قهوه سفارش داد. به خیال اینکه چون ورزش کرده گرسنه اش شده، فقط بهش لبخند زدم و خودم مثل همیشه همون چاییم رو سفارش دادم. رضوانه دستشو زد زیر چونه اش نگاهم کرد و گفت: «خووووب بگو!» لبخندی زدم و صدام رو صاف کردم که شروع کنم ولی با دیدن برق خوشحالی تو چشماش و یادآوری سفارش هاش، دلم نیومد تو ذوقش بزنم و گفتم: «تو شروع کن!» لبخندش عمیق تر شد و فهمیدم منتظر این جمله ی من بوده. بعد هم تابی به سرش داد و گفت: «چه خبرا از کار و زندگی؟» هه! پس دوباره موضوع حرفش کار منه که خواسته با شکل متفاوتی مطرحش کنه. خیلی بی روح گفتم: «من که مثل همیشه! تو چی؟ همه چی خوبه؟!» تکیه داد به صندلیش و با حالت یکم لوسی گفت: «خوبه ها ولی کافی نیست» می دونستم می خواد به چی برسه ولی نمی فهمیدم چرا اینبار میخواد انقدر تشریفاتی و با مقدمه چینی بیانش کنه! منتظر نگاهش کردم که خودش ادامه داد و گفت: «یعنی می دونی چیه؟ حس می کنم استعدادام و چیزایی که یاد گرفتم داره هدر می ره!» هه! رَوش جدید و جالبیه، ولی وقتی آخرش خیلی جدی تو چشماش نگاه کنم و بگم دیگه نمیخوام ادامه بدم، میفهمه که همه ی آسمون ریسمون بافتناش الکی بوده! یه ابرومو دادم بالا و گفتم: «هدر می ره؟ چطور؟» سریع گفت: «ببین! بذار اصلا یجور دیگه بگم. تو الان چقدر پس انداز داری؟» شوکه شدم، یعنی انقدر قضیه رو جدی گرفته که به خودش اجازه می ده راجع به پس انداز من بپرسه؟ سعی کردم خودمو کنترل کنم و گفتم: «چطور؟» با انگشتاش رو میز ضرب گرفت و گفت: «ببین! تو دوست نداری برای کسی کار کنی دیگه درسته؟» سرمو به تایید حرفش تکون دادم که ادامه داد: «اگه کار برای خودت باشه چی؟» بدون فکر گفتم: «منم دنبال همینم! یه فکرایی هم براش دارم ولی خوب هنوز اون مقداری که باید، جمع نشده!» همون لحظه سفارشامون رسید و رضوانه یه چنگال اضافی هم خواست و بعد از آوردنش، بهم گفت از همه ی کیک ها تست کنم و بعد هم گفت از قهوه هایی که سفارش داده بخورم و با خنده جای مامان هامونو برای اینکه ظرف مشترک داریم خالی کرد. نمی فهمیدم منظورش از این کارها چیه ولی وقتی گفت از همه چی تست کنم متوجه شدم که دلیل سفارشاش گرسنگی ورزش نیست و این کافه اومدن و این سفارشا هدف دار بوده. خوب به هرحال قسمت خوب قضیه این بود که اول به من گفت تستشون کنم و مجبور نبودم دهنی اونو بخورم. بعد از اینکه تست کردنام تموم شد، چاییمو بدون تعارف بهش خوردم که شیرینی کیک ها و مزه ی قهوه ها رو از دهنم ببره و «خوب»ی گفتم که رضوانه نگاهی به چاییم کرد و با لبخند ازم خواست تا آخر حرفاش رو گوش کنم و بعد نظرم رو بگم، با سر قبول کردم که شروع کرد به گفتن: «ببین ماهان! می دونی که من دوره ی باریستایی هم رفتم دیگه؟!، ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر راحت میشه با رفیق شد وهمنشینی کرد... ماجرای کفاشی که با امام زمان (ع) شوخی می‌کرد.. 🎙حجت‌الاسلام عالی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
تاثیر خانواده وتربیت خوب اینجوریه که: مبینا نعمت‌زاده : مدالم را به امام‌زمان تقدیم میکنم -پدر مبینا نعمت‌زاده: از نجف تا کربلا تک‌تک قدم‌هایم را نذر آمدنت میکنم یا صاحب‌الزمان ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
♨️عجیب ولی واقعی... 🔴چند وقت قبل با یکی از اساتید مشهور طب سنتی صحبت می‌کردم. ایشان دکترای طب جدید و نیز دکترای طب سنتی دارند! 📌می‌فرمودند: «چند ماه قبل از پنجره مطبم که در حاشیه یکی از پارک‌های بزرگ تهران است داخل پارک را نگاه می‌کردم که ناگهان خانم بدحجابی را دیدم که در حال قدم‌زدن است و توجه جوان‌های اطرافش را به خودش جلب کرده است! 📌بعد از چند دقیقه دیدم همان خانم به‌عنوان بیمار وارد مطب من شد و از بیماری‌های متعدد روحی و جسمی خود شکایت کرد! 📌به او گفتم: اگر به شما نسخه بدهم انجام می‌دهید؟! گفت: قطعاً ، و اصلاً من به همین دلیل اینجا هستم! به او گفتم من برای شما یک نسخه دارم و آن هم رعایت حجاب است! با تعجب و اعتراض به من گفت: شما دکترید و این یک مسئله شخصی من است و لطفاً شما در حوزه تخصصتان نظر دهید! 📌به او گفتم: بنده به‌صورت اتفاقی عبور شما را در پارک دیدم و توجه جوانانی که محو ظاهر شما بودند... حسرت آن جوانان می‌تواند برای شما انرژی منفی زیادی ایجاد کند و به نظر تخصصی بنده، مشکلات جسمی و روحی شما از این مسئله ناشی می‌شود! آن خانم سکوت کرد و از مطب من خارج شد! 📌بعد از چند ماه خانمی وارد مطب من شد و گفت: آیا بنده را می‌شناسید؟! دقت کردم و فهمیدم همان خانم است؛ ولی این بار با ظاهری موقر و پوشیده! خیلی از من تشکر کرد و گفت آن مشکلات روحی و جسمی من حل شده و من تنها نسخه‌ای که عمل کردم همان بود که گفتید!» ✍ پ.ن: لازم به ذکر است بحث انرژی‌ها در عالم، کاملاً اثبات شده است. وقتی در روایتی از پیامبر اکرم(ص)، نگاهِ حرام به‌عنوان از سوی شیطان معرفی شده است، حتماً این عمل می‌تواند مانند سم، انرژی‌های منفی‌ای را وارد روح و جسمِ نگاه‌کننده و نگاه شونده کنَد! وقتی امام علی(ع)، حفظ حجاب را موجب پایدارتر شدنِ زیباییِ زن می‌داند، حتماً این مسئله اثرات جسمی برای زن دارد! اگر یک مثال عامیانه و ساده بزنیم این می‌شود که؛ اگر روی شیرینی را هم باز بگذارید، روی آن مگس می‌نشیند! 🖋دکتر یوسف شعیبی - پژوهشگر @goruh_farhangi_313
48.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 یا زينب! ... ايتيني بثوب عتيق لا يرغب فيه أحد من الناس ... 🎙 حجت الاسلام کاشانی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۶/۰۵ - مهران ✍🏻 بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز: ✅ سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و بگویید تا آخرین قطره‌ ی خونم، سنگر اسلام را ترک نخواهم کرد 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه تو مالک چیزی هستی که مرگ نتونه ازت بگیره مابقی هرچی که هست توهّم مالکیته.. 🎙مجتبی تمسکی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
حال بگویید حجاب من چه ربطی به دیگران دارد؟ دو تار موی ما چه ربطی به دیگران دارد؟ واقعا به گمان شما تحمیل بی‌حجابی اجباری به مردان خلاف آزادی افراد نیست؟ ✍عالیه سادات ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
پیامبر اکرم (ص) : کسے که نُه بار آیت الکرسی را بخواند (با یقین) ، مشکلات دنیا و آخرت او بر طرف می گردد... 📚 خزائن الاسرار تعجیل در فرج صلوات 🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت سی ام ✍️«ببین ماهان! می دونی که من دوره ی باریستایی هم رفتم دیگه؟!، یعنی می تونم تمام نوشیدنی های سرد و گرم کافه رو درست کنم، کیک هاش رو هم بلدم، همینایی که خوردی و کلی چیز دیگه! تازه بعضی از دستگاه هاش رو هم دارم که خوب یجورایی برگ بَرَندَمونه چون الان قیمتاشون رفته بالاتر! حالا پیشنهادم اینه که اگه تو قبول کنی پس اندازتو بذاریم رو پس انداز من و یه کافه بزنیم، هم یه کاری برای خودمون شروع کردیم، هم من به آرزوم می رسم و با وجود تویی که همسرمی مامان دیگه نمی تونه بهم گیر بده که این کار مناسب یه دختر نیست، هم تلاش ها و استعدادم هدر نمیره و از همه مهمتر، زندگیمون هدف دار میشه و حتی می تونیم هزینه های جشن عقد و عروسی رو هم بذاریم رو سرمایه مون و اینجوری امکان ضررمون هم کمتر میشه. تازه من می تونم پولی که مامان برای جهیزیم گذاشته کنار رو هم بیارم تو کار و فعلا با همون وسایلای تو، زندگیمون رو شروع می کنیم. نظرت؟!!» به چهره ی شادش نگاه کردم و با خودم فکر کردم، کاش من اول حرف های جدیم رو می زدم! اینجوری کارم خیلی خیلی سخت شد. رضوانه هم مثل بقیه باور کرده که آخر این یه ماه قراره ما زن و شوهر شیم. نفس عمیقی کشیدم، لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «بعد تکلیف اهداف و آرزوها و درس خوندنای من چی میشه؟» جوری که انگار جواب این سوال منو از قبل آماده کرده بود گفت: «ببین ماهان، قبول کن که کافه، خیلی زودتر به سود دهی می رسه و بعدش تو هم می تونی از سودش به هدفات برسی!» دوباره لبخندی زدم ‌و گفتم: «نظرم منفیه! دوست ندارم هدفم، هدف دوم باشه و این همه مدت تلاش و صبرم نتیجه اش بشه یه کافه!» با دلخوری گفت: «مگه کافه چشه؟» ابرویی بالا دادم و گفتم: «چیزیش نیست، من نمیخوام پولمو بذارم براش!» چنگالشو فرو کرد تو کیک و گفت: «ولی من فکر می کنم تو اصلا دوست نداری کار کنی! عادت کردی به تو خونه موندن و سود پول گرفتن!» اخمام رفت تو هم و گفتم: «مگه روز خواستگاری، قول کار بیرون خونه رو بهت دادم؟ همه می دونستین شرایط زندگی من چجوریه!» نا خواسته تلخ شده بودم و لحنم تند، اما اونم کم نیاورد و بدون معطلی گفت: «نه! ولی خاله قولشو داد!» پوزخندی زدم و گفتم: «پس کافه رو هم با خودش بزن! دستپخت جفتتون هم خوبه، کم کم یه رستوران هم بغلش می زنید» با اخم نگاهم کرد و‌ گفت: «داری مسخره می کنی؟» سرمو بردم نزدیکتر و گفتم: «حرف تو مسخره نبود؟! که قول مادرمو گذاشتی پای من؟» روشو برگردوند سمت پنجره و یه قلوپ از قهوه اش خورد و نیش دار گفت: «من که فکر می کنم فقط داری بهونه میاری که کار نکنی! به تنبلی و یک جا نشینی و تا هر وقت دلت خواست خوابیدن عادت کردی!» حسابی عصبیم کرده بود. فنجون رو روی میز چرخوندم و با خودم گفتم الان وقتشه که حرف آخرو خیلی جدی و محکم بکوبم تو صورتش! با اخم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: «آره، درست فکر می کنی، به تنبلی و یک جا نشینی و...» مکثی کردم و با پوزخندی گفتم «... و از همه مهمتر مجرد بودن!» از جام بلند شدم، سرم رو بردم نزدیکش و با صدای آروم اما لحن تندی ادامه دادم: «این شناخت هم به نظر من کامل شده و دیگه نیازی نیست یک ماه تموم شه! ما به درد هم نمی خوریم دختر فعال با استعداد زرنگ!» ضربه ی آرومی روی میز زدم و با گفتن «موفق باشی» حرف های جدیم رو که اصلا شبیه اون جمله های ملایمی که آماده کرده بودم نبود، تموم کردم و از کافه اومدم بیرون! پول سفارشاشم خودش بده! انگار من غول چراغ جادوام که بخوام پس انداز این همه مدت نخوردن و نپوشیدن و نگشتن و سختی کشیدنم رو بدم که خانم به آرزوش برسه! تهشم به همه بگم با مدرک ارشد گرافیک تو کافه ی زنم کار می کنم که یموقع تو خونه موندنم اذیتش نکنه! دختره ی پررو به من میگه تنبل! به خونه که رسیدم مستقیم رفتم سمت حموم، باید می رفتم زیر دوش که هم آروم شم و هم احتمالا آماده ی جنگ با مامانم! اه! فردا شب رو چیکار کنم؟! یعنی با وجود این حرفایی که بهم زدیم، بازم باید یلدایی ها رو ببریم؟ خوب نبریم چیکار کنیم؟! مغازه دارها پس میگیرن لباس و کفشو؟! بعضیا اگه اتیکت لباس روش باشه فکر کنم پس بگیرن! حسابی که زیر دوش خیس شدم یکم حالم بهتر شد که گفتم: حالا هدیه است دیگه، دستش بمونه! غریبه که نیست. فقط خدا کنه مامان دیگه طلا رو بهش نده! از حموم که بیرون اومدم گوشیم زنگ خورد. معلومه کیه دیگه! مامان. گوشی که قطع شد پشت بندش تلفن خونه زنگ خورد که خودمو بهش رسوندم و جواب دادم! صدای آروم بابا به همراه صدای مامان که از دور داشت برام خط و نشون می کشید اومد. بعد از سلام علیک گفت: «باز چی گفتی به این دختر؟» خیلی آروم گفتم: «چیز بدی نگفتم» بابا با لبخندی که از صداش هم می شد فهمید رو لبشه، پرسید: «بهش گفتی همه چی از نظرت تموم شده؟» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت سی و یکم ✍️دستمو زدم به کمرم و چون دوست نداشتم با حوله رو مبل بشینم یا به دیوار تکیه بدم، همونطور که وسط خونه راه می رفتم گفتم: «بله، ولی همه ی مساله این نیست! من نمی خواستم الان چیزی رو تموم کنم، رفته بودم بگم آخر این ماه...» یهو مامان گوشی رو گرفت و فهمیدم رو بلندگو بوده، با لحن تندی گفت: «تو غلط کردی که همچین حرفی زدی! اگه میخواستی بعد یه ماه تمومش کنی، کادوی یلدا خریدنت چی بوده؟ مگه مردم مسخره ی تواند؟ می دونی چقدر برای فردا هزینه کردن؟ مگه حقوق اون خدا بیامرز چقدره که اینهمه تدارک ببینن که توی بی فکر که هیچی حالیت نیست اینجوری بگی؟! دختره انقدر گریه کرده بود چشماش باز نمی شد، خجالتم خوب چیزیه والا!» بعد هم همونطور که گوشی رو می داد به بابا دوباره داشت خودش رو به خاطر کوتاهی در تربیت من فحش می داد که بابا گفت امشب باید برم خونشون که صحبت کنیم و قبل از اینکه من مخالفتی کنم، خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت که احتمالا بره مامان رو آروم کنه! انقدر حواسم پرت شد که خودمو با حوله انداختم رو مبل! هرچند الان خیلی هم این مساله اهمیتی نداشت. دستم رفت تو موهام و چشمام رو بستم. اشکالی نداره، شاید حق با مامان بابا باشه، من امروز زیاده روی کردم، می رم عذرخواهی می کنم که این یلدا و چند روز بعدش هم بگذره! . مامان نذاشت بعد از شام، به میز دست بزنیم و گفت بریم بشینیم دور هم این مساله رو حل کنیم. فضا خیلی سنگین بود و تحمل اینهمه اخم و انگشت اتهامی که سمتم بود رو نداشتم. رضوانه همه چیو برای خاله و اونم برای مامان بابا تعریف کرده بود و حالا بحث همیشگیِ شغل من، به صورت جدی تری مطرح شده بود و خاله انگار دیگه نمی خواست کوتاه بیاد و بین تمام تلاش های مامان و بابا برای اینکه همه چی رو بندازن پای سن و سال و بی تجربگی ما، رو‌ حرف خودش موند و گفت یا باید یه شغل درست حسابی داشته باشم، یا همه چی تموم میشه. من که از خدام بود همه چی تموم شه اما قبول اینکه خاله وسط حرف هاش یجورایی غیر مستقیم گفته بود من عرضه ی کار پیدا کردن ندارم، خیلی برام سنگین بود و برای اینکه ثابت کنم کار پیدا کردن با توجه به مدرکم، خیلی هم کار راحتیه و خیلی ها به من نیاز دارن، نفهمیدم چی شد که گفتم: «من همین فردا صبح یه جا استخدام می شم! فقط برای اینکه بهتون ثابت بشه، کار برای من زیاده اما چون در حد مدرک من نیست نمی رم!» همه ساکت شدن و بابا با لبخند رو به خاله گفت: «خوب دیگه رُقیه خانم، این مساله هم حل شد، بفرمایید دهنتونو شیرین کنید!» و رو به من گفت: «شما هم برو‌ یه سری چایی بریز بیار که گلو هامون حسابی خشک شده» اون شب وقتی برگشتم خونه، تازه فهمیدم چی گفتم و حالا نمی دونستم چجوری باید کار پیدا می کردم! کل امیدم به مدرک ارشدم بود ولی با اون چند ماه سابقه ای که دارم، عمرا کسی بهم کار بده! گوشیمو برداشتم و داشتم دنبال شماره ی دوستای دانشگاهم می گشتم که یهو یادم افتاد قرار بود به اون دختره هم معرفیشون کنم! وای خدایا چرا یادم رفت؟ بسکه درگیر مسخره بازیای مامانینا شدم! به مخاطبام که نگاه کردم، آهی به خاطر پاک سازی های بعضاً بی موقعم کشیدم! هیچ شماره ای ازشون نداشتم چون فکر می کردم اگر یک سال با یکی در ارتباط نباشم باید شماره اش رو پاک کنم! تکیه دادم به تاج تخت که دوباره قیافه ی دختره اومد جلوی چشمم! خودش چی؟ خیلی لَنگ یه گرافیست بودن! پوزخندی تو دلم به خودم زدم و گفتم: نه که تو هم خیلی گرافیست و کاربلدی! دراز کشیدم و به سقف زل زدم. خوب اگه بگم برای جبران، الکی استخدامم کنه چی؟ خودش گفت می خواد جبران کنه! ولی نه! خیلی بده که برم التماس اون دختر از خود راضی رو بکنم. صبح می رم سراغ آگهی های استخدام بهشون زنگ می زنم، بلاخره یکیشون قبول می کنه دیگه. آزمایشی هم شده استخدامم کنه، خوبه! آره! این بهتره. ساعت دو ظهر بود و تقریبا دیگه فرصتی نداشتم! از صبح به کلی جا زنگ زده بودم یا حضوری رفته بودم ولی وقتی سن و سابقه ی کاریم رو می گفتم، خیلی خودشون رو کنترل می کردن که با احترام ردم کنن. جلوی شرکت دختره بودم! یا باید جلوی اون سر خم می کردم، یا جلوی خانواده ها بدجوری ضایع می شدم. تصور چهره ی پیروز خاله و تیکه انداختنای دوباره اش هم عذاب آور بود چه برسه به واقعیش! به نظرم رسید، سر خم کردن جلوی یه نفر که غریبه است خیلی بهتر از ضایع شدن جلوی خانواده ایه که فکر می کنن من تنبل و بی دست و پام! نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم! به طبقه ی چهارم که رسیدم، سر و صدای زیادی از واحدشون میومد. برای اینکه به این دو دلی پایان بدم، خیلی یهویی، در رو باز کردم و وارد شدم! منشی داشت تلفنی با کسی صحبت می کرد و صدای داد دختره هم از یه اتاق دیگه میومد! مثل اینکه از کاری که انجام داده بودن راضی نبود. بعد در همون اتاق باز شد و با عصبانیت اومد بیرون! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لجن‌زاری به نام "مترو نيويورک"!!🤢 ✍️پ.ن : دیروز یه فیلم گذاشتم که یه دختر بی حجاب داخل مترو به صورت برعکس از میله های مترو آویزون شده یه روزی توی آمریکا هم از اون شروع شده والان اینی که می‌بینید شده 💥مسئولان فرهنگی بجنبید تادیرنشده ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
1_12797417708.mp3
3.09M
آه فراق...💔 مخصوص جامونده ها.... گفتم گریه میکنم میرم حرم نرفتم گفتم سینه میزنم میرم حرم نرفتم 🎙مرتضی باب ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
گناه و معصیتم کم نبوده میدانم ولی بدان که حرم لازمم این روزها امام رضا جانم🍀 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
گروه فرهنگی313
چقدر راحت میشه با #امام_زمان رفیق شد وهمنشینی کرد... ماجرای کفاشی که با امام زمان (ع) شوخی می‌کرد.
✍آیت الله مجتبی تهرانی: پدرم از سیدعبد الکریم کفاش(ره) پرسیده بود ،چرا امام_زمان(ع) به دیدن تو می آید؟ سید عبدالکریم گفت: حضرت به من فرمود:چون تو نفست را کنار زده ای من به دیدارت می آیم. 🔥امان ازاین نفس اَمّاره ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناه برخدا ... ❌️ با این قیافه میخواد بره مدرسه که مثلا چه کاره بشه؟ مثلا معلم بشه وتربیت نسل بعدی به عهده همچین بشری باشه...😳🤦 💠محمّد بن مسلم می‌گوید: به امام باقر(ع) عرض کردم: قائم شما چه وقت ظهور خواهد کرد؟ امام(ع) فرمودند: «آنگاه که مردها خود را شبیه زنان نمایند و زن‌ها شبیه مردان شوند، آنگاه که مردان به مردان اکتفا کنند و زنان به زنان» 📚 منتخب الاثر، ص ۲۹۲ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313