eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر عزیزی : خاک بازی در بچه ها برکات زیادی داره...🏕 ✍️پ.ن : بذارید بچه هاتون بچگی کنن ، امروزه پدرا و مادرا ازبس گرفتاری دارن،حوصله وزمانِ وقت گذاشتن برای بچه ها روندارن، بذارید بچه ها وقتی بزرگ میشن ومیفتن توی زندگی خاطرات خوب وقشنگی از بچگیشون داشته باشن... زندگی همینه ، خوب وبد داره ، غم وشادی داره، منتها بچه ها قضیه شون فرق میکنه ، نباید بچه هامون رو درخیلی از مسائل پدرانه ومادرانه دخیل کنیم. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت سی و چهارم سه روز از یلدا گذشته بود و هنوز از رضوانه خبری نبود‌. نه زنگ می زد و نه پیام می داد. تقریبا مطمئن شدم که نه مهمونی و هدیه ها و نه حتی شغل من، نتونسته ناراحتیش رو بابت حرفم توی کافه از بین ببره. یعنی اگر از اول باهاش جدی حرف می زدم، کار به اینجا نمی رسید؟ اشتباه کردم! خیلی اشتباه کردم که روز خواستگاری بهش نگفتم! شروع کردما ولی درست حسابی ادامه ندادم. مثلا میخواستم دلش نشکنه! به جاش ،خودم تو دردسر افتادم! عصر روز چهارم، وقتی رسیدم خونه ماشینش رو دم در دیدم و رفتم سمتش! سلام دادم که خیلی خشک جواب داد و گفت میخواد باهم حرف بزنیم. کلیدو دادم بهش و خودم ماشین رو بردم تو پارکینگ! وقتی از آسانسور درومدم، دیدم هنوز جلوی در وایساده و فهمیدم اوضاع خیلی بدتر از چیزیه که فکر می کردم و با وجودی که هم روحی و هم جسمی واقعا خسته بودم، سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. در رو باز کردم و برخلاف میل باطنیم، دستمو گذاشتم پشتش که وارد خونه بشه ولی ازم فاصله گرفت، وارد شد و تکیه داد به اُپن. در رو بستم و گفتم: «بشین یه دوش بگیرم بیام!» چند ثانیه زل زد تو چشمام و گفت: «نیومدم بشینم. اومدم بگم این آشنایی از نظر من هم تموم شده است» بعد هم دستشو برد تو کیفش، یه پاکت و جعبه ی نیم ست اناری رو درآورد گذاشت رو اُپن و گفت: «هزینه ی لباس ها و نیم ست! امیدوارم موفق باشی!» خواست بره سمت در که دستشو گرفتم و یه لحظه یه حس عجیبی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم بهم دست داد و انگار بعد از اون، کارهایی که انجام می دادم به اختیار خودم نبود. دستم رفت دور کمرش و با فاصله ی کمی که بینمون بود تا مبل بردمش! وقتی نشست، در رو قفل کردم، کلید رو برداشتم و گفتم: «تا لباساتو عوض کنی منم یه دوش می گیرم میام که حرف بزنیم!» تو حموم، وقتی زیر دوش وایسادم، انگار تازه به خودم اومدم. لعنت به من! چرا حالا که خودش خواست همه چیو تموم کنه این اداها رو درآوردم؟! من واقعا احمقم! سریع از حموم درومدم و انقدر هول شدم که با همون تنپوشم رفتم تو حال و وقتی با رضوانه چشم تو چشم شدم، تازه فهمیدم چی کار کردم، دستم رو به معنی عذرخواهی آوردم بالا و برگشتم تو اتاق. چم شده؟! سریع لباس پوشیدم، موهامو خشک کردم و رفتم بیرون. چای ساز رو روشن کردم، رفتم رو به روش نشستم و گفتم: «خوب، حالا بگو چیشده؟» بدون اینکه لبخندی رو لباش باشه گفت: «چیز خاصی نشده، فقط این چند روزی که از هم بی خبر بودیم، فرصتی بود که درست فکر کنم. تو روز خواستگاری حقیقت رو گفتی ولی من نشنیدم یعنی حرفای مامان و خاله باعث شده بود کر بشم و متوجه صداقت کلامت نشم. بعدش هم رفتارات رو گذاشتم پای درونگرایی و خجالت و بی تجربگیت تو برخورد با خانم ها و این چیزایی که بازم تحت تاثیر توجیه های مامانت و مامانم بود. ولی خوب اون روز تو کافه، حرفت...» با اینکه همیشه از پریدن وسط حرف دیگران بدم میومد گفتم: «رضوانه...» دستشو آورد بالا و ادامه داد: «بذار حرفم تموم شه ماهان. نه تو با سی و دو سال سن بچه ای و نه من! بیست و هشت سال، سن کمی نیست برای فهمیدن آدم ها و خوب شاید تا همینجاش هم کوتاهی از من بوده که متوجه نشدم! متاسفم که این مدت ناخواسته باعث آزارت شدم. من اگر می دونستم یک درصد هم راضی به این ازدواج نیستی، نمیذاشتم چیزی شروع بشه!» چرا دوست داشتم دستشو بگیرم و ازش بخوام این حرف ها رو نزنه؟! چون یه احمق بلاتکلیفم. لبخندی زدم و گفتم: «خوب حالا بگم؟» با سر حرفمو تایید کرد که گفتم: «مساله اصلا این نیست که من با تو مشکل داشته باشم، اتفاقا برعکس! اگر روزی تصمیم به ازدواج داشته باشم، قطعا تو درست ترین انتخاب هستی ولی خوب... من... الان... چطور بگم...» کمکم کرد و گفت: «تو الان اصلا آمادگی ازدواج رو نداری!» نفس راحتی کشیدم و با خنده گفتم: «اوهوم» چند ثانیه تو سکوت به هم نگاه کردیم که شکستمش و گفتم: «وقتی نمی خندی، خیلی ترسناک می شی! دست و پامو گم کردم!» لبخندی زد و گفت: «راستش بابت رفتارهای این مدتم، احساس حماقت می کنم. از خودم عصبانیم!» دیگه نتونستم طاقت بیارم، دستاشو گرفتم و گفتم: «خواهش می کنم اینجوری نگو. من و تو جفتمون بازیچه ی دست مامانامون شدیم» دستاشو آروم از تو دستم درآورد و گفت: «نه! خوب واقعیت اینه که من خودم هم نسبت بهت حس خوبی داشتم. از چند سال پیش هم که حرف ازدواجمون بود و این حس رو تقویت می کرد ولی خوب چون مامان شرایط خرید جهیزیه رو نداشت، همش می گفت زوده! تا اینکه روزی که توی خونه ات جمع شدیم، مامانت دوباره قضیه رو مطرح کرد و مامان هم که تونسته بود به کمک داییم یه وامی جور کنه، قبول کرد و بعد هم که بقیه ی ماجرا ها پیش اومد!» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت سی و پنجم ✍️خجالت زده دستمو بردم پشت سرم و گفتم: «باور کن من تا چند ساعت قبل از اینکه بیام خونه تون چیزی نمی دونستم!» بازم لبخند کمرنگی زد و گفت: «کاراشون عجیب بوده‌! اما خوب کار تو خیلی عجیب تر بود که نگفتی نمی خوای!» از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه! به ظاهر میخواستم چایی دم کنم ولی در واقع برای فرار از جوابی بود که باید به رضوانه می دادم. چایی دم کردن رو تا جایی که می شد طولش دادم و بعد، برگشتم سرجام. لبخندی زدم و گفتم: «رضوانه، نه گفتن به مامان بابام خیلی سخته. نمی تونم بهشون بی احترامی کنم و دلشون رو بشکونم. وقتی ذوق رو تو چشم مامانم دیدم، نشد بگم نه. یعنی اونم ازم سوال نپرسید، فقط گفت برو لباس مناسب بپوش که میخوایم بریم خواستگاری!» زل زد تو چشمام و گفت: «چرا به من نگفتی؟» سرم رو انداختم پایین و جواب دادم: « خودتم اشاره کردی دیگه، گفتم ولی تو شوخی گرفتی! منم چون باید خیلی مراقب دل نازکت می بودم، ادامه ندادم!» نفس کلافه ای کشید، تکیه داد به پشتی مبل و گفت: «آره راست میگی» منم تکیه دادم، با لبخند نگاهش کردم که گفت: «حالا گذشته رو بیخیال! من خیلی فکر کردم. این چند روز رو به جفتمون فرصت دادم که فکر کنیم. یعنی منتظر بودم یه زنگی بزنی، پیامی بدی که بهم ثابت شه حرفی که تو کافه زدی از روی عصبانیت بوده ولی خوب هیچ خبری ازت نبود و انگار تازه چشمام باز شد و واقعیت ها رو دیدم» هیچ حرفی نمی تونستم بزنم و فقط سعی می کردم شنونده ی خوبی باشم. حتی بهونه ی سر شلوغی و خستگی هم نیاوردم، چون خودم هم می دونستم زنگ نزدن و خبر نگرفتنم برای این چیزا نبوده! برای همین فقط سرمو به تایید حرفش تکون دادم که نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «الانم رسیدیم به قسمت سخت ماجرا! اینکه چطوری بگیم نمیخوایم ادامه بدیم!» انگشتامو بردم بین موهام و گفتم: «راست میگی! اصلا بهش فکر نکرده بودم!» دستاشو تو هم گره کرد، یکم خم شد جلو و گفت: «ببین ماهان، واقعیت اینه که اگه الان من برم بگم ماهانو نمی خوام، شَر میشه، تو هم بگی که بدتر میشه و با این اوصاف اصلا قبول نمی کنن. پس به نظرم باید بگیم ما جفتمون باهم به این نتیجه رسیدیم که مناسب هم نیستیم، اینجوری دیگه جای مخالفتی هم نمی مونه» با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «یعنی دیگه تمومش کنیم؟» تک خنده ای کرد و با صدای کلفتی که مثلا ادای من رو درمیاورد گفت: «این شناخت به نظر من کامل شده و دیگه نیازی نیست یک ماه تموم شه!» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
آیت الله مجتهدی: 💠از غروب پنجشنبه تا غروب جمعه ارواح مردگان چشم انتظار خیرات از سوی بستگانشان هستند... هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا ،جمیع اموات مؤمنین ومومنات، وتعجیل در فرج صلوات 🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍀حسرت یعنی.... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزاد جمشیدی ،مجری معروف صدا و سیمای ایران به دلیل تبرک جستن به قبر مطهر مادر امام رضا(ع) درمدینه دستگیرمیشه. اما درپایان اتفاقی عجیب وبسیار زیبا میفته؛ ببینید... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید به این دوست عزیز گفت : اگرقدر و قیمت خودت رومیدونستی هیچوقت دنبال کسی که به هردلیلِ شخصی، جواب سلامت رو نمیداد، نمی‌افتادی... ✍️پ.ن : این جماعت که مثلا اسمشون سلبریتیه اینقدر هوا برشون داشته که فکر میکنن خیلی مهم ومعروف شدن، زهی خیال باطل، شخصیت هر کس از رفتارش مشخصه، آقای مدیری فکرنکن نمیدونیم که بی حیایی😡 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید ومجید رفتن کربلا پیام فرستادن برای نتانیابو.... نتانیابو با ما در نیوفت ما دیوانه اییم ؟😂 چه لهجه زیبایی، چند بار هم ببینی سیر نمیشی😁 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفهای تأمل برانگیز کودک دست فروشی که به صورت خودجوش در مترو تئاتر شهر، تذکر میداد...! ✍️پ.ن : شما بچه نیستی عزیزم، شما از خیلی‌ها دراین شهر وکشور مردتری، رحمت خدا به شیر ونانی که خوردی ... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥یاد نان خشک و لُنگ زنده شد... من تردید ندارم که آقای علی‌آبادی در بهترین نقطه تهران زندگی می‌کنند، سطح زندگی‌شان حتما از عموم مردم چند رتبه بالاتر است. تردید ندارم خنک کننده خانه‌اش از بهترین جنس و نوع است. از کجا یقین دارم، از جنس پیشنهادی که به مردم می‌دهد! راهکار وزیر نیروی دولت برای کم شدن مبلغ قبض برق: به جای کولر از پنکه استفاده کنید، در ژاپن هم مردم پنکه استفاده می‌کنند. یاد راهکار آقای ولایتی افتادم که میگفت: مثل مردم یمن مقاوم باشید، نان خشک می‌خورند و لُنگ می‌بندند...🤦‍♂️ یاد بخیر ؛ اصلاً نفهمیدیم قطعی برق چیه... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۰۶/۰۹ - فکه ✍🏻 بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز: ✅ به راستی که شهادت کلمه ای زیباست، این یک نیروی الهی و ملکوتی است که در جوانان و نوجوانان و حتی پیرمردان ما نفوذ کرده، شهادت آنچنان بلند مرتبه و ارجمند است که مغز آدمی از درک آن عاجز است، شهید شاهد همیشه بیدار تاریخ است 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مطالبه‌گر داریم تا مطالبه‌گر! اگر مطالباتت در راستای تقویت جنبش فواحش باشه کمتر از ٢۴ ساعت بهش رسیدگی میشه... پ.ن : باید گل گرفت سر در اون دولتی را که یه مشت هرزه ولنگار وطرفدار جنبش کثیف ززآ مثل مگس دور شیرینی جمع شدن و بااعتماد به نفس بالا به رئیس جمهور یه مملکت دستور میدن که ظرف ۲۴ ساعت فلانی رو از کارش برکنار کن😡 این دیگه چه نوع دولتیه که به یه عامی بد دهان ِفحاشِ بی تربیت اجازه میده راجع به کشورداری و عامل اصلی یک فتنه بزرگ بلبل زبونی کنه و با ادبیاتی ملحدانه وعجیب وغریب واسه رئیس جمهور یه مملکت، زمان وتکلیف معین کنه... ➖️برادران زحمتکش وسربازان غیور وگمنام (ع) به پاس خونهای به ناحق ریخته شده آرمان علیوردی وسید روح الله عجمیان ودیگر شهدای مظلوم امنیتمون، لطفا این عاملِ فتنه و جیره خور غرب وحشی را به راه راست هدایت بفرمایید، که درغیراین صورت درآینده شاهد خیل عظیم توهین‌ها و تصرف دراختیارات دولتمردان خواهیم بود. باتشکر ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
قانون مکث 3 ثانیه ای: ❌هنگامی که کسی از شما سؤالی ميپرسه، سريعا جواب ندین، سه ثانيه مكث کنین بعد جواب بدین. ✅ اين مكث های سه ثانيه ای باعث افزایش قدرت و صبر شما شده و در نتیجه باعث ماندگاری و افزون شدن انرژی مثبت شما ميشه. 👌در اين كار ممارست بخرج بدین تا اينكه ملكه ذهن شما بشه و در حافظه تون ثبت بشه. ✅ مهم ترين فايده ی مكث سه ثانيه ای جلوگیری از بروز خشم و عصبانيت هست و به شما ترمزی ميده كه خودتون رو كنترل كنين. @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
خانم محترم : هیچوقت توی جمع به همسرت کنایه نزن و شوخی نکن!! مثلا شوهر شما داره در مورد تاریخ سفری که سال گذشته به مشهد داشته در جمع صحبت می کنه و می گه ما بهمن ماه به مشهد رفتیم ، شما سریع می گی : " نه اواخر دی بود رفتیم" این شاید از دید شما خیلی بی اهمیت باشه ، اما همین چیز بی اهمیت به نظر شما ، کم کم همسرت را ضعیف می کنه و باعث می شه نتونه تمام توانایی های خودش رو در زندگی نشون بده. ⚠️کنایه زدن ، تصحیح اشتباهات و انتقاد ، زن ومرد را ضعیف می کند ،این رفتار را اگر تا امروز داشتید همین الان کنار بگذارید. آقای محترم : هیچوقت توی جمع یا خانواده همسرت را ملامت نکن. مثلا خانواده سر سفره غذا نشستن ومنتظر هستند آقای خانواده تشریف بیارن آقای خانواده یامشغول صحبت کردن با دوستش از طریق موبایلشه یا مشغول چت کردن یا بازی کردنه... وقتی میاد سر سفره جلو بچه ها میگه من دیروز توی شرکت این غذا روخوردم چرا امروز هم باید همینو بخورم... آقای عزیز شما بااین جمله زحمات چندین ساعته همسرت رو برای پختن غذا از بین میبری واز همه بدتر وقتی جلو بچه ها این جملات را میگی بچه ها هم نسبت به زحمات مادر بی تفاوت میشن وبا همون سن کمشون شروع به الگو برداری میکنن. ⚠️اگه میخوایم درخانواده سنگ روی سنگ بند بشه بایدخیلی خیلی حواسمون رو جمع کنیم وتوی جمع به هیچ وجه باهمسرمون شوخی نکنیم ومیون حرف همدیگه نپریم وزحمات همدیگه را با جون ودل احساس کنیم وقدرهمو بدونیم. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خصوصیات مردها وزنهایی که در آخرالزمان نشون داده میشه... وقتی چنین افکار ورفتاری در مردم اتفاق میفته بلاهای ناگهانی در راه خواهند بود ، واین افکار ورفتار زمینه سازی انواع گناه والگوبرداری فرزندان آنها را درپی خواهد داشت... ودر آن هنگام چه مظلوم وبی یاور است فرزند زهرا(س) (ع) ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
Hasan Ataei - Moje Parcham (320).mp3
2.91M
🚩موج پرچم به فرمان ام البنینه... ...بَه چه مادری داریم ...چه یار ویاوری داریم باتو ام البنین ،چه روز محشری داریم شافع عرصاتی، توبانی جلساتی تو یه جمله افتخار مادر ساداتی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
33.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیاده روی وخاطره ای عجیب از زبان سید مهدی تحویلدار... ➖️السلام وعلیک یا باب الحوائج،شش ماهه یا علی اصغر (ع)💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت سی و ششم ✍️ فکر کردم که حالا چیکار کنم؟! رضوانه دختر منطقی و عاقلیه، وقتی خودش میگه تموم شه یعنی بهترین تصمیم همینه. منم که مجبورش نکردم! اون شب خیلی سخت خوابم برد و روز بعدش هم که واقعا روز شلوغی بود و مرادیان انقدر ازمون کار کشید که دوست داشتم تو همون شرکت بخوابم ولی وقتی شماره ی رضوانه رو روی گوشیم دیدم، یادم افتاد که پیام دیشبش بی جواب مونده. سریع تلفنو جواب دادم که مثل همیشه پر انرژی سلام علیک کرد و گفت: «ساعت چند کارت تموم میشه که بریم پیش عمو علی؟» مثل اینکه اصلا منتظر جواب من نبوده و اونم مثل بقیه، بدون توجه به من، برای خودش برنامه ریخته! نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: «نیم ساعت دیگه، تو کجایی؟ بیام دنبالت؟» خندید و گفت: «می دونستم حالت انقدر خوب میشه زودتر می گفتم تمومش کنیم. انقدر از دیشب مهربون شدی که دارم پشیمون میشم!» منم به حرفش خندیدم و بعد از نگاه به بقیه که یجورایی حواسشون به من بود، دستمو گذاشتم جلوی دهنم و گوشی و با صدای آرومی گفتم: «هر تصمیمی بگیری من بهش احترام می ذارم!» دوباره خندید و گفت: «باشه دیگه، زبون نریز! آدرس بده بیام اونجا که باهم بریم!» مرادیان صداشو صاف کرد و فهمیدم که منظورش اینه که برگردم سر کارم، سریع به رضوانه گفتم خودم می رم دنبالش و تلفن رو قطع کردم. جلوی کلاس خیاطی رضوانه منتظر بودم که رسید و وقتی چهره ی شادش رو دیدم، خوشحال شدم و انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد! تا نشست، دستاشو آورد جلوی بدنش و گفت: «نگاه چه می لرزه! از استرس نمی تونستم درست الگو بکشم باورت می شه؟! حالا خوبه الان فقط میخوایم با عمو علی حرف بزنیم» لبخندی زدم و گفتم: «منم درونم همون شکلیه ولی تو ظاهر نشون نمیده. تازه تو که اوضاعت خوبه، من مطمئنم آخرش مامانم همه کاسه کوزه ها رو سر من می شکنه و تو تبرئه می شی!» الکی گلوشو صاف کرد و با حالت خاصی گفت: «واقعیت هم همینه خوب» حس کردم حرفش دو پهلوا و برای همین منم گفتم: «واقعا؟ ولی من که اصلا دوست ندارم همه چی تموم شه! تازه بهت عادت کردم!» زد زیر خنده و گفت: «جدی؟ منم که مشکلی ندارم، پس بیا بریم بچرخیم!» نمی دونم به خاطر خستگی کار بود یا یه عذاب وجدانی که بعد از حرف های دیشب رضوانه افتاده بود به جونم که راه افتادم و گفتم: « هماهنگ کرده بودی با بابا؟» بدون توجه به سوال من با لحن متعجبی گفت: «کجا داری می ری؟ خندیدم و گفتم: «امروز خیلی خسته شدم، تو ام که گفتی بریم بچرخیم، از پیشنهادت استقبال کردم!» تکیه داد به صندلی و با لبخندی که هنوز رنگ و بوی تعجب داشت گفت: «نه! چیزی به کسی نگفته بودم» اون شب رفتیم سینما و شام رو هم بیرون خوردیم و درسته که دلم آروم گرفت ولی وقتی پول از حسابم کم شد، مطمئن شدم که من آدم ازدواج نیستم و دوست دارم این رابطه هرچه زودتر تموم شه! وقتی رسوندمش خونه، با لبخند خاصی گفت فردا شب می بینمت و نمی دونم چرا دلم لرزید! تو راه خونه همش امشب رو مرور کردم و با نفس های عمیقی داشتم به خودم آرامش می دادم که برای فردا شب آماده شم! طبق صحبت هامون به این نتیجه رسیدیم که «مرگ یبار، شیوَنم یه بار» و تصمیم گرفتیم فردا شب بریم خونه ی ما و همه چی رو به مامان و بابا و خاله رُقی بگیم. روز بعد، با توجه به اینکه می دونستم چه شبی پیش رو داریم، سعی کردم تمام نیم ساعت استراحت ظهر رو تو ماشین بخوابم ولی نه تنها خوابم نبرد که در کل هم خیلی تمرکز نداشتم و اینو تقریبا همه متوجه شدن و احتمالا برای همین، مرادیان بهم گفت اگر حالم خوب نیست، می تونم زودتر برم و منم سریع قبول کردم. با رضوانه تماس گرفتم برم دنبالشون که گفت مثل اینکه مامانم با خاله کار داشته و‌ اون خودش رفته خونه ی ما و گفتن من و رضوانه هم باهم بریم. یکم ذهنم درگیر این مساله شد و وقتی رضوانه رو دیدم متوجه شدم اونم از این قضیه که باز یه برنامه ای برامون چیدن نگرانه ولی با این فکر که امشب همه چی تموم میشه، از فرصت دوتایی بودنمون تو ماشین استفاده کردیم که دوباره حرفامون رو مرور کنیم اما وقتی رسیدیم، با دیدن خونه ی تزئین شده و جمع همه ی خواهر برادرا شوکه شدیم. نشستیم پیش بقیه، چند بار با رضوانه چشم تو چشم شدم و فهمیدم میخواد چیزی بگه ولی واقعا شرایطش نبود تا اینکه به بهونه ی چایی ریختن رفت سمت آشپزخونه و منم دنبالش رفتم که پشت به همه وایساد و با صدای خیلی آرومی گفت: «چته تو؟ چرا نشستی داری میگی می خندی؟! با تعجب نگاهش کردم و مثل خودش با صدای آرومی گفتم: «قرار بود فقط به مامان بابا و خاله بگیم نه جلوی همه!» اخماش رفت تو هم و گفت: «واقعا که! یعنی میخوای نگی؟ لابد مثل خواستگاری اومدنت میخوای وایسی که بشوننمون سر سفره ی عقد، بعد هم بریم سر زندگیمون و بگی نگفتم که ناراحت نشن! بعدم بچه دار شیم و...» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت سی و هفتم ✍️جیک جیکای عاشقانتون رو بذارید برای بعد، این شیرینی ها همش دارن چشمک می زنن و ما منتظر چایی شماییم » هردو به سمت بابا برگشتیم و رضوانه با لبخندی، همزمان با گذاشتن آخرین فنجون تو سینی گفت: «چشم عمو الان میاریم» بابا خندید و گفت: «به! عروس ما رو باش! عمو؟!» همه مشغول چایی و شیرینی شدن که رضوانه اومد کنارم نشست، گلوش رو صاف کرد و با لبخند و صدای نسبتا بلندی که بین هم‌همه ها شنیده بشه گفت: «ما میخواستیم یه چیزی بهتون بگیم» به بقیه که حالا صحبت هاشون رو قطع کرده بودن که ببینن حرف مهم ما چیه نگاه می کردم که مامان سُقُلمه ی آرومی به خاله زد و دوتاییشون همینطور که زل زده بودن به ما، خندیدن. خدا می دونه چه برداشتی از حرف رضوانه کردن و چه خیال پردازی هایی راجع به آینده ما داشتن! رضوانه گلوش رو صاف کرد و گفت: «ما می خواستیم امروز تو یه جلسه ی پنج نفره ی خودمونی، نتیجه ی این حدودا یک ماه آشناییمون رو بگیم که خوب شما غافلگیرمون کردین و اینجوری شد!» بعد از تموم شدن حرفش به من نگاه کرد و احتمالا انتظار داشت که من دنباله ی حرفشو بزنم که یهو مَهدی گفت: «که اومدین دیدین جلسه ی پنج نفره تون تبدیل شده به پنج بعلاوه ی بیست نفر ناقابل!» مامان با خنده ی عمیق رو لبش ولی لحن جدی بهش توپید و گفت: «مَهدی یه دیقه زبون به دهن بگیر ببینم چی میخوان بگن!» و بعد به خاله نگاه کرد و با لحن مطمئنی گفت: «هرچند، معلومه دیگه» خاله که در جوابش خندید، رضوانه دوباره با پاش ضربه ای به پام زد که نگاهش کردم و خیلی آروم ابروم رو به معنی «نه» بالا بردم که اخم کرد، ازم رو گرفت و یهو گفت: «ما دوتا، بعد از این یه ماه، به این نتیجه رسیدیم که اهداف و سلیقه های متفاوتی داریم و به درد هم نمی خوریم!» تموم شدن جمله اش، هم زمان شد به تبدیل شدن خنده ی خاله و مامان به اخم وَ چهره های متعجب بقیه! چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد مِهدی تک خنده ای کرد و گفت: «سرکاریه دیگه آره؟» لبخندی رو لبم نشوندم و خواستم یجوری این شوک بزرگ رو جمع کنم که دل کسی نشکنه ولی رضوانه مهلت نداد و گفت: «نه مِهدی جان، کاملا واقعیه!» نمی فهمیدم چرا زده به سیم آخر؟! چش شده بود؟! حالا که یه هفته تا آخر این یه ماه وقت داشتیم، نمی شد امشب رو خراب نمی کرد؟! حتما یه برنامه ای داشتن که خونه رو تزئین کرده بودن دیگه! با صدای مامان به خودم اومدم که رو بهم با اخم گفت: «راست میگه؟» نفهمیدم چی شد که یهو گفتم: «نه!» و بعد صدای جیغ مانندِ از روی تعجبِ رضوانه رو از بغل گوشم شنیدم که پرسید: «نه؟!!». نگاهش کردم و سریع گفتم: «نه! یعنی آره!» بابا با لبخند کمرنگی گفت: «آره؟ یعنی نظر تو هم همینه؟!» به مامان و خاله نگاه کردم و سرمو انداختم پایین که چشمم به چشم عصبانی خاله و مامان نیفته که یهو مامان خیلی عادی شروع کرد به جمع کردن فنجونا و گفت: «خوب دیگه بیاید سفره رو بندازیم شام بخوریم!» جوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و بقیه هم همینطور! آخرین نفراتی که بلند شدن کمک کنن من و رضوانه بودیم که لحظه ی آخر باهاش چشم تو چشم شدم و با اخمی که کرد، حساب کار دستم اومد. شام تو سکوت عجیبی خورده شد و دیگه حتی مَهدی هم مزه پرونی نمی کرد و بعد از شام، بابا، نتیجه ی صحبت های سه نفره شون رو اعلام کرد و گفت، به نظر ما احترام میذارن و این آشنایی از نظرشون تموم شده است. واقعا انتظار چنین رفتار منطقی و خوبی رو از مامان و خاله نداشتم ولی انگار به خاطر حضور بقیه و صراحت کلام رضوانه از همه مهم تر راه حل خوبش که نشون دادیم نظر جفتمون اینه؛ کوتاه اومدن. البته نه کاملا، چون جفتشون یه جورایی با ما دوتا قهر بودن و آخر شب هم خاله برای اینکه نشون بده از دست رضوانه ناراحته، به مِهدی گفت برسونتش خونه و هرچی من اصرار کردم با من بیان قبول نکرد و عجیب قضیه این بود که نذاشت رضوانه هم سوار ماشین مِهدی بشه و مامان با اخم به من اشاره کرد که رضوانه روبرسونم و منم مجبور شدم قبول کنم با اینکه واقعا از تنها شدن باهاش می ترسیدم. همونطور که انتظار داشتم، به محض اینکه سوار شدیم شروع کرد به غر زدن سر من و بدون توجه به اینکه ممکنه از حرفاش ناراحت شم، از بی عرضه گی و بلاتکلیفیم می گفت و اینکه با این طرز رفتارم به هیچ جا نمی رسم و انقدر گفت و گفت تا رسیدیم خونه شون. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷