eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
Hasan Ataei - Moje Parcham (320).mp3
2.91M
🚩موج پرچم به فرمان ام البنینه... ...بَه چه مادری داریم ...چه یار ویاوری داریم باتو ام البنین ،چه روز محشری داریم شافع عرصاتی، توبانی جلساتی تو یه جمله افتخار مادر ساداتی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
33.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیاده روی وخاطره ای عجیب از زبان سید مهدی تحویلدار... ➖️السلام وعلیک یا باب الحوائج،شش ماهه یا علی اصغر (ع)💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت سی و ششم ✍️ فکر کردم که حالا چیکار کنم؟! رضوانه دختر منطقی و عاقلیه، وقتی خودش میگه تموم شه یعنی بهترین تصمیم همینه. منم که مجبورش نکردم! اون شب خیلی سخت خوابم برد و روز بعدش هم که واقعا روز شلوغی بود و مرادیان انقدر ازمون کار کشید که دوست داشتم تو همون شرکت بخوابم ولی وقتی شماره ی رضوانه رو روی گوشیم دیدم، یادم افتاد که پیام دیشبش بی جواب مونده. سریع تلفنو جواب دادم که مثل همیشه پر انرژی سلام علیک کرد و گفت: «ساعت چند کارت تموم میشه که بریم پیش عمو علی؟» مثل اینکه اصلا منتظر جواب من نبوده و اونم مثل بقیه، بدون توجه به من، برای خودش برنامه ریخته! نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: «نیم ساعت دیگه، تو کجایی؟ بیام دنبالت؟» خندید و گفت: «می دونستم حالت انقدر خوب میشه زودتر می گفتم تمومش کنیم. انقدر از دیشب مهربون شدی که دارم پشیمون میشم!» منم به حرفش خندیدم و بعد از نگاه به بقیه که یجورایی حواسشون به من بود، دستمو گذاشتم جلوی دهنم و گوشی و با صدای آرومی گفتم: «هر تصمیمی بگیری من بهش احترام می ذارم!» دوباره خندید و گفت: «باشه دیگه، زبون نریز! آدرس بده بیام اونجا که باهم بریم!» مرادیان صداشو صاف کرد و فهمیدم که منظورش اینه که برگردم سر کارم، سریع به رضوانه گفتم خودم می رم دنبالش و تلفن رو قطع کردم. جلوی کلاس خیاطی رضوانه منتظر بودم که رسید و وقتی چهره ی شادش رو دیدم، خوشحال شدم و انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد! تا نشست، دستاشو آورد جلوی بدنش و گفت: «نگاه چه می لرزه! از استرس نمی تونستم درست الگو بکشم باورت می شه؟! حالا خوبه الان فقط میخوایم با عمو علی حرف بزنیم» لبخندی زدم و گفتم: «منم درونم همون شکلیه ولی تو ظاهر نشون نمیده. تازه تو که اوضاعت خوبه، من مطمئنم آخرش مامانم همه کاسه کوزه ها رو سر من می شکنه و تو تبرئه می شی!» الکی گلوشو صاف کرد و با حالت خاصی گفت: «واقعیت هم همینه خوب» حس کردم حرفش دو پهلوا و برای همین منم گفتم: «واقعا؟ ولی من که اصلا دوست ندارم همه چی تموم شه! تازه بهت عادت کردم!» زد زیر خنده و گفت: «جدی؟ منم که مشکلی ندارم، پس بیا بریم بچرخیم!» نمی دونم به خاطر خستگی کار بود یا یه عذاب وجدانی که بعد از حرف های دیشب رضوانه افتاده بود به جونم که راه افتادم و گفتم: « هماهنگ کرده بودی با بابا؟» بدون توجه به سوال من با لحن متعجبی گفت: «کجا داری می ری؟ خندیدم و گفتم: «امروز خیلی خسته شدم، تو ام که گفتی بریم بچرخیم، از پیشنهادت استقبال کردم!» تکیه داد به صندلی و با لبخندی که هنوز رنگ و بوی تعجب داشت گفت: «نه! چیزی به کسی نگفته بودم» اون شب رفتیم سینما و شام رو هم بیرون خوردیم و درسته که دلم آروم گرفت ولی وقتی پول از حسابم کم شد، مطمئن شدم که من آدم ازدواج نیستم و دوست دارم این رابطه هرچه زودتر تموم شه! وقتی رسوندمش خونه، با لبخند خاصی گفت فردا شب می بینمت و نمی دونم چرا دلم لرزید! تو راه خونه همش امشب رو مرور کردم و با نفس های عمیقی داشتم به خودم آرامش می دادم که برای فردا شب آماده شم! طبق صحبت هامون به این نتیجه رسیدیم که «مرگ یبار، شیوَنم یه بار» و تصمیم گرفتیم فردا شب بریم خونه ی ما و همه چی رو به مامان و بابا و خاله رُقی بگیم. روز بعد، با توجه به اینکه می دونستم چه شبی پیش رو داریم، سعی کردم تمام نیم ساعت استراحت ظهر رو تو ماشین بخوابم ولی نه تنها خوابم نبرد که در کل هم خیلی تمرکز نداشتم و اینو تقریبا همه متوجه شدن و احتمالا برای همین، مرادیان بهم گفت اگر حالم خوب نیست، می تونم زودتر برم و منم سریع قبول کردم. با رضوانه تماس گرفتم برم دنبالشون که گفت مثل اینکه مامانم با خاله کار داشته و‌ اون خودش رفته خونه ی ما و گفتن من و رضوانه هم باهم بریم. یکم ذهنم درگیر این مساله شد و وقتی رضوانه رو دیدم متوجه شدم اونم از این قضیه که باز یه برنامه ای برامون چیدن نگرانه ولی با این فکر که امشب همه چی تموم میشه، از فرصت دوتایی بودنمون تو ماشین استفاده کردیم که دوباره حرفامون رو مرور کنیم اما وقتی رسیدیم، با دیدن خونه ی تزئین شده و جمع همه ی خواهر برادرا شوکه شدیم. نشستیم پیش بقیه، چند بار با رضوانه چشم تو چشم شدم و فهمیدم میخواد چیزی بگه ولی واقعا شرایطش نبود تا اینکه به بهونه ی چایی ریختن رفت سمت آشپزخونه و منم دنبالش رفتم که پشت به همه وایساد و با صدای خیلی آرومی گفت: «چته تو؟ چرا نشستی داری میگی می خندی؟! با تعجب نگاهش کردم و مثل خودش با صدای آرومی گفتم: «قرار بود فقط به مامان بابا و خاله بگیم نه جلوی همه!» اخماش رفت تو هم و گفت: «واقعا که! یعنی میخوای نگی؟ لابد مثل خواستگاری اومدنت میخوای وایسی که بشوننمون سر سفره ی عقد، بعد هم بریم سر زندگیمون و بگی نگفتم که ناراحت نشن! بعدم بچه دار شیم و...» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت سی و هفتم ✍️جیک جیکای عاشقانتون رو بذارید برای بعد، این شیرینی ها همش دارن چشمک می زنن و ما منتظر چایی شماییم » هردو به سمت بابا برگشتیم و رضوانه با لبخندی، همزمان با گذاشتن آخرین فنجون تو سینی گفت: «چشم عمو الان میاریم» بابا خندید و گفت: «به! عروس ما رو باش! عمو؟!» همه مشغول چایی و شیرینی شدن که رضوانه اومد کنارم نشست، گلوش رو صاف کرد و با لبخند و صدای نسبتا بلندی که بین هم‌همه ها شنیده بشه گفت: «ما میخواستیم یه چیزی بهتون بگیم» به بقیه که حالا صحبت هاشون رو قطع کرده بودن که ببینن حرف مهم ما چیه نگاه می کردم که مامان سُقُلمه ی آرومی به خاله زد و دوتاییشون همینطور که زل زده بودن به ما، خندیدن. خدا می دونه چه برداشتی از حرف رضوانه کردن و چه خیال پردازی هایی راجع به آینده ما داشتن! رضوانه گلوش رو صاف کرد و گفت: «ما می خواستیم امروز تو یه جلسه ی پنج نفره ی خودمونی، نتیجه ی این حدودا یک ماه آشناییمون رو بگیم که خوب شما غافلگیرمون کردین و اینجوری شد!» بعد از تموم شدن حرفش به من نگاه کرد و احتمالا انتظار داشت که من دنباله ی حرفشو بزنم که یهو مَهدی گفت: «که اومدین دیدین جلسه ی پنج نفره تون تبدیل شده به پنج بعلاوه ی بیست نفر ناقابل!» مامان با خنده ی عمیق رو لبش ولی لحن جدی بهش توپید و گفت: «مَهدی یه دیقه زبون به دهن بگیر ببینم چی میخوان بگن!» و بعد به خاله نگاه کرد و با لحن مطمئنی گفت: «هرچند، معلومه دیگه» خاله که در جوابش خندید، رضوانه دوباره با پاش ضربه ای به پام زد که نگاهش کردم و خیلی آروم ابروم رو به معنی «نه» بالا بردم که اخم کرد، ازم رو گرفت و یهو گفت: «ما دوتا، بعد از این یه ماه، به این نتیجه رسیدیم که اهداف و سلیقه های متفاوتی داریم و به درد هم نمی خوریم!» تموم شدن جمله اش، هم زمان شد به تبدیل شدن خنده ی خاله و مامان به اخم وَ چهره های متعجب بقیه! چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد مِهدی تک خنده ای کرد و گفت: «سرکاریه دیگه آره؟» لبخندی رو لبم نشوندم و خواستم یجوری این شوک بزرگ رو جمع کنم که دل کسی نشکنه ولی رضوانه مهلت نداد و گفت: «نه مِهدی جان، کاملا واقعیه!» نمی فهمیدم چرا زده به سیم آخر؟! چش شده بود؟! حالا که یه هفته تا آخر این یه ماه وقت داشتیم، نمی شد امشب رو خراب نمی کرد؟! حتما یه برنامه ای داشتن که خونه رو تزئین کرده بودن دیگه! با صدای مامان به خودم اومدم که رو بهم با اخم گفت: «راست میگه؟» نفهمیدم چی شد که یهو گفتم: «نه!» و بعد صدای جیغ مانندِ از روی تعجبِ رضوانه رو از بغل گوشم شنیدم که پرسید: «نه؟!!». نگاهش کردم و سریع گفتم: «نه! یعنی آره!» بابا با لبخند کمرنگی گفت: «آره؟ یعنی نظر تو هم همینه؟!» به مامان و خاله نگاه کردم و سرمو انداختم پایین که چشمم به چشم عصبانی خاله و مامان نیفته که یهو مامان خیلی عادی شروع کرد به جمع کردن فنجونا و گفت: «خوب دیگه بیاید سفره رو بندازیم شام بخوریم!» جوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و بقیه هم همینطور! آخرین نفراتی که بلند شدن کمک کنن من و رضوانه بودیم که لحظه ی آخر باهاش چشم تو چشم شدم و با اخمی که کرد، حساب کار دستم اومد. شام تو سکوت عجیبی خورده شد و دیگه حتی مَهدی هم مزه پرونی نمی کرد و بعد از شام، بابا، نتیجه ی صحبت های سه نفره شون رو اعلام کرد و گفت، به نظر ما احترام میذارن و این آشنایی از نظرشون تموم شده است. واقعا انتظار چنین رفتار منطقی و خوبی رو از مامان و خاله نداشتم ولی انگار به خاطر حضور بقیه و صراحت کلام رضوانه از همه مهم تر راه حل خوبش که نشون دادیم نظر جفتمون اینه؛ کوتاه اومدن. البته نه کاملا، چون جفتشون یه جورایی با ما دوتا قهر بودن و آخر شب هم خاله برای اینکه نشون بده از دست رضوانه ناراحته، به مِهدی گفت برسونتش خونه و هرچی من اصرار کردم با من بیان قبول نکرد و عجیب قضیه این بود که نذاشت رضوانه هم سوار ماشین مِهدی بشه و مامان با اخم به من اشاره کرد که رضوانه روبرسونم و منم مجبور شدم قبول کنم با اینکه واقعا از تنها شدن باهاش می ترسیدم. همونطور که انتظار داشتم، به محض اینکه سوار شدیم شروع کرد به غر زدن سر من و بدون توجه به اینکه ممکنه از حرفاش ناراحت شم، از بی عرضه گی و بلاتکلیفیم می گفت و اینکه با این طرز رفتارم به هیچ جا نمی رسم و انقدر گفت و گفت تا رسیدیم خونه شون. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎬 نماهنگ شهدای خوشنام کاری متفاوت و زیبا از گروه سرود گمنامانِ بی نشان شهرستان رودسر تقدیم به مادر بی نشانِ 🌷 نسخه با کیفیت ◀️ آپارات ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
40.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️این داستان : دستبند... "حسبنا الله ونعم الوکیل" ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم از آخر و عاقبت آزادیِ بعضیا که اسمشوگذاشتن زن زندگی آزادی🔥 💥انقد آزادی موج میزنه که حتی میتونن از آدمیت خارج و تبدیل به حیوان بشن . همه اینا به کنار، اینکه این سبک از آزادی رو بخوان تو مملکت ماهم پیاده کنن جای تاسف داره... 💥البته اگه مسئولین هم بخوان جلوشو بگیرن یکی پیدا میشه که بگه "کاش من یه حیوان بودم در خیابان های فرنگ؟؟؟" ⚠️اینکه اینقدر میگیم دلیلش اینه... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠توی زندگی چقدر برای خدا تبلیغ میکنیم خدایی که هرچی داریم از طرف اونه ؛ ❌️اوج بی معرفتیه که بگیم من ، 💚باید بگیم خدا... 💠حاج آقا ماندگاری : ازم پرسیدن توی جبهه‌ها چه خبر بود؟ گفتم توی جبهه‌ها خدابود وخدابود وخدا بود.... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
💖✍ ✅‌همه چیز از فکــــر آغاز می‌شود فکر ما تبدیل به احســـــاس می شود و احساس در ما موجب بروز یک رفتار می‌شود و این رفتار ماست که موجب رسیدن یا نرسیدن به اهـــــداف ماست.... 🌱پس فـــکرتان را زیبا و هدفمند کنید و از افکار منفی به افکار مثبت برسید.... شاد و پرانرژی باشین 🌸🌹 @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬این کلیپو قبلاًهم گذاشتم اما خالی از لطف نیست بازم ببینیم... یک نفس عمیق بکشید؛ و بگید؛ الحمدلله رب العالمین🤲 تعجیل در فرج صلوات 🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۶/۱۰ - ارتفاعات حاج عمران کردستان عراق ✍🏻 بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز: ✅ برادران عزیز و دوستانم : بدانید در هر مکانی، هر کجا که باشیم، در ایران و یا جای دیگر، در عراق و یا مکانی دیگر، اسلام ما را با یکدیگر جمع کرده است، قرآن ما را به یکدیگر نزدیک کرده است، محمد(ص) و علی(ع) و رمز توحید به خداوند سبحان و متعال، اهل بیت (علیهم السلام) و عشق به آنها، ما را به گرد یکدیگر در آورده است. ✅ خداوند مرا در کلام، رفتار و عملم صادق بگردان، در نیت و در مسیرم نسبت به خودت صادق بگردان. پروردگارا ما به تو ایمان آوردیم، ما را به راه راست خود هدایت کن. 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ➖️ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛ ➖️ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛ ➖️ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻭ ....... ➖️ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ . ➖️ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟ ➖️ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ➖️ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ .... ➖️ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ... ➖️ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ➖️ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ، ﺭﻓﺘﮕﺮ ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ . ➖️ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ... ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ➖️ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ..... ➖️ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ ... الهی قمشه ایی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش كودكی كه روز تولّدش خانوادش هديه تولّد به او زيارت (ع) میدن...🕌 🌷 آفرین به این معرفت که خیلی ها از آن بی بهره اند.... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
آیت الله بهجت (ره): استادم سيدعلي قاضي را در خواب ديدم به او گفتم چه چيزي حسرت شما در دنياست كه انجام نداده ايد؟ ايشان فرمودند: حسرت ميخورم كه چرا در دنيا فقط روزي يك مرتبه ميخواندم. وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند. شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟ امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان. آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟ امام صادق فرمود: مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟ يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن. زيارت عاشورا بخوانيد تا (ع) در آن لحظه به فريادتان برسد. نشر=صدقه جاریه ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
26.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وفاق ملی یا میلی؟؟🧐 ویدیو جدید از آقای جوادی مدیر گروه جهادی رسانه‌ای هتنا ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ودرود به سید حسن نصرالله. آنچنان لذتی بردم که نگو ما ترکناک یابن الحسین ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد آن روز بخیر این همه دیوار نبود اینچنین بر رخِ دل، گَردِ غم یارنبود... میشکستیم پُلِ فاصله راباهرگام بین ما وشهدا فاصله بسیار نبود... داغِ دل بود وغمِ جاریِ ایّام ولی روی آیینه دل اینهمه زنگار نبود... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️انتقام نزدیک است... 🔰Revenge is near 🛡الانتقام قريب ❌הנקמה קרובה ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴حی علی العزا فی ماتم الحسن باید که روی این خاک بنا شه چهارتا گنبد درست مثل کربلا باید بشه زبون زد...😭 🎞برشی از قطعه ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷حتما بخونید تا بدونید 👇 داعشی ها محاصره‌اش کردن تا تیر داشت مقاومت کرد و جنگید، تیرش که تموم شد، داعشی‌ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود خلاصه اینقدر این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد. ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد... تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌ی زمین فهمیدن حاج قاسم توی منطقه هستش برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا اسماعیلی رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش کم‌کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش میگفتن به حضرت زینب فحاشی کن پشت بیسیم اینقدر یواش یواش بریدند. که ۴۵ دقیقه طول کشید... 😭😭 ولی از اولش تا لحظه‌ای که صدای خرخر گلو اومد این پسر فقط چند تا کلمه گفت : اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی... اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب... اصلا من آمدم سرم رو بدم... یا علی یا زهرا... میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد.😭 بعدشم سر رضا رو گذاشتن تو جعبه و فرستادن ‌برای حاج قاسم... 😔 امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان، چقدر سرها و خونها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم... 🌷شهیدرضااسماعیلی شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون ثواب امر به معروف و نهی از منکرهایمان در مورد حجاب رو تقدیم به شهید اسماعیلی عزیزمون میکنیم . 🙏خواهرم 🙏برادرم الـلّٰــہـُـمَّ عَــجِّـــلْ لِّـــوَلیِّــڪَــــ الْـفَـــرَج بِـحَـــقِّ زِیْـنَــبِــــ ڪُـبـْــرےٰ سَـــلٰامُ الله عَـلَـــیْـــہـٰـا @goruh_farhangi_313