eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊نسخه ای بسیار زیبا ، از حاج آقا نخودکی... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷✨اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم ✨🌷 🌹امشب سخن ازجان جهان بایدگفت 🌹توصیف رسول انس و جان باید گفت 🌹در شـــــب ولادت دو قــطب عالم 🌹تبریک به صــاحب الزمان (عج) باید گفت 🎙یسنا_بلندگرای حافظ_۱۱_جز 💚 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تلاوت قسمتی از آیه ۲۹ سوره فتح( محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُم‏‍)🌹 🎙قاری :محمد یاسین روزبهانی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 پیامبر اکرم(ص) می فرمایند : خوشا به حال کسی که باطنش صالح و ظاهرش نیکو باشد و شرّ خود را از مردم بر کنار دارد ! طوبی لِمَن صَلُحَت سَریرَتُهُ، وحَسُنَت عَلانِیتُهُ، وعَزَلَ عَنِ النّاسِ شَرَّهُ. 📚 حکمت نامه پیامبر اعظم(ص) ، ج ۸ ص ۴۸۰ ✨🌸 فرا رسیدن میلاد با سعادت فخر عالم امکان ، خاتم الانبیاء حضرت محمد مصطفی(ص) و ششمین اختر تابناک ولایت، امام صادق(ع) را بر پیروان مکتب محمدی(ص) تبریک و تهنیت عرض می نماییم هدیه به پیشگاه مقدس و نورانی پیامبر مهربانی ها، حضرت محمد مصطفی(ص) و امام جعفر صادق(ع) صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊روایــتی عجـیب و شــنیدنی دربـاره صـلوات برمحمد وآل محمد🌷 🎙 حجت‌الاسلام عالی 💚 💚 🌷 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 💚 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حاج آقا محسن قرائتی از تلویزیون واسطه ازدواج میشه!🤣 💚 💚 💚 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ۴۷ بار رفتم خواستگاری !😁 به نوبهٔ خودم همه را می‌پسندیدم🙃😍 یه شب، تو یه کوچه دو جا رفتم خواستگاری 😂 خاطره گویی حاج آقا شبکه ۳ 😆😆 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّل فَرَجَهُم 🤲 💚 💚 🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥جاسوس همراه🔥 💥هشدار شهید_زاهدی نسبت به تلفن همراه و تسلط دشمن بر این ابزار قسمتی از صحبت‌های ایشان در جمع خانواده و چند روز قبل از شهادت 👈محل اظهارنظر(کامنت) ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر😔 شهید امیر عبداللهیان بدون ذره ای ترس، با اقتدار کامل، جواب نماینده اسقاطیل رومیداد... روحش شاد... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 تقدیر قسمت هفتاد و دو ✍️ولی مجبور بودم مکالمه رو تا وقتی خاله داره صحبت می‌کنه ادامه بدم و از روی استرس پام رو تکون میدادم. تلفنمون که بلاخره تموم شد، چند بار دیگه به پوپک زنگ زدم ولی خاموش بود و در حالی که از شدت نگرانی نزدیک به سکته بودم و داشتم تو طول و عرض خونه رژه می‌رفتم، زنگ خونه رو زدن! دویدم سمت آیفون و وقتی پوپک رو پشت در دیدم هم خوشحال شدم و هم عصبانی. در رو سریع باز کردم و تا برسه، سعی کردم خودمو آروم کنم که باهاش تندی نکنم و با لبخندی ساختگی دم در واحد منتظر بودم که دیدم به جای آسانسور، با حرص پله ها رو اومد بالا و با کفش وارد خونه شد! هلم داد عقب و قبل از اینکه در رو ببندم شروع کرد به داد زدن و فحش دادن. واقعا نمی فهمیدم چی شده و فقط سریع در رو بستم که صداش به این وضوح بیرون نره و سعی کردم دستاشو بگیرم! به چشمای اشکی و اخمش نگاهی کردم و گفتم: «چی‌شده؟ کجا بودی؟» بدون اینکه جوابی بده، سعی کرد خودشو از تو دستام دربیاره و بین فحش دادناش گفت: «تو از بابام هم آشغال تری. زورگوی عوضی! حالم از همتون بهم می‌خوره» و بعد از اینکه کلی فحش دیگه همراه مشت و لگد تقدیمم کرد، همونجا دم در افتاد رو زمین و با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن. رفتم سمت آشپزخونه، براش آب آوردم و دستمو بردم سمت صورتش که اشکاشو پاک کنم اما جیغی از عمق وجودش کشید و گفت: «به من دست نزن عوضی» اینکه نمی‌دونستم چرا ناراحته و اینجور جیغ زدنش و بی‌تابیش، جوری مستاصلم کرده بود که واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم و فقط آب رو گذاشتم جلوش رو زمین، دستامو به حالت تسلیم بالا آوردم و گفتم: «باشه عزیزم، بهت نزدیک نمی‌شم فقط میشه بگی چی شده؟» به نظر خودم بهترین جمله رو گفتم اما انگار تو نظر اون کبریتی بود که تو انبار باروت خشمش انداختم و به بدترین شکل ممکن منفجر شد. لیوانو پرت کرد سمتم که با یه برخورد کوچیک از شونه‌ام گذشت و رو دیوار پشت سرم خورد شد و همزمان باهاش دوباره داد زد و گفت: «به من نگو عزیزم! خودتو به اون راه نزن. من احمق نیستم» انقدر داد زده بود که صداش گرفت و جمله‌ی آخر رو به سختی تموم کرد. نا خواسته رفتم سمتش و بازوهاشو گرفتم، خواهش کردم آروم باشه اما مثل دیوونه ها خودشو تکون داد که دستامو بردارم و وسط تقلا کردناش یهو چهرش رفت تو هم، «آخ»ی گفت و دستاشو گذاشت رو کمر و شکمش! تو خودش جمع شد و با چهره ای که درد رو نشون می‌داد رفت سمت دستشویی و حالا من نگران اینم بودم که یهو چش شده! در زدم و پرسیدم مشکل چیه! ولی جوابی که نگرفتم. اومد بیرون و دیگه داد نمی‌زد، اما همونجور که دستش به زیر شکمش بود گفت:دارم میمیرم. نمی دونم چم شده!؟ نگاهم بهش بود و تازه خیالم می‌خواست راحت شه که یهو انگار دردش خیلی زیاد شد که همونجا کنار کیفش دولاشد، «آییی» گفت، دستشو پیچید دور شکمش و زانو زد رو زمین که دویدم سمتش و وقتی دیدم چقدر تو فشاره، سریع رفتم تو اتاق، لباسامو عوض کردم. برگشتم و تن مچاله شده اش رو تا ماشین تو بغلم فشردم و با تمام سرعت به سمت بیمارستان روندم. هر دو تو شُک حرفی بودیم که دکتر زد و هیچی نمی‌تونستیم بگیم. نمی‌دونم اون به جز غافلگیر شدن چه حسی داشت، ولی من حس آدمی رو داشتم که هم جنگ رو باخته و هم تمام خانواده و زندگی و مال و اموال و خلاصه همه چیزشو از دست داده. حس می‌کردم دیگه قلبم نمی‌زنه و این ضربان ها فقط برای زجر دادنم ‌و ادامه‌ی زندگی جهنمیمه! باورم نمی‌شد،من داشتم پدر میشدم، که با وحشی بازی های پوپک از بین رفت. یعنی کل این مدتی که پوپک تو بغلم بود، من بچه مون رو هم تو بغلم داشتم و نمی‌دونستم؟ قرار بود پدر شم و نشدم؟ هنوز هم نمی‌دونستم چی باعث شده بود پوپک اونقدر عصبانی باشه و دیگه هم برام مهم نبود. حال جسمی خودش طبق گفته‌ی دکتر خیلی بد نبود و چون حدودا دو هفته از بارداریش میگذشته، با یکم استراحت و خوردن غذاهای خون ساز در کنار قرصایی که دکتر گفت، حالش خوب می‌شد، اما من چی؟ دوباره اون آدم سابق می‌شدم؟ مگه من اصلا بچه میخواستم!؟ معلومه که نه! ولی چرا یهو اینقدر دلم گرفت و قلبم یه لحظه وایساد!؟ من پوپک رو میخواستم و هرچی که متعلق به خودم و پوپک هست و بچه هم جزیی از وجود من و پوپک بود... پوپک رو محض اطمینان اون شب تو بیمارستان نگه داشتن و چون حوصله‌ی حرفای کسی رو نداشتم به هیچکس نگفتم و خودم کنارش موندم. نزدیک ظهر وقتی مرخص شد، در حالی که تکیه اش بهم بود و دستم دور کمرش، تا ماشین رفتیم و وقتی رسوندمش خونه و دراز بکشه رو تخت، از خونه رفتم بیرون که براش خرید کنم. حفاظ در رو با بی رحمی کشیدم و قفل کردم که نتونه بی‌خبر جایی بره و اول رفتم طلافروشی، دستبندی که هیچوقت دستش نکرد رو فروختم که یکم پول دستم بیاد و بعد از خرید پسته و جیگر و خوراکی اینجوری دیگه، برگشتم خونه! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت هفتاد و سه ✍️سه روز بعد، تو قهر گذشت و ما تقریبا جز در مورد غذا باهم حرفی نمی‌زدیم و صبح روز چهارم در حالی که نیم ساعت بیشتر نبود خوابم برده بود، با سر و صدایی که از آشپزخونه میومد از خواب بیدار شدم و دیدم پوپک داره چای ساز رو پر میکنه و چون به نظرم سنگین بود، بی حرف رفتم سمتش، چای‌سازو از دستش گرفتم و خودم پر شده اش رو گذاشتم که بجوشه! نشست رو صندلی و گفت: «لطف کن، رضایت خروج از کشور منو بده که برگردم به کارام برسم!» همون لحظه قوری که برداشته بودم بشورم از دستم افتاد و با صدای بدی خورد شد و با تعجب زل زدم تو چشمای ترسیده‌ی پوپک و حالا صدای شیر آبی که باز مونده بود هم داشت عصبیم می‌کرد. به خاطر ممنوع الخروج شدنش، بچه ام رو کشت؟ می‌خواست بی‌خبر از من برگرده که فهمیده؟ آب رو بستم، پوزخندی زدم و با به زبون آوردنِ بدترین حرف ممکن، قلب حساس و شکننده اش رو جوری شکستم که محال ممکن بود بشه درستش کرد. «بابات خوب شناخته بودت که اونجور دست و پاتو بسته بود» و بعد بدون اینکه تکه های شکسته‌ی قوری رو جارو کنم، رفتم سمت اتاقی که یه زمانی برای کار بود و در رو محکم کوبیدم! لحظه‌ی آخر به این فکر کردم که خوبه طبق عادتِ اون دوماه نبودنش، حفاظ رو کشیده و قفل کردم و نمی‌تونه جایی بره! اصلا مگه جز اینجا، جایی رو داره که بره؟ نفهمیدم چقدر گذشت و از پنجره زل زدم به ماشین هایی که با سرعت رد می‌شدند که با آلارم گشنگی، یاد این افتادم که ما صبحونه هم نخوردیم و از اتاق رفتم بیرون. تو آشپزخونه نبود و حدس زدم رفته باشه تو اتاق و خواب باشه. جا و کار دیگه ای که نداشت. تیکه های شکسته‌ی قوری رو جارو کردم، کف آشپزخونه رو تی کشیدم که لک چایی بره و بعد مشغول ناهار درست کردن شدم و هم زمان به بچه ای فکر کردم که می‌تونست باشه و نبود. هرچند به گفته دکتر هنوز چیزی نبود و طبق توضیحش سقط تو این سنِ بارداری غیر طبیعی نیست و ممکنه برای خیلیا پیش بیاد اما من پوپک رو مقصرش می‌دونستم. چطور عشقم رو ندید و می‌خواست بی‌خبر بره؟ اگه من از ترس گم کردنش، ممنوع الخروجش نمی‌کردم، مثل اوندفعه می‌رفت؟! اینبار با بچه‌ی تو شکمش؟ یعنی هیچ علاقه ای به من نداره؟ با این فکر های سمی، دوست داشتم زهر بریزم تو غذا و جفتمون رو بکشم ولی به جاش یه غذای (هچل هفت) و بی حوصله درست کردم و رفتم تو اتاق که صداش کنم ولی نبود. درست مثل اوندفعه! دویدم سمت در و با دیدن حفاظ باز، تازه یادم افتاد که پوپک هم تو این خونه زندگی می‌کرد و کلید همه‌ی قفل ها رو داشت. تکیه دادم به دیوار و دوباره پوزخندی رو لبم اومد. به درک که رفته! زیر غذا رو خاموش کردم و بدون اینکه چیزی بخورم رفتم تو اتاق خودمون و رو تخت دراز کشیدم. با بوش که رو تخت مونده بود دلم خواست تو بغلم باشه اما مغزم سر حرف خودش وایساده بود و میگفت بهتر که رفت! چند بار این پهلو به اون پهلو شدم، طاق باز خوابیدم، رو شکم دراز کشیدم و جدال بین عقل و دلم ادامه داشت. گشنگی داشت معدم رو سوراخ می‌کرد و با این فکر که حتما پوپک هم گشنه اش شده، از اتاق رفتم بیرون و چنگی به موهام زدم! کجا رفته بود؟! اصلا کجا رو داشت که بره؟ یکم فکر کردم و تنها جایی که به فکرم رسید، خونه‌ی بابا اینا بود یعنی تنها جایی که من هم میشناختم! ولی خوب یجورایی هم امکان نداشت اونجا رفته باشه! اگه می‌رفت باید همه چیزو می‌گفت که خوب اونوقت باید با مامان درگیر می‌شد و دیگه محبت بابا رو هم نداشت. خوب وقتی می‌خواسته بره یعنی هیچکدوم ازینا براش مهم نبوده دیگه! به هرحال پرسیدنش که ضرری نداشت! به بهونه‌‌ی احوالپرسی به بابا زنگ زدم و یکم صحبت کردیم و وقتی متوجه شدم پوپک اونجا نیست، تعارفش برای اینکه شام بریم پیششون رو رد کردم و گوشی رو انداختم کنار! اصلا چرا باید دنبالش باشم؟ اینهمه مواظبش بودم و بهش رسیدگی کردم، وقتی بدون تشکر و خداحافظی رفته یعنی نمی‌خواسته دنبالش برم دیگه! پس من چرا دنبالشم؟ اینبار دراز کشیدم رو مبلی که شاهد همه‌ی دلتنگیام بود و دوباره دلم براش تنگ شد. یعنی واقعا رفت؟ نکنه رفته باشه خونه‌ی خاله؟! وقتی پیش بابا نرفته اونجا هم نمی‌ره! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین علیه‌السلام را نیش زد، او سریعاً نزد حضرت آمد... حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری، برو. او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد: "یاامیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب دوماه زجر کشیدم." حضرت به او فرمود: میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟ عرض کرد: خیر. حضرت فرمودند: "چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره و غیبت کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب به‌خاطر آن است." 📚(مستدرک الوسایل جلد ۱۲) ⬅️ نسبت به دفاع از دینداران و مؤمنان غیرت داشته باشیم 🤲 💚 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313