eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قصد ما این است که نَمیریم تا توبه کنیم، ولی توبه نمیکنیم تا اینکه می‌میریم . . 'شرح‌نهج‌البلاغه،جلد۲۰' _امیرالمؤمنین_ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم و خیری برای خانواده‌ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم عکس شهیدی دیدم که غرق در خون بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: «می‌روم تا جوان ما نرود» ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من کسی که غرق در گناه و شهواته منه بی‌حیا و بی‌غیرت منه چشم چرون هوس باز از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد قبول کردم و باحال عجیبی رفتم هنوز باورم نشده که اومدم کربلا پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو با خدا آشتی بدم یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن منم گریه‌ام گرفت تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت پسرم ازت ممنونم گفتم برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن جهنم و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریه‌ام گرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد این همون عکسی بود که تو پروفایل بود خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟ و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم خودش و حتی مادرش هم گریه کردند مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این پدرمه منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟ آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد آخر دخترشو به عقد من درآورد چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: «میرم تا جوانان ایران بماند» "شهیدبرزگر" ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
غیر قابل بخشش خاطره ای بسیار آموزنده از 🥲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهسته در گوشت بیا چیزی بگویم انگشترم انگشترت را دوست دارد💚>> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
‌ خُـدا‌چه‌قشنگ‌میگه: 🍃 والله‌یَعلم‌مافی‌قلوبکم' حواسم‌هست‌تو‌دلـت‌چی‌میگذره💗!' ️ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
چیکارکنیم تا قوی تر شود؟! 1 یاد مرگ 2 تنوع در عبادت 3 تواضع و شکست نفس 4 جبران گناهان 5 قرائت قرآن 6 ذکر روزانه ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
-میدونی شرط تحول چیه؟! 'شرط تحول شناخت خداست!🫴 'وقتی خدا رو بشناسی... 'عاشقش میشی🌱 'وقتی عاشقش باشی... 'گناه نمیکنی🕊 'و وقتی گناه نکنی... 'امتحان میشی؛) [ اگه قبول شدی، شهید میشی!❤️‍🩹🫠] ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 پیامبر اکرم(ص) می فرمایند : عبادت ده جزء دارد، كه نُه جزء آن، طلب روزى حلال است اَلْعِبادَةُ عَشْرَةُ اَجْزاءٍ تِسْعَةُ اَجْزاءٍ فى طَلَبِ الْحَلالِ؛ 📚 بحارالانوار ، ج ۱۰۳ ، ص ۹ 🥀 شادی روح کارگران زحمتکش معدن طبس در حادثه غمبار اخیر صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
┈••✧❁📚🖊📚❁✧••┈ ✨️ تربیت در کلام علما ✨ 💠 اگر به بچه غذا ندهید ستمی به او رفته، اما نه ستمی بزرگ! اما اگر فضای آزاد زیستن را از او گرفتید، بزرگترین ستم را به او کرده‌اید، چرا که انسانیت او را در معرض خطر قرار داده‌اید! عرض کردم، بزرگترین ویژگی انسان از دیدگاه اسلام این است که جانداری است آگاه، اندیشمند و انتخاب‌گر.! ┈••✧❁📚🖊📚❁✧••┈ " شهید آیت الله بهشتی (ره) " ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 💚 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷شهید انقلاب 🌷 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🤲 هدیه به روح شهید آیت‌الله 🌷🌷 ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن، امام شهدا، اموات واسیران خاک، وتعجیل در فرج آقا صلوات 🌷 شهادت :۱۳۴۹/۰۳/۲۰💔 محل شهادت : زندان ساواک💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید آیت‌الله سعیدی : 🌷هرکس میخواهدفاتحه ای برای من بفرستد زحمتش راصرف یادگیری یک مساله شرعی وعمل به آن بکند.... 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🔸️در آخرالزمان و در روزگاری که فتنه‌ها آشکار می‌شوند مردی به نام مهدی خواهد آمد که بخشندگی‌هایش دلچسب و گواراست.💫 🔹️يَكُونُ عِنْدَ انْقِطَاعٍ مِنَ الزَّمَانِ وَ ظُهُورٍ مِنَ الْفِتَنِ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ الْمَهْدِيُّ عَطَاؤُهُ هَنِيئاً. ▪️پیامبر صلی الله علیه و آله: 📚منتخب الأثر، ج۲، ص۷۳. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
یه‌سلام‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(:💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
بہ‌قولِ‌حاج‌قاسم : صلوات‌بفرست،دست‌خالۍنشین ... [ولۍاین‌باربرادلِ‌محزون‌امام‌زمان❤️‍🩹 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
چند سال بعد از اینکه از دنیا می روید هیچکسی به خاطر نخواهد آورد که چقدر ثروتمند و زیبا بوده اید اما.... همه یادشان خواهد ماند که چه تاثیر خوب یا بدی روی دل ها و ذهن ها گذاشته اید. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
+جایی را سراغ داری که بتوانند بر غم ما مَرهمی بگذارند؟! _غمخانه‌ای در نینَوا ساخته‌اند صاحبش حسین‌‌ بن‌ علی‌ست... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌸🕊️🍃 🌹_*طنز جبهه* 🍂_ محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد؛ میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید _🚖 توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم؟ من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع کردن به رانندگی _🚖 میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود ...🚦 ما نزدیک شدیم و تا آقا رو دید هول شد😂😂 زنگ زد مرکزشون گفت:قربان یه شخصیت اومده اینجا... از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟! 💬_سرباز گفت: قربان نمیدونم کیه ولی گویا آدم خیلی مهمیه❗️❓ ⁉️_گفتن چه آدم مهمیه که نمیدونی کیه؟!! 💬_گفت:قربان؛ نمیدونم کیه ‼️ ولی حتما آدم خیلی مهمیه که آقای خامنه ای رانندشه!!_*😂🚖 ✋😂👈_این لطیفه رو حضرت آقا توی جمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود *__خنده_حلال*_😁✋ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚 تقدیر قسمت هفتاد و هشت ✍️تند تند از روی عکساش عکس گرفتم و چشمام رو عکس آخری که همون عکس پروفایلشم بود، موند. با یه لباس قرمز تو شب و یه خیابون پر از نور بود ولی چون تصویر پشتش محو بود، نمی‌تونستم اسم مغازه‌ای که پشت سرش بود رو بخونم! با لبخند پر از غمی، چشم دوختم به چهره اش. یعنی تا اینجا اومدنم الکی بود و نمی‌تونستم امسالم رو هم با اون تحویل کنم؟ نه! اینبار نمی‌خواستم تسلیم شم. دوباره گوشی رو برداشتم و تک تک عکس هاش رو با دقت نگاه کردم و با فکری که به سرم زد، دوباره حاضر شدم و از هتل زدم بیرون و اینبار دیگه تا میدون تکسیم رو پیاده رفتم. به خیابون ها و مغازه ها با دقت نگاه می‌کردم و‌ دنبال همونجایی بودم که به صورت محو و پس زمینه‌ی عکس پوپک بود. به خاطر ماه رمضون و نزدیکی به سال تحویل، برنامه های خاصی در حال برگزاری بود و شهر حال و هوای جالبی داشت ولی هیچکدوم بدون پوپک نمی‌تونست حالم رو خوب کنه. به میدون که رسیدم هوا داشت کم کم رو به تاریکی می‌رفت و مغازه ها و به خصوص رستوران ها جنب و جوش بیشتری برای برنامه های افطاری داشتن.‌ حتی گوشه کنار خیابون هم به خاطر افطاری و برنامه های نوروز حسابی شلوغ بود و شاید اگر پوپک بود، منم می‌تونستم مثل بقیه بخندم و ازشون لذت ببرم اما الان کار مهم تری داشتم که احتمالا انجام دادنش تو این شلوغی ها یکم سخت می‌شد ولی من اینبار باید انجامش می‌دادم. به سمت یکی از مغازه ها که به نظرم خلوت تر از بقیه بود رفتم و عکس پوپک رو بهش نشون دادم و با هزار جور ایما اشاره و استفاده از لغات انگلیسی و‌ فارسی و آذری که از عمو محرم خدابیامرز یاد گرفته بودم، ازش پرسیدم خیابون پشت سر پوپک کجاست و تازه بعد از اینکه متوجه سوالم شد، با خنده به محو بودن خیابون اشاره کرد و دستاشو به معنی نمی‌دونم از هم باز کرد. دیگه به شلوغی ها نگاه نمی‌کردم و از هرکی می‌شد راجع به فضای محو پشت سر پوپک سوال می‌کردم که یهو یه ایرانی به پستم خورد و وقتی با ذوق از اینکه هم زبونمه، عکسو نشون دادم و سوالمو پرسیدم، با خنده گفت: «داداش پیگیری ها! اگه می‌خواست بدونی کجاس که خودش آدرس می‌داد دیگه!» و بعد زد زیر خنده و دوتا دوست دیگه اش هم باهاش همراهی کردن اما یکیشون با اخم نگاهشون کرد، گوشی رو ازم گرفت و در حالی که وسط عصبانیت از اون پسر و خستگی سوال پرسیدن از هزار نفر قبل، نگران گوشیم هم شدم، به عکس اشاره کرد و گفت: «ببین اینکه معلوم نیست کجاست، ولی احتمالا جلوی یه رستوران باشه، چون اینجا رو میبینی، کل لباسش قرمز نیست، یه تیکه آستینش صورتیه با دقت به جزییاتی که اون پسر گفت و خودم ندیده بودم، نگاه کردم که اضافه کرد: «اگر مطمئنی الان استانبوله و این اطراف، ممکنه رستورانه تو خیابون استقلال باشه. با وجود این نورای پشت سرش هم، درصد این احتمال بیشتر می‌شه! یه سر به اون خیابون بزن» وقتی نگاهش کردم، لبخند آرامش بخشی مثل لبخند های بابا زد ‌و بعد از اینکه خیابون استقلال رو بهم نشون داد، باهم دست دادیم و ازش تشکر کردم. اون رفت سمت دوستاش که رفته بودن نزدیک یکی از چادر ها و‌ منم رفتم سمت خیابون استقلال. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت هفتاد و نه ✍️وارد خیابون شدم و به شلوغی و ازدحام پیش روم چشم دوختم و یاد خرید پارسال عیدمون افتادم. شاید این دومین بار بود که به خاطر پوپک وارد چنین جای شلوغی می‌شدم هرچند که پارسال در واقع برای راضی کردن مامان بود. یه گوشه رو به دیوار وایسادم و دوباره به عکس نگاه کردم. با یادآوری حرف های اون پسر اولی، یه غم عجیبی رو دلم نشست. شایدم حق با اون بود، اگه منو می‌خواست که یه خبری از خودش بهم می‌داد دیگه! ولی بعد با یادآوری هدفم و اینکه اینبار قرار نیست کوتاه بیام، یاد توضیحات پسر دومی افتادم. یعنی پوپک تو رستوران کار می‌کنه؟ چرا وقتی اومد ایران راجع به کارش بیشتر کنجکاوی نکردم؟ پوپک مطمئن بود باید برگرده و کنارم موندن دیگه فایده ای نداره. برای همین هیچ حرفی از کارش نزد و هیچ خبری هم از خودش بهم نداد. شاید فکر کرده برام اهمیتی نداره. ولی من که بهش گفتم دوستش دارم! نگاهی به ساعت کردم و سرم رو تکون دادم که فکرهای الکی که فقط وقتمو می‌گیره رو دور کنم و به راهم ادامه دادم. دونه دونه وارد رستوران ها می‌شدم و دنبال پیشبند قرمزشون بودم. به اولین رستورانی که کارکنانش پیشبند قرمز داشتن رسیدم و ضربان قلبم بالا رفت. یعنی پوپک اینجاست؟ دم در وایسادم و بهشون چشم دوختم که یکیشون اومد سمتم و وقتی فهمید ایرانیم، با فارسی دست و پا شکسته پرسید چی می‌خوام، عکس پوپک رو نشون دادم که گفت اونجا کار نمی کنه و بعد، راهنماییم کرد که بهتره به رستوران ایرانی که تو همین خیابونه سر بزنم و آدرسشون رو بهم داد که درست یادم نموند و بعد از تشکر ازش، اومدم بیرون. رستوران های بعدی که پیشبند قرمز داشتن، برخورد خوبی مثل اولی نداشتن و فقط بعد از دیدن عکس با سر و دست بهم فهموندن که پوپک اونجا کار نمی‌کنه و با دم در وایسادن مشتری‌هاشون رو نپرونم، خوب حق هم داشتن. به گشتن ادامه دادم و به همون رستوران ایرانی که اون آقا گفته بود رسیدم که داشت تبلیغ برنامه های نوروز و تحویل سال رو می‌کرد. از حال و هواش خوشم اومد و لبخندی رو لبم نشست اما وقتی دیدم خبری از پیشبند قرمز کارکنانش نیست، ازش گذشتم. با تاریک شدن هوا و بعد از اذان، افطاری دادن ها شروع شد و شادی مردم و به خصوص ایرانی ها، برای نزدیک شدن به سال تحویل بیشتر شد و اگرچه ناخواسته، با دیدنشون لبخند می‌زدم اما ته دلم فقط یه حسی بود. اینکه پوپک کنارم باشه و باهم شادی کنیم! خوراکی هایی که موقع افطار بهم تعارف کردن رو خوردم و به گشتن ادامه دادم. ولی انگار هرچی بیشتر می‌گشتم، کمتر به نتیجه می‌رسیدم. چند ساعتی گذشت و علاوه بر گرسنگی و خستگی، نا امیدی هم اومده بود سراغم که یهو از یه رستوران یه خانمی با پیشبند قرمز اومد بیرون و چون جفتمون حواسمون پرت بود خوردیم به هم. یکمی از سوپی که تو سینی دستش بود ریخت رو لباسم و چهره‌ی خسته اش که یکمی هم بابت برخوردمون، عصبانی به نظر می‌رسید، حالت ترسیده گرفت که با لبخند و باز کردن دستام به معنی تسلیم، نشون دادم ناراحت نیستم و یجورایی عذرخواهی هم کردم که حواسم نبوده. اونم که انگار خیالش راحت شده بود، در جوابم لبخندی زد، چیزی به ترکی گفت که شاید عذرخواهی بود و بعد، دستشو به سمت رستوران باز کرد و اشاره کرد که برم داخل‌ و نمی‌دونم به خاطر پیشبند قرمزش بود یا برای اینکه نشون بدم از دستش ناراحت نیستم که واردش شدم. شاید هم همون نیرویی که منو تا ترکیه آورده بود، حالا هلم داد تو رستوران. جای کوچیکی بود ولی پر از مشتری! یه غذای ارزون سفارش دادم و پشت میزی که تازه یه صندلیش خالی شده بود، کنار چند نفر دیگه نشستم و نا خواسته چشم دوختم به مرد سن و سال دار شیک پوش و جا افتاده ای که روی میز روبه‌روییِ من تنها نشسته بود و تعجب کردم که چطور تو چنین وقت شلوغی، میزش خالیه. یا باید زیادی پولدار باشه که خوب در اون صورت این سوال پیش میاد که اینجا چیکار میکنه؟! یا اینکه شاید با صاحب رستوران آشناست. هرچند که خیلی هم مهم نبود و فقط بهش حسودیم شد و با خودم گفتم کاش می‌تونستم جاش باشم و به جای اینکه کنار چند تا غریبه بشینم، تصور کنم که پشت اون میز، منتظر پوپک هستم. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو گردوندم که با همون خانم جلوی در چشم تو چشم شدم و با دیدن پیش بندش یاد عکس پوپک افتادم و خواستم ازش سوال کنم که رفت سمت آشپزخونه و منم که حسابی گرسنه ام شده بود تصمیم گرفتم بعد از خوردن غذام ازش سوال کنم. صدای هیاهو داشت کم کم کلافه ام می‌کرد که غذام رسید و نگاهی بهش انداختم. ظاهرش که نسبت به قیمت پایینش بد نبود. با گوشه‌ی چشم متوجه حضور یک نفر دیگه که به میز روبه‌رویی نزدیک می‌شد، شدم و وقتی سر بلند کردم، حس کردم برای چند ثانیه ضربان قلبم متوقف شد. پوپک بود؟ یا چون منتظر دیدنش بودم ذهنم یکی که شبیهشه رو اینطور به نظرم رسوند؟ ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷