💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان
#اربعین #امام_حسین
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
🌷ای رونق ندبه های آدینه بیا
ای مرهم دردهای دیرینه بیا...
🌷تا اینکه به ما شب زدگان نور رسد
یک جمعه تو باچراغ و آیینه بیا...
#امام_زمان
اَلسّلامُ عَلی الحُسَین وَ عَلی علی اِبن الحُسَین
وَ عَلی اَولاد الحُسَین وَ عَلی اَصحاب الحُسَین
ذکر مخصوص روز جمعه :
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ۱۰۰ مرتبه
#اربعین #امام_حسین
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
19.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥جواب اوناییکه میگن زمان شاه
خیلی خوب بود ، کاش برگردیم به اونرمان...
آمار جهانی hdi چی میگه؟!
✍️پ.ن :
البته نرود میخ آهنین برسنگ
هرچی آمار وارقام بین المللی برای این جماعت لجباز وضدانقلاب بیاری بازم توی کَتشون نمیره ومیگن این آمارم کارخودشونه😁
#اربعین #المپیاد #بیداری_مدیا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکتر عزیزی :
خاک بازی در بچه ها برکات زیادی داره...🏕
✍️پ.ن : بذارید بچه هاتون بچگی کنن ،
امروزه پدرا و مادرا ازبس گرفتاری دارن،حوصله وزمانِ وقت گذاشتن برای بچه ها روندارن، بذارید بچه ها وقتی بزرگ میشن ومیفتن توی زندگی خاطرات خوب وقشنگی از بچگیشون داشته باشن...
زندگی همینه ، خوب وبد داره ، غم وشادی داره، منتها بچه ها قضیه شون فرق میکنه ، نباید بچه هامون رو درخیلی از مسائل پدرانه ومادرانه دخیل کنیم.
#اربعین #بیداری_مدیا #خانواده
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت سی و چهارم
سه روز از یلدا گذشته بود و هنوز از رضوانه خبری نبود.
نه زنگ می زد و نه پیام می داد.
تقریبا مطمئن شدم که نه مهمونی و هدیه ها و نه حتی شغل من، نتونسته ناراحتیش رو بابت حرفم توی کافه از بین ببره.
یعنی اگر از اول باهاش جدی حرف می زدم، کار به اینجا نمی رسید؟ اشتباه کردم! خیلی اشتباه کردم که روز خواستگاری بهش نگفتم! شروع کردما ولی درست حسابی ادامه ندادم. مثلا میخواستم دلش نشکنه! به جاش ،خودم تو دردسر افتادم!
عصر روز چهارم، وقتی رسیدم خونه ماشینش رو دم در دیدم و رفتم سمتش! سلام دادم که خیلی خشک جواب داد و گفت میخواد باهم حرف بزنیم. کلیدو دادم بهش و خودم ماشین رو بردم تو پارکینگ!
وقتی از آسانسور درومدم، دیدم هنوز جلوی در وایساده و فهمیدم اوضاع خیلی بدتر از چیزیه که فکر می کردم و با وجودی که هم روحی و هم جسمی واقعا خسته بودم، سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. در رو باز کردم و برخلاف میل باطنیم، دستمو گذاشتم پشتش که وارد خونه بشه ولی ازم فاصله گرفت، وارد شد و تکیه داد به اُپن.
در رو بستم و گفتم: «بشین یه دوش بگیرم بیام!»
چند ثانیه زل زد تو چشمام و گفت: «نیومدم بشینم. اومدم بگم این آشنایی از نظر من هم تموم شده است»
بعد هم دستشو برد تو کیفش، یه پاکت و جعبه ی نیم ست اناری رو درآورد گذاشت رو اُپن و گفت: «هزینه ی لباس ها و نیم ست! امیدوارم موفق باشی!»
خواست بره سمت در که دستشو گرفتم و یه لحظه یه حس عجیبی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم بهم دست داد و انگار بعد از اون، کارهایی که انجام می دادم به اختیار خودم نبود.
دستم رفت دور کمرش و با فاصله ی کمی که بینمون بود تا مبل بردمش! وقتی نشست، در رو قفل کردم، کلید رو برداشتم و گفتم: «تا لباساتو عوض کنی منم یه دوش می گیرم میام که حرف بزنیم!»
تو حموم، وقتی زیر دوش وایسادم، انگار تازه به خودم اومدم. لعنت به من! چرا حالا که خودش خواست همه چیو تموم کنه این اداها رو درآوردم؟! من واقعا احمقم!
سریع از حموم درومدم و انقدر هول شدم که با همون تنپوشم رفتم تو حال و وقتی با رضوانه چشم تو چشم شدم، تازه فهمیدم چی کار کردم، دستم رو به معنی عذرخواهی آوردم بالا و برگشتم تو اتاق. چم شده؟!
سریع لباس پوشیدم، موهامو خشک کردم و رفتم بیرون.
چای ساز رو روشن کردم، رفتم رو به روش نشستم و گفتم: «خوب، حالا بگو چیشده؟»
بدون اینکه لبخندی رو لباش باشه گفت: «چیز خاصی نشده، فقط این چند روزی که از هم بی خبر بودیم، فرصتی بود که درست فکر کنم. تو روز خواستگاری حقیقت رو گفتی ولی من نشنیدم یعنی حرفای مامان و خاله باعث شده بود کر بشم و متوجه صداقت کلامت نشم. بعدش هم رفتارات رو گذاشتم پای درونگرایی و خجالت و بی تجربگیت تو برخورد با خانم ها و این چیزایی که بازم تحت تاثیر توجیه های مامانت و مامانم بود. ولی خوب اون روز تو کافه، حرفت...»
با اینکه همیشه از پریدن وسط حرف دیگران بدم میومد گفتم: «رضوانه...»
دستشو آورد بالا و ادامه داد: «بذار حرفم تموم شه ماهان. نه تو با سی و دو سال سن بچه ای و نه من! بیست و هشت سال، سن کمی نیست برای فهمیدن آدم ها و خوب شاید تا همینجاش هم کوتاهی از من بوده که متوجه نشدم! متاسفم که این مدت ناخواسته باعث آزارت شدم. من اگر می دونستم یک درصد هم راضی به این ازدواج نیستی، نمیذاشتم چیزی شروع بشه!»
چرا دوست داشتم دستشو بگیرم و ازش بخوام این حرف ها رو نزنه؟! چون یه احمق بلاتکلیفم.
لبخندی زدم و گفتم: «خوب حالا بگم؟»
با سر حرفمو تایید کرد که گفتم: «مساله اصلا این نیست که من با تو مشکل داشته باشم، اتفاقا برعکس! اگر روزی تصمیم به ازدواج داشته باشم، قطعا تو درست ترین انتخاب هستی ولی خوب... من... الان... چطور بگم...»
کمکم کرد و گفت: «تو الان اصلا آمادگی ازدواج رو نداری!»
نفس راحتی کشیدم و با خنده گفتم: «اوهوم»
چند ثانیه تو سکوت به هم نگاه کردیم که شکستمش و گفتم: «وقتی نمی خندی، خیلی ترسناک می شی! دست و پامو گم کردم!»
لبخندی زد و گفت: «راستش بابت رفتارهای این مدتم، احساس حماقت می کنم. از خودم عصبانیم!»
دیگه نتونستم طاقت بیارم، دستاشو گرفتم و گفتم: «خواهش می کنم اینجوری نگو. من و تو جفتمون بازیچه ی دست مامانامون شدیم»
دستاشو آروم از تو دستم درآورد و گفت: «نه! خوب واقعیت اینه که من خودم هم نسبت بهت حس خوبی داشتم. از چند سال پیش هم که حرف ازدواجمون بود و این حس رو تقویت می کرد ولی خوب چون مامان شرایط خرید جهیزیه رو نداشت، همش می گفت زوده! تا اینکه روزی که توی خونه ات جمع شدیم، مامانت دوباره قضیه رو مطرح کرد و مامان هم که تونسته بود به کمک داییم یه وامی جور کنه، قبول کرد و بعد هم که بقیه ی ماجرا ها پیش اومد!»
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت سی و پنجم
✍️خجالت زده دستمو بردم پشت سرم و گفتم: «باور کن من تا چند ساعت قبل از اینکه بیام خونه تون چیزی نمی دونستم!»
بازم لبخند کمرنگی زد و گفت: «کاراشون عجیب بوده! اما خوب کار تو خیلی عجیب تر بود که نگفتی نمی خوای!»
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه! به ظاهر میخواستم چایی دم کنم ولی در واقع برای فرار از جوابی بود که باید به رضوانه می دادم.
چایی دم کردن رو تا جایی که می شد طولش دادم و بعد، برگشتم سرجام. لبخندی زدم و گفتم: «رضوانه، نه گفتن به مامان بابام خیلی سخته. نمی تونم بهشون بی احترامی کنم و دلشون رو بشکونم. وقتی ذوق رو تو چشم مامانم دیدم، نشد بگم نه. یعنی اونم ازم سوال نپرسید، فقط گفت برو لباس مناسب بپوش که میخوایم بریم خواستگاری!»
زل زد تو چشمام و گفت: «چرا به من نگفتی؟»
سرم رو انداختم پایین و جواب دادم: « خودتم اشاره کردی دیگه، گفتم ولی تو شوخی گرفتی! منم چون باید خیلی مراقب دل نازکت می بودم، ادامه ندادم!»
نفس کلافه ای کشید، تکیه داد به پشتی مبل و گفت: «آره راست میگی»
منم تکیه دادم، با لبخند نگاهش کردم که گفت: «حالا گذشته رو بیخیال! من خیلی فکر کردم. این چند روز رو به جفتمون فرصت دادم که فکر کنیم. یعنی منتظر بودم یه زنگی بزنی، پیامی بدی که بهم ثابت شه حرفی که تو کافه زدی از روی عصبانیت بوده ولی خوب هیچ خبری ازت نبود و انگار تازه چشمام باز شد و واقعیت ها رو دیدم»
هیچ حرفی نمی تونستم بزنم و فقط سعی می کردم شنونده ی خوبی باشم. حتی بهونه ی سر شلوغی و خستگی هم نیاوردم، چون خودم هم می دونستم زنگ نزدن و خبر نگرفتنم برای این چیزا نبوده! برای همین فقط سرمو به تایید حرفش تکون دادم که نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «الانم رسیدیم به قسمت سخت ماجرا! اینکه چطوری بگیم نمیخوایم ادامه بدیم!»
انگشتامو بردم بین موهام و گفتم: «راست میگی! اصلا بهش فکر نکرده بودم!»
دستاشو تو هم گره کرد، یکم خم شد جلو و گفت: «ببین ماهان، واقعیت اینه که اگه الان من برم بگم ماهانو نمی خوام، شَر میشه، تو هم بگی که بدتر میشه و با این اوصاف اصلا قبول نمی کنن. پس به نظرم باید بگیم ما جفتمون باهم به این نتیجه رسیدیم که مناسب هم نیستیم، اینجوری دیگه جای مخالفتی هم نمی مونه»
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «یعنی دیگه تمومش کنیم؟»
تک خنده ای کرد و با صدای کلفتی که مثلا ادای من رو درمیاورد گفت: «این شناخت به نظر من کامل شده و دیگه نیازی نیست یک ماه تموم شه!»
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
آیت الله مجتهدی:
💠از غروب پنجشنبه تا غروب جمعه
ارواح مردگان چشم انتظار خیرات از سوی بستگانشان هستند...
هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
،جمیع اموات مؤمنین ومومنات،
وتعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
#اربعین #امام_حسین
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرزاد جمشیدی ،مجری معروف صدا و
سیمای ایران به دلیل تبرک جستن به
قبر مطهر مادر امام رضا(ع) درمدینه
دستگیرمیشه.
اما درپایان اتفاقی عجیب وبسیار زیبا
میفته؛ ببینید...
#امام_حسین #ماه_صفر #امام_رضا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313