#داستانعبرتآموز
زندگی برامسخت و سخت تر میشد؛ اینبار فرق داشت، پارهی جگرم پیشم نبود! بچهم رو نمیذاشتن ببینم. از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل #طلاقم دادن.نزدیک یک سال گذشته بود اجازههم نمیدادن از خونه بیرون برم. یه روز یکی از اهالی روستامون فوت کرد. مجبور شدن بزارن من هم برم برای تشییع جنازش. گوشهای ایستادم شوهرمو دیدم! دست #بچهم رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست.پسرم منو دید دستش رو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه خانوادهمتوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه من و پسرم به گوش بقیه برسه....
https://eitaa.com/joinchat/4049666175C8708be2836