دوتا ناصبی نذر کردن اگه بچه‌دار شدن بچه‌شونو بذارن زوار امام حسینو بکشه خدا بهشون پسر داد ۱۷ سالشم شد دست پدرشو بوسید گفت من رفتم نذر شما رو ادا کنم،پسر رفت رسید دم جسر بغداد(پل بغداد) دید که یه قافله‌ای دارند می‌روند به سمت کربلا با خودش گفت اگر من الان بجنگم شکست می‌خورم چون خستم ، با خودش گفت بزار با اینا چند قدمی راه برم ببینم اسلحه دارن ندارن اصلاً چی میگن ، چند قدمی رفت مسخره ام می‌کرد با خودش می‌گفت بزار استراحتم بکنم ببینید چه بلایی سر قافله‌ی بعدی بیارم ،رفت توی گودالی خوابید توی خواب دیدم دو نفری من رو گرفتن دارن می‌برنم به سمت آتش و آتش دارد از من فرار می‌کند، نفر سمت راست نهیبی به آتش زد فریادی کشید سر آتش چرا فرار می‌کنی آتش گفت تو یک وظیفه‌ای داری من هم یک وظیفه دارم، گفت این می‌خواسته زوار امام حسین و غارت بکنه آتش گفت هر کاره ای باشه خدا به من دستور داده تا گرد غبار قدم های زوار الحسین علیه السلام به بدن این شخص من این را نمیتونم در بر بگیرم میگه بلند شدم از خواب دیدم قافله‌ای داره میاد شمشیرمو گذاشتم روی خاک کفشامو بستم انداختم دور گردنم رفتم به سمت کربلا تا رسیدم به حرم گفتم حسین اگه قرار باشه شقی سعید بشود کار خودته . 📚الغدیر علامه امینی