eitaa logo
اقتصاد فرهنگی
6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
134 فایل
در میانه‌ یک جنگ تمام عیار ترکیبی مطالب کانال کپی‌رایت ندارد! ارتباط: حسین عباسی‌فر @h_abbasifar تبلیغات حرام است! 😊 "دکتر نیستم" https://virasty.com/ABBASIFAR
مشاهده در ایتا
دانلود
کریم، هرچه که دارد امانتِ غیر است برای ردّ امانت نیاز خواهش نیست
خواهش نکرده‌ایم ز دست کریم او گردن شکسته‌ایم ز بالاییِ قدش...
طلب مکن ز کریمان که کوه عزتشان اگر طلب کنی از شرم، کوه آب شود
وَاذْکرْهُ فِی الکتاب توییّ و خطاب تو علمٌ من الکتاب نه! علمُ الکتاب تو راه خطاست غیر تو راه ثواب تو باقی فسانه‌اند و تویی شعر ناب تو یا مَن هَرَبتُ مِنکَ اِلی دست‌های تو تا ساق سیم دست تو چون مست‌های تو هم بی‌قرارم از غم تو...بر قرار هم شمسِ میانِ جانی‌و قطبِ مدار هم سویت رواست آمدنِ ما، فرار هم کآغوش شد میسر و بوس و کنار هم یا من هربت منک الیک ایها الکریم باشد که بی‌حرم، بنِشانیم در حریم مَن‌مَن کنان که از تو سرودیم، او شدیم خود را گره به زلف نمودیم مو شدیم آهی ز هایِ آینه بودیم هو شدیم از بس که زیر دست وجودیم رو شدیم یا من هربت منک الی ذوالفقار تو حیدر دوباره آمده در روزگار تو آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند باشد که راز عشق تو را برملا کنند دورت طواف کرده خدایا خدا کنند در گوشه‌ی بقیع تو سعی و صفا کنند یا من هربت منک الی چشم‌های تو "آنان که خاک را..." همه اندر سرای تو بخشیده دست تو به دو عالم وجود را از فضلت آفریده خدا فضل و جود را حُسن تو داده حکم وجوب سجود را هم جنگ و صلحت اَمرِ قیام و قعود را یا من هربت منک الیک ایها العزیز احلی من العسل به دل خون‌مان بریز نام تو رفت در دهنم یا حسین شد هرکس که بود با تو یقین با حسین شد در خانه آمدی تو و برپا حسین شد زآقایی تو بود که آقا حسین شد یا من هربت منک الی کربلای تو از بس تویی حسین و حسین است جای تو سگ را به لقمه دادن خود مبتلا کنی جام مقربین غمت پر بلا کنی اول تمامه! نذرِ شه کربلا کنی وانگاه گنبد حرمت را طلا کنی یا من هربت منک الی عشق ماترین در حصر عشق روی توام انماترین
کسی به منت اهل کرم دچار نشد که مال اهل کرم هست همچو مال مشاع...
در این زمانه‌ی زخمِ نگاهِ حسرت‌ها نمی‌کنند به هم رحم، بی‌مروّت‌ها چه اصل‌ها که شده محو، از میانه‌ی دین چه فرع‌ها که دریده‌ست تیغ بدعت‌ها طلب ز گلّه‌ی نامردها شده واجب به زیر پای سگ افتاده سنگ عزت‌ها بگیر و سخت بیانداز تاب این افسار به گردنی که ندارد رگی ز غیرت‌ها ز چشم مردم این شهر رفته‌ زیبایی کجاست دیده‌ی بسته به روی زینت‌ها؟ کجاست دیده‌ی شاهد چو چشم آوینی کجاست غیرت چمران و همّ‌ِ همت‌ها کجاست مردی مردان مرد چون تختی کجاست زن که دریده نداشت عصمت‌ها نچیده توشه، زِ باران عشق و عبرت کس ز ابر در گذرِ آسمان فرصت‌ها کجا نظر بکند عشق را دو چشمی که- درآمده‌ست به گردش میان قیمت‌ها کسی برابر کس نیست وقت خوش‌بختی کسی برادر کس نیست وقت محنت‌ها شده‌ست زهر هلاهل نصیب مستضعف نصیب دون صفتان گشته شهد و شربت‌ها ندای فقر و نداری به گوش نِی نرسید نوای فخر و غنی شد زبان بربط‌ها... هزار ناله و نفرین بر این زمانه‌ی زشت زمانه‌ای که شده متر عشق ثروت‌ها زمانه‌ای که هنرمند می‌فروشد خویش زمانه‌ای که هنر انعکاس نفرت‌ها.... رسیده سود به سرمایه‌دار و محروم است کشیده هر که به تولید، رنج و زحمت‌ها قسم به مردی مردانِ باز در میدان قسم به عصمت‌ زن‌ها و با اصالت‌ها قسم به عشق به امّید و زخمِ دیده و دل قسم به قرمزِ خونِ گذشته از خط‌ها قسم به پینه‌ی دستان و رشته‌ی تسبیح که پاره گشته به تیغِ شراب فکرت‌ها قسم به قطره‌ی دریانِشان خون شهید نمی‌رود ز دلم خاطرِ محبت‌ها نمی‌رود ز دلم بغض ظلم و بدعهدی نمی‌رود ز سرم یاد و مهر حجت‌ها... مخواه از منِ عاشق که دل ببرّم ...نه مرا جدا نکند هیچ کس ز الفت‌ها زبان شعر من امروز تیز نیست... فقط مثال شقشقه‌ای هست بین صحبت‌ها...
نه شادی به رویی بکاریم ما نه در دل غم یار داریم ما نه دریا نه ساحل، نه شیشه نه سنگ نه گلبرگ سرخ و نه خاریم ما کمی گرگ و میش است احوالمان نه چون صبح و شب، نور و تاریم ما نه مرغی که تخمی کند، نی شتر شترمرغ بی‌ تخم و باریم ما نه دنیای‌مست و نه عقبی‌پرست چنان برزخی در خماریم ما نه عزت نه خفت، نه بالا نه پست گهی فخر و گه ننگ و عاریم ما نه عابد نه زاهد، نه صوفی نه مست نه در کاخ و نه کنج غاریم ما نه جاه و مقام و نه چون برده‌ایم همیشه سر کار و باریم ما نه گلزار و نه بَرّ بی‌آب و خشک کمی زیر پا سبزه‌زاریم ما نه در انتظاریم و نه منتظَر مسیر عبورِ قراریم ما نه چون آفتابیم و نی چون زمین مذبذب شده، چون غباریم ما نه از راه وا مانده و نی سوار خود ایستگاه قطاریم ما اسیری نخواهیم همچون فرار اسیریم و از خود فراریم ما نه چون کدخدائیم و نی چون غریب تمامی ایل و تباریم ما نه بر سر زند کس چو گردویِ‌مان نه تاجی به سر چون اناریم ما نه سرما نه گرما نه برف و ثمر خزانیم یا... یا بهاریم ما خلاصه نه خوبی، نه زشتیّ محض خلاصه چنین بی‌عیاریم ما ولی شکر حق بین این خوب و بد به یک نام امّیدواریم ما ...
بیهوده پای‌بسته به شاخ جهان مباش وقتی خزان ترانه‌ی پرواز برگ‌هاست...
بیهوده پای‌بسته به شاخ جهان مباش وقتی خزان ترانه‌ی پرواز برگ‌هاست... پاییز برای من همیشه نماد زردی و سردی و مرگ شادابی و نشاط بوده. در هیچ کدام از آثار بزرگان ادب فارسی هم پیوندی بین عشق و پاییز پیدا نکردم. اصولا نگاه عاشقانه به پاییز یک مضمون و مفهوم و نگاه مدرن و غربیه. تصویر دختری که پوتین پوشیده و چتر روی سرش گرفته و روی نیمکت یک پارک در هوای پاییزی تنها نشسته برای ما ساخته شده و شاعر امروز هم این تصویر رو استفاده کرده در خیال‌پردازی خودش. طبیعت و خلقت خدا یک باطن معنایی دارند که تغییر دادن اون فقط از دست تمدن غرب بر میاد. تمدنی که میتونه شب رو به جای روز جا بزنه قطعا می‌تونه جای پاییز و بهار رو عوض کنه. در بین تمام اشعار شاعران معاصر که به مضمون پاییز پرداختند شعر میلاد عرفان‌پور از جنس مضمون نو در عین حال با اصالته. اون‌جایی که میگه پاییز بهاری‌ست که عاشق شده است. اصالت رو به بهار میده و زردی پاییز رو برای توصیف روی زرد عاشق استفاده می‌کنه. جدید بودن لزوما چیز خوبی نیست. مخصوصا وقتی قراره در مقابل اصالت قرار بگیره. پاییز و خزان باید ما رو یاد مرگ بیاندازد همانطور که بهار ما را یاد زنده‌شدن می‌اندازد. طبیعت و خلقت خدا پر است از حکمت که نگاه اومانیستی باعث می‌شود آن را در آیینه‌ی وجودی خودمان ببینیم. آن هم نه وجود صاف و زلال. بلکه همین منِ حیوانیِ شهوت‌پرست خودخواه... همین منِ افسرده‌ی ناامید و نشسته‌ی خسته‌ی بسته به شاخ درخت!
بزن به مجلس اسپندِجهل آتش‌ِعقل که دادِ خامیِ هر دانه‌ دود خواهد شد
ثمر از شاخه‌ی طوبی ببرد هر که چو ما خاک زهد است به سر دانه‌ی رویاهایش
با ظلم و زخم و جور و جفا اوفتاده‌ است چون لیلة المبیت به جان امید من...
چه‌اشک‌های‌زلالی‌که‌می‌شودجاری به‌قبرخالیِ‌این‌عشق‌های‌بازاری... نمی‌شود‌زکسی‌آب‌‌ِمِهرومستی‌گرم نمی‌شودبه‌سرنعشِ‌عاشقی‌زاری .....
خمار چشم تو را دیده‌ام که شب تا صبح میان خوف و رجا حیرتی چنان دارم...
حال مرا جن در جهنم درک خواهد کرد...! در من دلی آتش میانِ سینه می‌سوزد
یارم از سجده گشت معاف گفت وقتی "خلقتنی من ناز"...
اگر سلام به تو در جهان مرام شود ز هر بلندی و پستی به تو سلام شود کتاب و دفتر و الفاظ می‌شود نامت چرا که معنیِ تو روح هر کلام شود به خدمتت همه‌ی اولیاء برخیزند چگونه نوبت ارباب یا غلام شود؟ به باد هرزه بگو عطر را به جنگ بیا که شرّ اندک تو خیر هر مشام شود بگو به اهل اهانت که غرق خواهد شد وَ سنگ وهن نبی موج احترام شود به اذن چشم تو دنیاست در قیام و قعود قعود پلک تو آغاز هر قیام شود تبسم‌ت دل هر سنگ را کند فاضل به درس و بحث تو عالِم چنان عوام شود غبار دامن تو چیست؟ گنج صد قارون کجاست مومن رویت که صید دام شود؟ تویی معلم انسان و بعد تو گشتیم نبود پخته‌ی عشق و ادب که خام شود؟ به حضرت تو سکوت است شرط و بعد از آن هر آنچه گفت و نگفتیم صرف جام شود... صلوات‌الله‌علیه‌وآله
مسیر رود خروشان چو سنگ‌ هرزه مگیر ز روی نحس تو آب روانه خواهد رفت... ❤️
نشان عشق تو را دل نشانه خواهد رفت به سمت پای تو لب بی‌بهانه خواهد رفت به پیشواز تو ای عشق اگر خبر برسد نه اهل خانه که از جای، خانه خواهد رفت اسیر بند زمان کی شود "توراعاشق" برای دیدن رویت زمانه خواهد رفت گذر کنی تو ز نخجیرگاه، پشت سرت- شکار و اسلحه و دام و دانه خواهد رفت به هستی‌اش بخرد هر کسی نگاه تو را به یمن عشق ز بازار چانه خواهد رفت به لفظ زشت شیاطین بدقواره بگو که تیر معنیِ حق از کمانه خواهد رفت غمی که در دل عشاق احمد افتاده ز بی‌حد آمده تا بی‌کرانه خواهد رفت مسیر رود خروشان چو سنگ‌ هرزه مگیر ز روی نحس تو آب روانه خواهد رفت... ❤️
بشکن مرا به ناز و غرورت ولی مرو شیشه‌شکسته، دشمن پایِ رونده است...
نسیم بی‌حرکت را نسیم کِی خوانند؟ برو که راه، وجود است و ماندن است عدم
پیشکش به محضر حضرت رسول الله الاعظم صلی الله علیه و آله و سلم: دل در غمت به طرز غریبی شکسته بود از بس ندیده بود تو را دیده خسته بود دستان عقل و بال و پر عشق بسته بود دنیا به انتظار نگاهت نشسته بود از در درآمدی و جهان با شکوه شد بُشری اِذِ السّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم شکر خدا که هستی و هستی است در عدم سوی تو می رود همه عالم به هر قدم چون تیغ ابروان تو افتاد بر ستم پشت ستم کشان زمین گرم کوه شد هی آفرین به چشم تو میگفت و مرحبا هی مرحبا به دست خودش گفت و حبذا پیش از تو بود راه و نگاه همه خطا دنیا به سوی غرق شدن رفت تا فنا چشم تو بود کشتی طوفان نوح شد گل از گلاب قمصرتان بر زمین فتاد عطر از شمیم عنبرتان بر زمین فتاد شه پیش پای قنبرتان (1) بر زمین فتاد روح از نگاه محشرتان بر زمین فِتاد خاک از قدوم حضرتتان غرق روح شد زلفت گره زده است عدم را به ذی وجود در زیر گنبدی که یکی بود و هم نبود با تو یکی نبود و یکی بی تو هیچ بود هر سطحی از وجود طلب کرده از تو جود لطف تو شامل همه ی آن سطوح شد شربی که در پیاله نباشد شراب نیست ویران اگر به دست تو باشد، خراب نیست آبِ حیاتِ لعلِ تو، وهم و سراب نیست ناصح که قند لعل تو باشد عذاب نیست خواهد شد آنچنان که برای نصوح شد بر باطل است در همه دنیا کمین علی (2) گفتی برو به جنگ و برو... آفرین علی شد ذکر خلق حق و زمان و زمین علی آمد میان خندق الحاد و دین علی با ذکر یا محمد و فتح الفتوح شد 1: قنبر غلام امیرالمومنین علیه السلام بود 2: ان ربک لبالمرصاد
تقدیم به (‌از عمق دیدگان تو تاریخ جان گرفت خُلقت "به اتفاق مِلاحت جهان گرفت") لبخندت از کنار لبت شد جدا و بعد آهوی عشق آمد و انسان کمان گرفت ‌‎"گفتم به نقطه‌ی دهنش خود که بُرد راه؟" انگشت حیرت از دهنت در دهان گرفت ‌فرش از نگاه اهل سما عرش‌گونه بود کسری فروشکست و زمین آسمان گرفت از شوق دیدنت دل آدم چو شمع شد هی اشک دیده ریخت به پا هی زبان گرفت حتی به زیر خاک در آن عصر زن‌ستیز غم از نگاه مضطرب دختران گرفت تا کار و بار عمده فروشی گشاده شد بازار تنگ خرده فروشان زیان گرفت یوسف کلاف هستی خود را به دست داشت جا در کنار پیرزنی مهربان گرفت حتی نگاه پیرزن از تو جدا نشد یوسف چو موج حادثه اینجا کران گرفت هی چاک داد پیرهن از پیش و پس ولی چشم عزیز عالم خلقت گران گرفت از عقل و عشق محض تو را آفریده حق از این گرفت خاک و سپس آب از آن گرفت دور سیاهِ کعبه و خال تو فرق نیست باید میان کعبه تو را در میان گرفت در عصرِ بی حضور تو رنگ از جهان پرید خوش آن دلی که رنگ امامِ زمان گرفت تیغت به اتفاق محبت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت
سر من است و بیابان حیرت‌آهنگی چو سیل گمشده‌ای می‌زنم به هر سنگی سراغ باغ عدم را ز زاغ جستم، گفت: چه جوهری چه وجودی چه ساحت رنگی؟ به عشقِ کس، نشود دامنش سیاه و سپید اگر به پاش بیفتند رومی و زنگی به غنچه ناز فروشد دهانِ عطرآهش شکوفه می‌کند اینجا گلاب از تنگی اگر که ذره نشیند ز دامنش بر سنگ چه جنگ‌ها که شود محض سنگ اورنگی نمی‌رسد به خیالش عقاب وهم کسی نه چشم و دستی و هوشی، نه گوش پُر بنگی چو راه، مقصدمان شد تفاوتی نکند مسیر یک قدمی یا هزار فرسنگی به اذن چشم تو وصل‌َست امرِ هجر و وصال میان جبر و خیار است راه آونگی تو روح معنیِ بسم‌الله‌ی و بسمل، ما میان خلوت هر صلح و بین هر جنگی اگر به ناز بمانی میان سینه‌ی ما چه حاجت است به مانی و لوح ارژنگی به پای من که زند دستِ چون تویی زنجیر به رقص آیم از آهنگ این چنین چنگی به هر که بر صف یوسف رسیده زود، بگو که در خریدن دلدار ما چنان لَنگی ز چاهِ مرده به جاهت اگر چه رشک آرند غبار بر رخ خورشید کی زند ننگی؟ به هر سرا که زدم سر، شکست آئینه سر من است و بیابان حیرت‌آهنگی
تقدیم به شهدای مظلوم افغانستان: ‏ . پُرَم ز خون مردمِ این که ناله می‌زنند از این ها هَزارها خرابه باد این زمین، شکسته باد این نگین بگو ز چرخشی چنین بایستد مدارها بهار و باغ و سبزه و زمین و آسمان همه خجل شدند بس که لاله داده گلعذارها رسیده وقت آنکه ما به اذن ماه برکنیم زِ روزگارشان به تیغِ تیزها دمارها هراس نیست در درون سینه‌ی ها و و و و ها شکسته باد پایتان بریده باد دستتان شکسته شد دلِ تمامِ دانه‌ی انارها کجا شد آن تبرزنی که ریشه بشکند ز شر بس است این هرس زدن ز برگ و شاخسارها نشسته پایها به گل...وَ رویها خجل خجل کجاست آن ‎ دل قرارِ بی‌قرارها بگو پدر کجاستی؟ بگو کجاستی پدر؟ که جان خسته‌ای دگر تپید زیر بارها به تشنگانِ خسته‌ات به آب دیده گفته‌ام پُر آب می‌شود به لطف تو سرابِ انتظارها