eitaa logo
اقتصاد فرهنگی
6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
134 فایل
در میانه‌ یک جنگ تمام عیار ترکیبی مطالب کانال کپی‌رایت ندارد! ارتباط: حسین عباسی‌فر @h_abbasifar تبلیغات حرام است! 😊 "دکتر نیستم" https://virasty.com/ABBASIFAR
مشاهده در ایتا
دانلود
حال مرا جن در جهنم درک خواهد کرد...! در من دلی آتش میانِ سینه می‌سوزد
یارم از سجده گشت معاف گفت وقتی "خلقتنی من ناز"...
اگر سلام به تو در جهان مرام شود ز هر بلندی و پستی به تو سلام شود کتاب و دفتر و الفاظ می‌شود نامت چرا که معنیِ تو روح هر کلام شود به خدمتت همه‌ی اولیاء برخیزند چگونه نوبت ارباب یا غلام شود؟ به باد هرزه بگو عطر را به جنگ بیا که شرّ اندک تو خیر هر مشام شود بگو به اهل اهانت که غرق خواهد شد وَ سنگ وهن نبی موج احترام شود به اذن چشم تو دنیاست در قیام و قعود قعود پلک تو آغاز هر قیام شود تبسم‌ت دل هر سنگ را کند فاضل به درس و بحث تو عالِم چنان عوام شود غبار دامن تو چیست؟ گنج صد قارون کجاست مومن رویت که صید دام شود؟ تویی معلم انسان و بعد تو گشتیم نبود پخته‌ی عشق و ادب که خام شود؟ به حضرت تو سکوت است شرط و بعد از آن هر آنچه گفت و نگفتیم صرف جام شود... صلوات‌الله‌علیه‌وآله
مسیر رود خروشان چو سنگ‌ هرزه مگیر ز روی نحس تو آب روانه خواهد رفت... ❤️
نشان عشق تو را دل نشانه خواهد رفت به سمت پای تو لب بی‌بهانه خواهد رفت به پیشواز تو ای عشق اگر خبر برسد نه اهل خانه که از جای، خانه خواهد رفت اسیر بند زمان کی شود "توراعاشق" برای دیدن رویت زمانه خواهد رفت گذر کنی تو ز نخجیرگاه، پشت سرت- شکار و اسلحه و دام و دانه خواهد رفت به هستی‌اش بخرد هر کسی نگاه تو را به یمن عشق ز بازار چانه خواهد رفت به لفظ زشت شیاطین بدقواره بگو که تیر معنیِ حق از کمانه خواهد رفت غمی که در دل عشاق احمد افتاده ز بی‌حد آمده تا بی‌کرانه خواهد رفت مسیر رود خروشان چو سنگ‌ هرزه مگیر ز روی نحس تو آب روانه خواهد رفت... ❤️
بشکن مرا به ناز و غرورت ولی مرو شیشه‌شکسته، دشمن پایِ رونده است...
نسیم بی‌حرکت را نسیم کِی خوانند؟ برو که راه، وجود است و ماندن است عدم
پیشکش به محضر حضرت رسول الله الاعظم صلی الله علیه و آله و سلم: دل در غمت به طرز غریبی شکسته بود از بس ندیده بود تو را دیده خسته بود دستان عقل و بال و پر عشق بسته بود دنیا به انتظار نگاهت نشسته بود از در درآمدی و جهان با شکوه شد بُشری اِذِ السّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم شکر خدا که هستی و هستی است در عدم سوی تو می رود همه عالم به هر قدم چون تیغ ابروان تو افتاد بر ستم پشت ستم کشان زمین گرم کوه شد هی آفرین به چشم تو میگفت و مرحبا هی مرحبا به دست خودش گفت و حبذا پیش از تو بود راه و نگاه همه خطا دنیا به سوی غرق شدن رفت تا فنا چشم تو بود کشتی طوفان نوح شد گل از گلاب قمصرتان بر زمین فتاد عطر از شمیم عنبرتان بر زمین فتاد شه پیش پای قنبرتان (1) بر زمین فتاد روح از نگاه محشرتان بر زمین فِتاد خاک از قدوم حضرتتان غرق روح شد زلفت گره زده است عدم را به ذی وجود در زیر گنبدی که یکی بود و هم نبود با تو یکی نبود و یکی بی تو هیچ بود هر سطحی از وجود طلب کرده از تو جود لطف تو شامل همه ی آن سطوح شد شربی که در پیاله نباشد شراب نیست ویران اگر به دست تو باشد، خراب نیست آبِ حیاتِ لعلِ تو، وهم و سراب نیست ناصح که قند لعل تو باشد عذاب نیست خواهد شد آنچنان که برای نصوح شد بر باطل است در همه دنیا کمین علی (2) گفتی برو به جنگ و برو... آفرین علی شد ذکر خلق حق و زمان و زمین علی آمد میان خندق الحاد و دین علی با ذکر یا محمد و فتح الفتوح شد 1: قنبر غلام امیرالمومنین علیه السلام بود 2: ان ربک لبالمرصاد
تقدیم به (‌از عمق دیدگان تو تاریخ جان گرفت خُلقت "به اتفاق مِلاحت جهان گرفت") لبخندت از کنار لبت شد جدا و بعد آهوی عشق آمد و انسان کمان گرفت ‌‎"گفتم به نقطه‌ی دهنش خود که بُرد راه؟" انگشت حیرت از دهنت در دهان گرفت ‌فرش از نگاه اهل سما عرش‌گونه بود کسری فروشکست و زمین آسمان گرفت از شوق دیدنت دل آدم چو شمع شد هی اشک دیده ریخت به پا هی زبان گرفت حتی به زیر خاک در آن عصر زن‌ستیز غم از نگاه مضطرب دختران گرفت تا کار و بار عمده فروشی گشاده شد بازار تنگ خرده فروشان زیان گرفت یوسف کلاف هستی خود را به دست داشت جا در کنار پیرزنی مهربان گرفت حتی نگاه پیرزن از تو جدا نشد یوسف چو موج حادثه اینجا کران گرفت هی چاک داد پیرهن از پیش و پس ولی چشم عزیز عالم خلقت گران گرفت از عقل و عشق محض تو را آفریده حق از این گرفت خاک و سپس آب از آن گرفت دور سیاهِ کعبه و خال تو فرق نیست باید میان کعبه تو را در میان گرفت در عصرِ بی حضور تو رنگ از جهان پرید خوش آن دلی که رنگ امامِ زمان گرفت تیغت به اتفاق محبت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت
سر من است و بیابان حیرت‌آهنگی چو سیل گمشده‌ای می‌زنم به هر سنگی سراغ باغ عدم را ز زاغ جستم، گفت: چه جوهری چه وجودی چه ساحت رنگی؟ به عشقِ کس، نشود دامنش سیاه و سپید اگر به پاش بیفتند رومی و زنگی به غنچه ناز فروشد دهانِ عطرآهش شکوفه می‌کند اینجا گلاب از تنگی اگر که ذره نشیند ز دامنش بر سنگ چه جنگ‌ها که شود محض سنگ اورنگی نمی‌رسد به خیالش عقاب وهم کسی نه چشم و دستی و هوشی، نه گوش پُر بنگی چو راه، مقصدمان شد تفاوتی نکند مسیر یک قدمی یا هزار فرسنگی به اذن چشم تو وصل‌َست امرِ هجر و وصال میان جبر و خیار است راه آونگی تو روح معنیِ بسم‌الله‌ی و بسمل، ما میان خلوت هر صلح و بین هر جنگی اگر به ناز بمانی میان سینه‌ی ما چه حاجت است به مانی و لوح ارژنگی به پای من که زند دستِ چون تویی زنجیر به رقص آیم از آهنگ این چنین چنگی به هر که بر صف یوسف رسیده زود، بگو که در خریدن دلدار ما چنان لَنگی ز چاهِ مرده به جاهت اگر چه رشک آرند غبار بر رخ خورشید کی زند ننگی؟ به هر سرا که زدم سر، شکست آئینه سر من است و بیابان حیرت‌آهنگی
تقدیم به شهدای مظلوم افغانستان: ‏ . پُرَم ز خون مردمِ این که ناله می‌زنند از این ها هَزارها خرابه باد این زمین، شکسته باد این نگین بگو ز چرخشی چنین بایستد مدارها بهار و باغ و سبزه و زمین و آسمان همه خجل شدند بس که لاله داده گلعذارها رسیده وقت آنکه ما به اذن ماه برکنیم زِ روزگارشان به تیغِ تیزها دمارها هراس نیست در درون سینه‌ی ها و و و و ها شکسته باد پایتان بریده باد دستتان شکسته شد دلِ تمامِ دانه‌ی انارها کجا شد آن تبرزنی که ریشه بشکند ز شر بس است این هرس زدن ز برگ و شاخسارها نشسته پایها به گل...وَ رویها خجل خجل کجاست آن ‎ دل قرارِ بی‌قرارها بگو پدر کجاستی؟ بگو کجاستی پدر؟ که جان خسته‌ای دگر تپید زیر بارها به تشنگانِ خسته‌ات به آب دیده گفته‌ام پُر آب می‌شود به لطف تو سرابِ انتظارها
چون‌برگ،رهابانفس‌صبح‌ِخزانیم دربستراین‌خاک،چرا‌ریشه‌دوانیم؟ ماازقفس‌خسته‌ی‌تَن،وقت‌ِپریدن آماده‌ترازتیر،درانگشت‌کمانیم.. دربندنگاه‌تو،دراین‌حلقه‌ی‌مستی فارغ‌شده‌ازبندزمینیم‌وزمانیم اول‌به‌تودل‌داده‌و‌آخربه‌تومشتاق هیهات‌که‌محتاج‌فلانیم‌وفلانیم درگوشِ‌کرِمردم‌دنیا‌چه‌سرودی؟ گفتیم‌چنینیم‌ونوشتندچنانیم کس‌رازِ‌دل‌ماخبری‌کی‌رسدآخر درچنته‌ی‌ماریم‌‌اگرگنجِ‌نهانیم
روان‌برایِ‌رسیدن‌به‌عشق‌می‌رفتم... عجب‌طریق‌غم‌انگیزوجان‌گدازی‌بود
چون‌غم‌کسی‌ثنای‌توراگفته؟...مطلقاً! شرحِ‌غمت‌که‌گفته‌‌چنین‌خوب،غیرِمن؟ حتی‌حدیث‌نفس‌کنم،گرغمِ‌تورا خواهددرید،جان‌ِمرا،"من"چوپیرهن دراحتضاردیدنِ‌رویت‌نشسته‌ام هی‌می‌رسد‌صدای‌تواز‌جانب‌یمن درحشر‌ونشرمعنیِ‌عشق‌تودیدنی‌ست لفظ‌"غم"ی‌که‌می‌درد‌ازپیش‌وپس‌کفن فریادواشک‌وآه‌چه‌دانند‌وصف‌تو طاووس‌راچگونه‌نشان‌می‌دهدزغن؟ شرحِ‌غمت‌نگفته‌کسی‌درخورِ‌غمت کزداغِ‌گفتنش‌نشده‌سوخته‌دهن
شرح حالی ننوشتم که ترحم بکنی خواستم تا هوس خوردن گندم بکنی مادرم شور مرا دارد و گفتم گاهی یاد احوال جگر گوشه‌ی مردم بکنی من در آن حلقه که خوبان همه جمعند نی‌اَم حلقه در گوش نهادم که تحکم بکنی رفتی آرامش من رفت؛ بیایی ای کاش جاده‌ را با قدمت غرق تلاطم بکنی بس کن این جرعه‌بلا را، که زِ تو می‌خواهم- سر من را بزنی یکسره در خُم بکنی دل سنگ تو به این ناله نخواهد لرزید شرح حالی ننوشتم که ترحم بکنی...
تیز باشد خدا کند هر روز تیغ نازی که در کنار شماست جوُر باشد بحق نان و نمک، جُور کردن که کار و بار شماست حال من حال مسلم‌بن‌عقیل در میان اهالی کوفه‌ست حضرت مرگ را بگو که کسی عاشقانه به انتظار شماست... برگزیدم به اختیار خودم اینکه در خویش عاشقت باشم گرچه مجبور بودم از عشقت گرچه این جبر اختیار شماست
کرده بختم روسفیدِ هر دو عالم قیر را قسمتم رد می‌کند سوی کمانم تیر را طعمه بر مرغ دگر نه، مقصد ما لعل توست نوک ما کج بوده از روز ازل نخچیر را راز الله الصمد در سینه باید کنز کرد کی توان در دام کردن قانع دل‌سیر را راه را بی‌حوصله طی کردن از بی‌حاصلی‌ست صبر باید تا پزَد خورشید غم انجیر را جذبه‌ی عشق زلیخا می‌کشد پیراهنش ورنه یوسف کی کند آشفته مامِ پیر را باد اگر بوی‌ تو را سوی‌ پدر آورد لیک- مادرت‌ خود‌ می‌شنیده‌ ناله‌ی‌ زنجیر را! پیشِ نیشت می‌خورد لب‌های تو زیر گلو می‌کشد در بر گلویم نیشِ این‌سان شیر را گوهر آرامش از دست رضا خواهد گرفت هر که آسان‌تر رها سازد غمِ تدبیر را... حال من را درک کردن کار هر پروانه نیست شمع باید تا ببارد چون دلم تعبیر را
بگو بگو به کوچه‌ها به خانه‌ها اتاق‌ها به داغ‌های در میان سینه‌ی چراغ‌ها بگو بگو به دردها به ناله‌ها به مرد ها بگو به روی زردهای عاشقان و داغ‌ها بگو بگو به راه‌ها به مهرها به ماه‌ها به بی‌شماره آه‌های سینه در فراغ‌ها بگو بگو به نسترن به لاله‌های این وطن بگو ولی خبر مده به کرکسان و زاغ‌ها بگو که خاک بر سرت بگو که خاک بر سرم ببین که در میان ره شکسته شد چراغ‌ها ببین که ماه کرده سر درون بغض چاه‌ها کنون که کوه آب شد چه می‌رسد به کاه‌ها ببین که محو می‌شود به قهر او ثواب‌ها ببین که پاک می‌شود به لطف او گناه‌ها ببین ستون خانه را خراب می‌شود به سر ببین پناه رفته از میان بی‌پناه‌ها ببین شکسته بال‌ها میان قیل و قال‌ها ببین نشسته در میان سیل‌ها سپاه‌ها بگو که خاک بر سرت بگو که خاک بر سرم بزن به سینه مشت را نترس از نگاه‌ها بزن به سینه مشت را ز سردی سقوط‌ها بزن به سنگ شیشه را که بشکند سکوت ها بزن به دیده‌ها اثر، اثر به گوش‌های کر دهان ببند بی‌هنر برو به کام حوت‌ها بزن که دیده خون زند، بزن که دست بشکند به جز تو را طلب کنم اگر که در قنوت‌ها بده شهود را تبر که برکَند ثبوت را به یاد گندمی که شد بهانه‌ی هبوط‌ها بگو که خاک بر سرت بگو که خاک بر سرم بگیر بر تلاش‌های بی‌ثمر حنوط‌ها بگیر دست درد را بساز روی زرد را بسوز از درون خود چو غیرتی که مرد را... بگیر در دهان خود چو کودکی که آستین... بگیر در بغل مرا چو آتشی که سرد را... بگیر جان که جان دگر چگونه می‌برد به در کسی که باخته چنین بدون تو نبرد را بگیر حرف پیش و پس تویی اصیل جمع و بس اصالتی بدون تو کجاست جمع و فرد را؟ بگو که خاک بر سرت بگو که خاک بر سرم چگونه شرح دل کنم که با غمش چه کرد را چگونه داغ رفتنت خراب کرد خانه را چگونه از دلم گرفت هر رقم بهانه را چگونه جای خالی‌ات کسی به هیچ پر کند؟ چگونه پر کند قفس جهان بی‌کرانه را چگونه شام تار و ره، چگونه بی‌چراغ و مه چگونه می‌کنی رها بدون خود روانه را چگونه می‌کنی رها به سینه تیر زان کمان چگونه باز می‌نهی طُفیل قدکمانه را بگو که خاک بر سرت بگو که خاک بر سرم کسی نگاه دارد این زمین و این زمانه را کسی کجاست چون تویی که نور در غبار شد نداد هم رکاب را نه بر کسی سوار شد کسی که فتنه کور شد ز چشم‌های روشنش کسی که رای دشمنش فرار بر قرار شد کسی که انقلاب را میان شام شد قمر کسی که در خزان رسید و مژده‌ی بهار شد کسی که پای مکتب ولایت استوار بود کسی که شام شبهه را شهامتش نهار شد بگو که خاک بر سرم بگو که خاک بر سرم کجاست آنکه ناگهان پیاده از قطار شد کجاست آنکه بود و چون صراحت کتاب بود کجاست آن کتاب که روان چنان که آب بود کجاست آن روان که شد مسیر روشن همه هر آن که در پی کلام گوهر و صواب بود کجاست بوذر زمان کجا شده‌ست آسمان بگو که رفتنش فقط دروغ چون سراب بود کجاست آسمان بگو کجاست جان جان بگو بگو کجاست آنکه او شبیه آفتاب بود بگو که خاک بر سرت بگو که خاک بر سرم ز داغ آنکه نطق او چراغ انقلاب بود
هدایت شده از حسین عباسی فر
دل آلام.mp3
29.51M
دل‌آلام... نویسنده و تهیه‌کننده: حسین‌عباسی‌فر گوینده: آقای عابدی با تشکر از سرکار خانم مهدیه عظیمی و آقای حمید جمالی و سپاس ویژه از جناب آقای دکتر میثم لطیفی
حاکمی را گفتند خزانه پر است و رعیت گرسنه. گفت: شکم مردم را گرسنه نگه‌داریم که شکم خزانه پر باشد؟ بدهید ایشان را به مساوات. وزیر برآشفت که "به‌مساوات" یعنی "به‌ظلم". باید به عدالت توزیع کنیم نه مساوات. حاضرین وزیر را گفتند تفاوتش در چیست؟ وزیر بر مبلی ابریشمی تکیه داد و بادی در غبغب انداخت و گفت: اگر به یک کارگر به اندازه یک بازرگان بدهیم گویی که بازرگان را تنبیه کرده‌ایم و کارگر را جَری... بازرگان اگر ابریشم نیاورد کارگر نمی‌تواند قالی ببافد و چون قالی نبافد دستمزدی نخواهد داشت و فقیرتر خواهد شد و باز باید به او بیشتر بدهیم تا از گرسنگی نمیرد. شکم فقرا هم که چاه ویل است و پر نمی‌شود! باید از خزانه به بازرگان‌ها بدهیم تا ابریشم بیشتری وارد کنند که قالی بیشتری بافته شود و کارگر بیشتری مشغول به کار گردد. آنگاه بازرگان سود بیشتری کرده و مالیات بیشتری می‌پردازد و از آن مالیات به فقرا خواهیم داد. درنتیجه بدون اینکه خزانه را خالی کنیم هم فقرا را سیر کرده‌ایم هم بازرگانان را راضی کرده‌ایم... انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند گفت سعدیا تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده‌ای. گفتم: آن شنیدستی که روزی تاجری در بیابانی بیفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنیادار را یا قناعت پر کند یا خاک بر سر وزیر حاکم! القصه که معلوم شد وزیر در کار واردات ابریشم است و حاکم فریب او را نخورد و کیسه‌هایی که وزیر برای خزانه دوخته بود خالی ماند. حاکم گفت کیسه‌های طلا را بین مردم تقسیم کنید. استادی در مجلس بود. رو کرد به حاکم که ای حاکم! این کار تو غلط است. حاکم گفت تو بگو چرا؟ استاد گفت اگر طلا دست مردم بیفتد به بازار حمله می‌کنند و می‌خواهند بخرند و چون کالا در بازار کم می‌آید قیمت‌ها بالا می‌رود! حاکم سر را در جیب خود کرد و قدری سکه طلا بیرون آورد و استاد را داد! استاد فکر کرد صله است و تشکر کرد. حاکم او را گفت این طلاها را بستان و به طویله‌ای که در آن درس خواندی ببر و به ایشان بده. استاد گفت چرا؟ گفت حقا که خوب تربیتت کرده‌اند. سپس حاکم رو به دیگران کرد و گفت حرفی نیست؟ گفتند خیر. حاکم گفت پس به هر فرد سه کیسه طلا بدهید و اعلام کنید هر کس تولید کند سی کیسه دیگر به او می‌دهیم. مردم به بازار رفتند. برخی گندم خریدند و آرد کردند و نان پختند. هم برای رفع گرسنگی‌شان و هم برای فروش و کسب درآمد.‌ برخی هم گندم‌ها را بر سر زمین بردند و کاشتند. برخی ابریشم خریدند و قالی بافتند و برخی شروع به تولید ابریشم کردند. برخی هم که تولیدشان کم بود کارگر بیشتری استخدام کردند و تولیدشان را چندبرابر کردند. برخی هم سکه‌هایشان را با هم جمع کردند و قالی‌ها را به قیمت خریدند و بردند به بلاد غرب و شرق. خزانه هم دوباره با خمس و زکات تاجران و کشاورزان و صنعتگران پر شد و ضریب جینی هم پایین آمد...!!! خلاصه فقط سرِ وزیرِ بازرگان و استادِ نادان بی‌کلاه ماند. حاکم را گفتند: خزانه پر است و مردم سیر! حاکم به سجده افتاد و شکر نعمت گزارد!