تو را با شادی و غم دوست دارم
میان زخم و مرهم دوست دارم
تو باشی یا نباشی جانِمایی!
نبودنهات را هم دوست دارم...
هرچند رنگ روی سگت جز سیاه نیست
من را توان شرح غم روی ماه نیست
فریاد بیصدای مرا او شنید و بس
نفرین به سینهای که درش زخمِ آه نیست
در صحن باز میکده راه نفس گرفت
جز در میان بازوی ساقی پناه نیست
در هر قدم به سوی تو "منزلرسیدهایم"
آغوش باز حضرت عشق است، راه نیست!
در محضری که حرف حسابش شراب باد:
-آنجا که حرف کار صواب و گناه نیست-
جز رقص در میانهی خونم چه فایده؟
جز بوسه بر میانهی لب دلبخواه نیست
شامی که در مسیر تو باشم، طلوع صبح!
صبحی که در کنار نباشم پگاه نیست
جز نام دوست هر چه که گفتم تباه بود
حتی اگر که دوست بگوید تباه نیست...
لبخند زدم کرد در آئینه حسابش
برداشته از لطف در آئینه نقابش
کردیم سوالی و در این خانه شنیدیم
آئینه در آئینه در آئینه جوابش...
بستیم دلی را به نگاهی و همین قوم
بیواهمه کردند در آئینه کبابش...
دل میشکند میشکند میشکند باز
چون کرد کمی تند در آیینه خطابش
خون میچکد از دستِ تعرض به حریمش
سبحان من الغیر در آئینه عتابش...
دفتر چو گشودهست کسی بر سر درسش
آغوش گشادهست در آئینه کتابش...
#دلاوار