eitaa logo
📚حکایات شیرین بهلول 📚
2.5هزار دنبال‌کننده
585 عکس
432 ویدیو
6 فایل
📚حکایات شیرین بهلول و..📚 💚شامل پندها واندرزهای حکیمانه ست💙 #کپی نمودن آزاده👌وباعث نشر وگسترش آگاهی ودانائی میشه شما هم دوستانتونو به این کانال دعوت کنید🙏 تادراین چرخه قرار بگیرید🙏 🔍تبادل و تبلیغ 🔰🔰 @Mn8888 @Eng_movahedzadeh @mahdimovahed110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگ یعنی منبع کثیفی حالا دگوری ایرانی اینو درک نمیکنه....یک آدم سگ باز سالم ندیدم به درک خودتون جامعه رو مریض می‌کنید این شپش و کنه با واکسن نمیره 🎬 📢💯 @sticker1000💯 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 🍃🍂🌼🍃🍂 🌱شخصیت کمال‌گرا چگونه است؟ «هیچ‌وقت از خودم راضی نیستم، این همه درس خوندم و کار کردم، اما برام ارزشی نداره» آنها به داشته‌های خود اعتنایی ندارند و عزت‌نفس خود را فقط در رسیدن می‌بینند.اگر نفر اول نباشند، تلاش را بی‌معنی می‌دانند‌. این افراد غالبا‌ در زندگی خود دوره‌ای از اضطراب، افسردگی و وسواس را تجربه کرده‌اند.افراد کمالگرا غالبا نتیجه‌گرا هستند و از فرایند رسیدن به نتیجه لذت نمی‌برند.کما اینکه با رسیدن به هدف آن را نادیده می‌گیرند و هدف دیگری برمی‌گزینند و از سوی دیگر اگر به نتیجه نرسند، عزت نفس‌شان آسیب می‌بیند. زندگی واقعیتی غیرقابل پیش‌بینی است که موفقیت و شکست را در کنار هم دارد.گاهی آنقدر برای رسیدن به هدف عجله می‌کنیم که زیبایی مسیر را از دست می‌دهیم، در صورتی که زندگی همین مسیر است و هدف تنها بهانه‌ای برای رفتن... 📢💯 @sticker1000💯 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
اشتباه بزرگ جاریم شوهرم هر چند وقت یبار شبا خونه نمی‌اومد میگفت سفر کاری هستم .منم که تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد دخترشو میفرستاد خونه من می‌گفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون. یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت: زنعمومیخام یه چیزی بگم . برگشتم طرفش که دیدم گریه می‌کنه وبا بغض گفت :زن عمو چند وقته که یه خواستگار دارم .مامانم میگه شرایطش خوبه .پسره مهندسه و همه چی داره .من مخالفت کردم ولی مامانم میگه میخاد جواب مثبت بده حتی چن بارم تهدیدم کرده و یه بارم کتکتم زد.آخه من فعلن دارم درس میخونم نمیخام شوهر کنم ازطرفی هم از پسره خوشم نمیاد.هر چی هم گفتم مامانم راضی نمیشه. میشه شما باهاش صحبت کنین . اینو که گفت شروع کرد به گریه کردن.سعی کردم ارومش کنم و بهش قول دادم فردا با مامانش صحبت کنم.روز بعد پیش جاریم رفتم و کلی باهاش حرف زدم که زندگی بدون علاقه بدرد دخترش نمیخوره و کلی نصیحتش کردم .اولش حرف خودشو میزد ولی بالاخره فهمید کارش اشتباهه و قبول کرد جواب رد به خاستگار دخترش بده.دختر جاریمم خیلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد. گرامی ازدواج چیزی نیس که با اجبار انجام بشه.لطفا تو انتخاب شریک فرزندانتون دقت کنید.🙏 💜 💯 @sticker1000💯 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💚
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 🍃🍂🌼🍃🍂 ادامه بده. اگر خسته شدی، مردد بودی یا احساس خوشایندی نداشتی، به فردا موکول کن، اما ادامه بده... ادامه، از یک ذره، جهانی عظیم برپا کرد، ادامه، از یک پسرک سرکش، انیشتین و از یک قطره، دریایی عمیق و با شکوه ساخت. محکم باش و ادامه بده، قطعا چند سال بعد بابت اینکه جا نزدی و خودت را به جریان عادیِ زندگی نسپردی و جسورانه تلاش کردی، از خودت قدردانی خواهی‌کرد. همان زمان که رویاهای امروزت را نفس می‌کشی و رویاهای بزرگ‌تری را در ذهن و جانت می‌پرورانی. همان زمان که انسانی رشدیافته و شایسته‌ی تحسین هستی. همان زمان که به اطرافت نگاه می‌کنی و می‌بینی که دلایل بی‌شماری برای خوشحالی و لبخند داری ادامه بده... 📢💯 @sticker1000💯 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 🍃🍂🌼🍃🍂 این ب میل تو بستگی نداره! اصلا مهم نیست دوست داشته باشی یا نه ، تاوان انتخاب هات همیشه دنبالتن! تا آخرین لحظه عمرت‌‌‌‌... خیلی دقت کن چیو انتخاب میکنی... به ظاهر الان اهمیتی ندارن ولی به واقع و مستقیم تو زندگیت تأثیرگذارن... انتخاب هات میتونن باعث خوشحالیت شن ، افسردگیت شن ، عصبانیتت شن ، شکستن قلبت شن ، بی ارزش بودنت شن ، پیشرفتت شن ، درخشیدنت شن ، ثروتمند شدنت شن ، خوشبختیت شن و... خیلی دقت کن چیو انتخاب میکنی... یه چی انتخاب کن بیاَرزه و خوشحالت کنه میدونی؟... 📢💯 @sticker1000💯 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 🍃🍂🌼🍃🍂 🌱 اگر میخواید واقعا یه آدم موفق باشید؛ این ۸ ویژگی رو تو خودتون حفظ کنید: 1⃣ عمل گرا باشید. (اگر تصمیمی می‌گیرید بهش عمل کنید، روش وایسید.) 2⃣ بی‌ سر و صدا زندگی کنید و برای هر موفقیت یا شکست کوچیک دادار دودور راه نندازید. 3⃣ دائم در حال یادگیری چیزای جدید باشید. 4⃣ هیچوقت خودتون و با کسی که سه قدم از شما عقب تر یا جلوتره مقایسه نکنید. 5⃣ انعطاف پذیر باشید؛ یعنی برنامه ریزی داشته باشید ولی برده برنامتون نباشید. 6⃣ سعی کنید همیشه خوشبین باشید. 7⃣ دنبال افراد و‌ موقعیت هایی باشید که راه رو برای رسیدن به هدف های شما هموار می‌کنن. 8⃣ یک گوشتون رو در کنید و اون یکی رو دروازه، در مقابل کسایی که زیر گوشتون آیه یأس میخونن. 📢💯 @sticker1000💯 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
باسلام عزیزام حاضر در کانال اگر خواستین به صورت ناشناس برای مدیر کانال پیغام بگذارین از طریق لینک زیر اقدام کنین👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1956904
قسمت اول: گمنامی 🌸 اوايل كار بود؛ حدود سال ١٣٨۶ .به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهيد هادی بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه های مسجد موسی ابن جعفر(ع) چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفنی، قرار ملاقات گذاشتيم. سيد علی مصطفوی و دوست صميمی او، هادی ذوالفقاری، با يك كيف پر ازكاغذ آمدند. سيد علی را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگی مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادی را برای اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره ی شخصيت شهيد ابراهيم هادی صحبت كرديم. در اين مدت هادی ذوالفقاری ساكت بود. در پايان صحبتهای سيد علی، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبی رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. هادی با همان چهره ی با حيا و دوست داشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادی رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد.
همینطور که با تعجب نگاهش میکردم ادامه داد: خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامی بوده، شما هم سعی كنيد كه ... فهميدم چه چيزی ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلی خوشم آمد. اين برخورد اول سرآغاز آشنايی ما شد. بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری يادواره ی شهدا و به خصوص يادواره ی شهيد ابراهيم هادی كمك گرفتيم. او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم؛ جوانی فعال، كاری، پر تلاش اما بدون ادعا. هادی بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوی بود. ايده های خوبی در كارهای فرهنگی داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامی انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود. مدتی با چاپخانه های اطراف ميدان بهارستان همكاری ميكرد. پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه ی او نوشته بودند: جبهه ی فرهنگی، عليه تهاجم فرهنگي_گمنام. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتی سيد علی مصطفوی را به من داد. سال بعد همه ی دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علی مصطفوی چاپ شود. او همه ی كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضی نيستم اسمی از من به ميان آيد. كتاب همسفر شهدا منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيار غمگين بود. نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادی بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.
تابستان سال ١٣٩١ در نجف، گوشه ی حرم حضرت علی(ع) او را ديدم. يك دشداشه ی عربی پوشيده بود و همراه چند طلبه ی ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتی؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكنی؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت: اومدم اينجا برا شهادت! خنديدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: «هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.» برای شهادت هادی گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا(س) ريخت. اما خيلی درباره ی او فكر كردم. هادی چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد؟ اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم. اما در اولين مصاحبه يکی از دوستان روحانی مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد،خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند. هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد. 📢💯 @sticker1000💯 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
قسمت دوم: روزگار جوانی 🌸 پدر شهید: در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسيار بيشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شديم. يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسی به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت. تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم. يكی از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم. تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد. فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگی گذراندم. با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم.
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ی خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم. حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود. فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد، يعنی اواخر سال ١٣۶٧ محمد هادی به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد. روزها گذشت و محمد هادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت. هادی دوره ی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم. هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ی محرم در محله ی ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم. پسرم با اينكه سن و سالی نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا برای بچه های هيئت وقت ميگذاشت. يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله ی ورزشی تهيه كرده و صبحها مشغول ميشد. به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد. 📢💯 @sticker1000💯 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸