هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
🍃🍂🌼🍃🍂
🌱 اگر میخواید واقعا یه آدم موفق باشید؛ این ۸ ویژگی رو تو خودتون حفظ کنید:
1⃣ عمل گرا باشید. (اگر تصمیمی میگیرید بهش عمل کنید، روش وایسید.)
2⃣ بی سر و صدا زندگی کنید و برای هر موفقیت یا شکست کوچیک دادار دودور راه نندازید.
3⃣ دائم در حال یادگیری چیزای جدید باشید.
4⃣ هیچوقت خودتون و با کسی که سه قدم از شما عقب تر یا جلوتره مقایسه نکنید.
5⃣ انعطاف پذیر باشید؛ یعنی برنامه ریزی داشته باشید ولی برده برنامتون نباشید.
6⃣ سعی کنید همیشه خوشبین باشید.
7⃣ دنبال افراد و موقعیت هایی باشید که راه رو برای رسیدن به هدف های شما هموار میکنن.
8⃣ یک گوشتون رو در کنید و اون یکی رو دروازه، در مقابل کسایی که زیر گوشتون آیه یأس میخونن.
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
باسلام
عزیزام حاضر در کانال اگر خواستین به صورت ناشناس برای مدیر کانال پیغام بگذارین از طریق لینک زیر اقدام کنین👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1956904
#پسرک_فلافل_فروش
قسمت اول: گمنامی 🌸
اوايل كار بود؛ حدود سال ١٣٨۶ .به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهيد هادی بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه های مسجد موسی ابن جعفر(ع) چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند.
سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفنی، قرار ملاقات گذاشتيم. سيد علی مصطفوی و دوست صميمی او، هادی ذوالفقاری، با يك كيف پر ازكاغذ آمدند.
سيد علی را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگی مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادی را برای اولين بار ميديدم.
آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره ی شخصيت شهيد ابراهيم هادی صحبت كرديم.
در اين مدت هادی ذوالفقاری ساكت بود. در پايان صحبتهای سيد علی، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبی رو بگم؟
گفتم: بفرماييد.
هادی با همان چهره ی با حيا و دوست داشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادی رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند.
بعد سكوت كرد.
همینطور که با تعجب نگاهش میکردم ادامه داد: خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامی بوده، شما هم سعی كنيد كه ...
فهميدم چه چيزی ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلی خوشم آمد.
اين برخورد اول سرآغاز آشنايی ما شد. بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری يادواره ی شهدا و به خصوص يادواره ی شهيد ابراهيم هادی كمك گرفتيم.
او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم؛ جوانی فعال، كاری، پر تلاش اما بدون ادعا.
هادی بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوی بود. ايده های خوبی در كارهای فرهنگی داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامی انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود.
مدتی با چاپخانه های اطراف ميدان بهارستان همكاری ميكرد. پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه ی او نوشته بودند: جبهه ی فرهنگی، عليه تهاجم فرهنگي_گمنام.
رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتی سيد علی مصطفوی را به من داد.
سال بعد همه ی دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علی مصطفوی چاپ شود. او همه ی كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضی نيستم اسمی از من به ميان آيد.
كتاب همسفر شهدا منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيار غمگين بود.
نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود.
هادی بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.
تابستان سال ١٣٩١ در نجف، گوشه ی حرم حضرت علی(ع) او را ديدم.
يك دشداشه ی عربی پوشيده بود و همراه چند طلبه ی ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتی؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكنی؟
بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت: اومدم اينجا برا شهادت!
خنديدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.
دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: «هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.»
برای شهادت هادی گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا(س) ريخت. اما خيلی درباره ی او فكر كردم.
هادی چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد؟
اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم.
اما در اولين مصاحبه يکی از دوستان روحانی مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد،خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند.
هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد.
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
#پسرک_فلافل_فروش
قسمت دوم: روزگار جوانی 🌸
پدر شهید:
در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت.
هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسيار بيشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شديم.
يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسی به او توجه داشت؟
زندگی من به سختی ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت.
تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم. يكی از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم.
تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد.
فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود.
بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگی گذراندم.
با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم.
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ی خودش رقم زده بود!
خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم.
حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود.
فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد، يعنی اواخر سال ١٣۶٧ محمد هادی به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد.
روزها گذشت و محمد هادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت.
هادی دوره ی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم.
هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ی محرم در محله ی ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم.
با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم.
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد.
بدون ادعا و بدون سر و صدا برای بچه های هيئت وقت ميگذاشت.
يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله ی ورزشی تهيه كرده و صبحها مشغول ميشد.
به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد.
با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد.
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
#پسرک_فلافل_فروش
قسمت سوم: آن روزها 🌸
مادر شهید:
در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زمانی هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد.
سال ١٣۶٧ بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد. پسری بود بسيار دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود.روز ١٣ بهمن.
وقتی ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادی(ع) برای همين نام او را محمدهادی گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و دلداده ی امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی(ع) يعنی سامرا به شهادت رسيد.
هادی اذيتی برای ما نداشت. آنچه را ميخواست خودش به دست می آورد.
از همان كودكی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ی زندگی او خيلی تأثير داشت.
زمينه ی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم.
هر چیزی را نمیخورد. خيلی در حلال و حرام دقت ميكرد. سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.
آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعی مهمان حضرت زهرا(س) من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم، هادی و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند.
وضعيت مالی خانواده ی ما متوسط بود. هادی اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. برای همين از همان كودكی كم توقع بود.
در دوره ی دبستان در مدرسه ی شهيد سعيدی بود. كاری به ما نداشت. خودش درس ميخواند و...
از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصار العباس ميبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاس های قرآن و اردوها شرکت ميکردند.
دوران راهنمايی را در مدرسه ی شهيد توپچی درس خواند. درسش بد نبود، اما كمی بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهای رزمی ميرفت.
مثل بقيه ی هم سن و سالهايش به فوتبال خيلی علاقه داشت.
سيكلش را كه گرفت، برای ادامه ی تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد.
اما از همان سالهای اوليه ی دبيرستان، زمزمه ی ترك تحصيل را كوك كرد!
ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود. در نهايت درس را رها كرد.
مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت.
ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتی در يک توليدی و بعد مغازه ی يكی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد.
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
#پسرک_فلافل_فروش
قسمت چهارم: پسرک فلافل فروش 🌸
یکی از جوانان مسجد:
كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر(ع) بسيار گسترده شده بود. سيد علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردويی زيادی را ترتيب ميداد.
هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان.
يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه ی معنوی خوبی دارد.
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علی ميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم.
برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه ی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامه ها شركت كن.
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامه ی فوتبال بچه های مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم. اگر فرصت شد، می یام.
رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود.
در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سيد علی اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.
سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه های بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد!
خلاصه كلی گفتيم و خنديديم. بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرف اومدی؟!
او هم با صداقتی كه داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
سيد علی خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم. يك كلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد. سيد علی گفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت.
او هم كلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من می ياد؟
سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند!
همه خنديديم. اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت. اين پسر را گويی شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.
پسرك فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد.
📢💯 @sticker1000💯
🥀📚 @h_bohlol 📚
🌼📚 @h_bohlol2 📚
🍂🌼🍂
🍂🌼🍂🍂
🍃🍂🌼🍃🍂
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
#پسرک_فلافل_فروش
قسمت پنجم: جوادین(ع) 🌸
پیمان عزیز:
توی خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ی فلافل فروشی داشتم. ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر كاظمين ميباشند. برای همين نام مقدس جوادين(ع) را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم.
هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال ١٣٨٣ بود كه يك بچه مدرسه ای، مرتب به مغازه ی من می آمد و فلافل ميخورد.
اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی نشان ميداد.
من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه می آمد. خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد.
چون داخل مغازه ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.