هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃
🍃🍂🍀🍃🍂
🍂🍀🍂
🍀
💫﷽💫
🌷ﮔﺎﻫﯽ ﺧــــــــﺪﺍ؛
✨ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ...
🌸⇐ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ..
✨ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗـــﻮ،
🌸⇐ﮔﺮﻩ ڪﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿڪﻨﺪ.
✨ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗـﻮ،
🌸⇐ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ.
✨ﺑﺎ ﻗـــﺪﻡ ﺗﻮ،
🌸⇐ﻣﺸڪﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿڪﻨﺪ.
🌷ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ڪﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ،
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
❣پس دستانت را ببــــــــوس..❣
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
پست 👆 یک
🍀
🍂🍀🍂
🍃🍂🍀🍃🍂
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍حکایت دزدوملا
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد
تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی وارد شد و نزد قاضی نشست
ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ،
از او سوال کردند که چطور بدون حکمقاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت :
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »
بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم
امروز در بیابان دیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم.😂😂😂
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
پست 👆2
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍#کانال_حکایتهای_شیرین_بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#حکایت
#بهلولوهارونالرشید
روزی هارون الرشید# بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.!
#بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت..
اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد.
#بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید.# بهلول با خود گفت: حقت بود.!
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.!
#بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.!
#بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.!
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.!
#بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست...!
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
پست 👆 3
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍#کانال_حکایتهای_شیرین_بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
روایت شده است در حدود 600 سال پیش بهترین معماران ایرانی مشغول ساخت مسجدی عظیم در اصفهان بودند …
در روزهای پایانی اتمام بنای مسجد و چند روز مانده به افتتاح مسجد کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت : فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه !
کارگرها خندیدند و گفتند نه مادر جان این مناره را بهترین معماران ایران ساخته اند …
اما معمار تا این حرف را شنید سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید!
چوب را به مناره تکیه بدهید و فشار بدهید…
فششششششااااررر دهید دارد صاف می شود …
در حال فشار روی مناره مدام از پیرزن میپرسید : مادر ببنید درست شد؟
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله الان درست شد دیگر فشار ندهید !!!
پیرزن بخاطر اینکه حرفش را قبول کردند تشکر کرد و دعایی کرد و رفت …
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند ؟
معمار گفت : اگر این پیرزن راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت
این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
#پست 2
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍#کانال_حکایتهای_شیرین_بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#ضربالمثل
#دعوا_سر_لحاف_ملا_بود
در يك شب زمستاني سرد#ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .!
#زن_ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .؟
#ملا گفت : به ما چه، بگير بخواب.!
زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .؟
سرو صدا ادامه يافت و #ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .!
گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه دزدی شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد.
دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه هایشان برگشتند و كوچه خلوت شد، چشمش به #ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است، بطرف ملا دويد و لحاف ملا را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.!
وقتي #ملا به خانه برگشت، زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
#ملا جواب داد : هيچي، دعوا سر لحاف من بود و زنش متوجه شد كه لحافي كه
#ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .!!
💫اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي مالي را از دست داده است .💫
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
#پست 4
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
#خلیفه گفت: مرا پندی بده!
#بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
#گفت : ... صد دینار طلا.
#پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
#گفت: نصف پادشاهیام را.
#بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
#گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
#بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
📚 @h_bohlol 📚
#پست 5
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
سلام دوستان❤️
یه روز خوب رو باید
از همون صبحش ساخت
صبح یعنی روزی دوباره
و روز دوباره یعنی شانسی نو
برای موفقیت و مهربانی😍
سلام. جمعه تون بخیر ❤️
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍#کانال_حکایتهای_شیرین_بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🌀🐓آواز خواندن خروس🐓🌀
🐓هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.
🐓روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
🐓خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
🐓شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
🐓خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
🐓روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!😂😂😂
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
#پست 2
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍#کانال_حکایتهای_شیرین_بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🙂مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
🙂خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند
🙂در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
🙂ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
🙂دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
🙂ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!😂😂😂
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
#پست 3
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
هدایت شده از 📚حکایات شیرین بهلول 📚
⭕️✍#کانال_حکایتهای_شیرین_بهلول
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
❣گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت،
❣دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد.
❣پرسید: چه می کنی؟
❣گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم
❣تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟
❣هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد
❣و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.
#مجموعه حکایات وسخن بزرگان
💥📚 @h_bohlol 📚💥
#پست 4
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱