eitaa logo
📚حکایات شیرین بهلول 📚
2.4هزار دنبال‌کننده
759 عکس
570 ویدیو
6 فایل
📚حکایات شیرین بهلول و.....📚 #کپی نمودن حلالت همراه یه صلوات 👌 زندگی یعنی؛ دیدن "داشته ها" نه دیدن "نداشته ها"! تبلیغات 👇 🔍تبادل و تبلیغ 🔰🔰 @Mn8888 @Eng_movahedzadeh @mahdimovahed110
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 @h_bohlol و كسي بهلول را گفت: تا چند مي خواهي در جنون باشي ؟ لحظه اي بخود آي و راه عقل در پيش گير. بهلول گفت: اين روز ها بدنبال عقل رفتن خيلي جنون می خواهد! 📜 @h_bohlol
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼 🍃🍂🌼🍃🍂 🍂🌼🍂 🌼 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا از بهلول روزی ماموران هارون الرشید، بهلول را دستگیر ڪردند و نزد خلیفه آوردند. سرڪرده ماموران گفت: این دیوانه در شهر شایعه ڪرده است ڪه خلیفه مرده است! هارون خشمگین شد و از بهلول پرسید: # بهلول! برای چه این خبر ڪذب در شهر می پراڪنی، در حالی ڪه من زنده ام؟ گفت: ماموران تو بر مردم بسیار سخت می گیرند. این همه ظلم را ڪه دیدم یقین ڪردم خلیفه مرده است ڪه ماموران این گونه ستم می ڪنند و از حد خود تجاوز می نمایند!!! ✍کانال: حکایات وسخن بزرگان 📚 @h_bohlol 📚 🌼 🍂🌼🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💚🍃🍂💛🍃💖🍃🍂 🍃🍂💜🍃🍂 🍂💙🍂 💝 روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ... 🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود. 🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. 🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست خداوند متعال همیشه حاضر و ناظر کارامون است حواسمون باشه 💯 @sticker1000💯 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⭕️✍بهلول 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 : علت سنگینی خواب چیست؟ پاسخ داد : سبک بودن اندیشه هر چه اندیشه سبکتر باشد خواب سنگینتر است حکایات وسخن بزرگان 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
🐬به گفتند که فلانی هنگام تلاوت قرآن چنان از خود بیخود میشود که نقش بر زمین شده و میکند بهلول گفت:او را بر سر دیوار بگذارید تا تلاوت کند، اگر غش کرد در عمل خود است 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 ☕️
💞✨💞✨💞✨ و مرد شیاد بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد . مرد شیادی که شنیده بود بهلول دیوانه است ، جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی ، در عوض‌ ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم . بهلول چون سکه های او را دید ، دانست که سکه های او مسی است و ارزشی ندارد . بهلول گفت : به یک شرط قبول می کنم . بشرط آنکه سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی . مرد شیاد قبول کرد و شروع به عرعر کرد . بهلول به او گفت : تو که خر هستی فهمیدی سکه های من طلاست و مال تو از مس ! چگونه می خواهی ، من که انسان هستم ، این مطلب را ندانم . مرد شیاد ، پا به فرار گذاشت...😅 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 ☕️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍️ روزی داشت از کوچه ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. 🔹یک اینکه می گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 🔹دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 🔹سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. 🔸بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. 🔹خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. 🔸بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. 🔹ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 ☕️
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🔹این پیرمرد با دستوری که بهش یاد داده طی الارض کرده وبه کربلا رفته! 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 ☕️
🔴 فلسفه نخوردن شیخ گنابادی 📜 شیخ بهلول درباره چای نخوردنش اشاره به داستانی دارد که ناپلئون فرانسوی به مردم کشورش گفت : اگر می خواهید بر مردم مشرق زمین تسلط پیداکنید، باید چای را در آنجا رواج دهیم تا آن مردم به چای معتاد شوند و حتی مردم از وی چگونگی این امر را جویا شدند. وی گفت : باید ابتدا پول جمع کنیم و با این پول برای ممالک اسلامی که مدرسه و بیمارستان ندارند،مدرسه و بیمارستان بسازیم و در آنجا چای را مرتب به خورد آنها بدهیم و بدین ترتیب هر کس یک چهلم خرج خود را در صندوق نگهداشت تا پول هنگفتی جمع و با آن مدرسه و بیمارستان ساخته شد و چون در این مکان به مردم قبل از هر چیز دیگر چای خورانده شود آنها معتاد به چای می شوند و اگر به جایی رسیدند که بچه ای صبح از خواب پا شود و به جای نان اول بگوید چای،شما به هدفتان رسیده اید. وقتی من این داستان را شنیدم ۶ ساله بودم، همنجا استکان چای خوردنم را به زمین زدم و شکستم. و از آن تاریخ تا آخر عمر چای نخورد . 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 ☕️
🌸🍃🌸🍃 "بهلول "یکی از معروفترین شخصیت ها در ادبیات داستانی ماست، که به عاقل دیوانه نما شهرت دارد. برخلاف "ملانصرالدین "که یک شخصیت کاملاً خیالی است، "بهلول واقعا در تاریخ وجود داشته است و از طرف مادری با" هارون‌الرشید "خلیفه معروف عباسی نسبت داشته و از طرفی از یاران نزدیک "امام جعفر صادق علیه السلام "بوده که بنا به فرمان امام برای حفظ جانش، خود را به دیوانگی می زند. بهلول در لغت به معنی گشاده رو و بذله گو است و مجموعه حکایت های او یکی از شیرین ترین و پندآموز ترین حکایت ها در ادبیات فارسی محسوب می‌شود ‎ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 ☕️
🔻خود شکستن 🔸بگذارید برایتان داستانی بگویم که هر وقت به یادم می‌آید، دلم می‌لرزد و برای شیخ [محمدتقی] بهلول دعا می‌کنم که خداوند درجات عالی او را متعالی بگرداند. شئونات را به وقت ضرورت و کشیدن مهار نفس، زیر پا انداخته بود. 🔸معمولأ چنین داستانی را نبایست روایت کرد. اما این داستان برای همیشه به یادتان می‌ماند. 🔸در آستانه صد سالگی بود. در منزل یکی از اعیان متدین شيراز که خانه‌اش همیشه محفل عالمان و در دوران انقلاب در خدمت انقلاب بود، اهل اصطلاح بود و با اهل علم نشست و برخاست و مؤانست داشت، محفلی به افتخار حضور شیخ بهلول آراسته بودند. شیخ بهلول پوستی و استخوانی بود، مردی که خلاصه خود بود! با چشمانی سرشار از زندگی و شور که بارقه تیزهوشی از آن می تابيد. و طنین صدا و لهجه‌ای که گویی روستایی خراسانی در صحرایی دور دست اما آشنا با شما حرف می زند. وقتی با او دست می‌دادی، سرپنجه استخوانی اش محکم بود. مثل گیره ای قایم دست را نگاه می‌داشت. در چشمانت نگاه می‌کرد و مکث می‌کرد. مرا معرفی کردند: «ایشان نماینده شیرازند!» گفت: «بِچه جانم! نماینده اخلاص باش، الخلاص فی الاخلاص!» این تعبیر مرا با خودش برده بود. 🔸نشستیم. جمعی حدود پانزده تا بیست نفره، مرحوم آیت الله محی‌الدین حائری شیرازی امام جمعه شيراز هم بود. گفتگوهایی و از هر دری سخنی. ناگاه صدای ناخوشایندی به گوش رسید! زود چند نفر که نزدیک‌تر به بهلول بودند، به نوجوان ده دوازده ساله ای که در گوشه‌ای نشسته بود، نگاه تند ملامت آمیزی کردند، که یعنی ماجرا از ایشان است. بهلول برخاست. به طرف نوجوان که چهره‌اش قرمز شده بود رفت. دو زانو جلوی نوجوان نشست خم شد صورت و دست نوجوان را بوسید، گفت: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. إنّ النفس لَامّارة بالسوء الا ما رحم ربّی، آقایان عزیز من نزدیک صد سالمه، مریض هم هستم، این صدای ناخوشایند از من بود. از همه شما معذرت می‌خواهم. از این نوجوان صد بار معذرت می‌خواهم که نگاه شما او را شرمنده کرد و چهره‌اش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.» چه مجلسی شد! بغض‌هایی که ترکید و آيت‌الله حائری که سر بر زانو نهاده بود و با صدای بلند گریه می‌کرد. 🔸در راه که برمی‌گشتیم، اقای حائری سکوت کرده بود. سکوتی سنگین، من هم در بهت و سکوت بودم. ناگاه رو به من کرد و گفت: «شیخ بهلول در خاکسار کردن نَفْسش بی رحم است. برای همین به او عنایت شده است. چیزهایی به او داده‌اند که به هر کسی نمی دهند.» زمزمه کرد: نه در اختر حرکت بود و نه در قطب سکون گر نبودی به زمین خاک نشینانی چند 📌برگرفته از: روزنامه اطلاعات، یکشنبه ۲۸ آبان ماه 1402 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 🥀📚 @h_bohlol 📚 🌼📚 @h_bohlol2 📚 🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🍂 🍃🍂🌼🍃🍂 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸 ☕️
⭕️ 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 آنچه پول زیادی به دستش می رسید، در گوشه یک خرابه جمع و دفن می کرد تا اینکه مجموع پول های او به سیصد درهم رسید. روزی ده درهم باز اضافه داشته و به طرف همان خرابه می رفت که این پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند. مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از این قضیه آگاه شده و چون# بهلول از خرابه دور می شود، به سوی آن محل نزدیک شده و درهم های# بهلول را از زیر خاک درآورده و می برد.! مرتبه دیگر که می خواست به پول های خود سرکشی کند، چون خاک را کنار می کند اثری از درهم ها نمی بیند. می فهمد که کار آن کاسب همسایه است، زیرا داخل شدن# بهلول را به آن خرابه دیده بود. به سوی دکان آن مرد آمده و اظهار داشت برادر من، مرا حاجت و زحمتی است.: می خواهم پول هایی که دارم شما جمع زده و نتیجه را به من بگویید و نظر من این است که پول هایی که در جاهای متفرقه دارم همه را در یک جا جمع کنم. می خواهم همه درهم های خود را در محلی که سیصد و ده درهم دارم جمع نمایم، زیرا که آن محل محفوظ تر و ایمن تر از جاهای دیگر است.! مرد کاسب بسیار خوشحال شده و اظهار موافقت کرد.! شروع کرد و یکایک از پول های مختلف و جاهای متفرقه نام می برد تا اینکه مقدار درهم های او به سه هزار درهم رسید. برخاسته و از حضور آن مرد خداحافظی کرد. مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند، ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد آمد به دست آورد.! پس از چند روز که به سوی خرابه آمد، سیصد و ده درهم را در همان محل دریافت و در همان محل با خاک پوشانیده و از خرابه بیرون رفت.!! مرد کاسب در کمین# بهلول بود و همین که او را از خرابه دور یافت، نزدیک آن محل آمده و می خواست خاک آن محل را کنار بزند، دستش را آلوده به نجاست یافته و از فطانت (زیرکی) و حیله آگاهی پیدا کرد.! پس از چند روز دیگر پیش مرد کاسب آمده و اظهار داشت ای آقای من، حساب کن برای من این چند رقم را.!! هشتاد درهم و پنجاه درهم و صد درهم، مرد کاسب حساب کرده و صورت جمع داد. اظهار کرد به صورت جمع اضافه کن آنچه را که استشمام می کنی از دست هایت.! مرد کاسب از جای خود برخاسته و را تعقیب کرد تا بزند.! فرار کرده و از دست او نجات یافت. 💫آدم خیانت کار و دزد، گذشته از اینکه پیش وجدان خود و در محضر خداوند جهان سرافکنده و مسئول است، پس از چندی در میان مردم هم رسوا و خوار و بی آبرو خواهد شد. دستی که به اموال و حقوق مردم تعدی می کند، در حقیقت آلوده به کثافت و نجاست است. دست، یکی از بزرگ ترین مظاهر قدرت و نعمت است و آدمی باید به وسیله این نعمت از بیچارگان دستگیری کرده و از حقوق ضعفا حمایت نموده و منافع خود را حفظ نماید. اسلام، دست سارق را ارزش نداده و قطع آن تاکید کرده است 💥📚 @h_bohlol 📚💥 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱