eitaa logo
رادیو دل گویه ها.گوینده و مجری پادکست
287 دنبال‌کننده
23 عکس
54 ویدیو
10 فایل
هادی ها
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۵۰۱۰۲_۲۱۱۵۳۸۴۴۹_۰۲۰۱۲۰۲۵.mp3
1.47M
🎧 به یاد حسیـــــــــــن (ع) گوینده :فاطمه هادی ها نویسنده: فاطمه هادی ها تدوینگر :خادم المهدی ✨اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ ✨ لطفا در نشر آثار ما را حمایت کنید 👈کاری از "رادیو اربعین با شما" @arbaeen_ba_shoma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ادمین
شماره کارت کمک به کانال رادیو اربعین با شما 6037998154198773
1_16159243897.mp3
3.15M
" تمام روز می‌خندم… تمام شب یکی دیگم! من از حالم به این مردم؛ دروغای بدی میگم❤️‍🩹 " https://eitaa.com/h_d1011
کمدی زندگی خنده‌دار ما پر از غم است غمی که باید به آن خندید تا غمی توی دلمان نماند با غم‌هاست که لبخند فراموش نمی‌شود از قدیم گفتند خنده بر هر درد بی‌درمان دواست. پس با لبخندت غم‌ها را بپوشان. غمِ خنده‌های بی دلیلت را نخور .دنیا نمی‌فهمد تو هم اندکی نفهم. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/h_d1011 سلام و درود به کانال دل گویه ها تشریف بیاورید اینجا جاییست برای پادکست‌ها و دلنوشته‌های من پیشاپیش خوش آمدید 🌸🌸🌸🌸🙏🙏😊🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از فاطمه هادیها
1.49M
به اضافه یک اکرم سالاری فاطمه هادیها
به اضافه یک _ خانم، آخه چه یلدایی؟چه جشنی؟ تو هم وقت گیر اوردی؟! _فقط یک شبه ! خواهش می کنم. خودِت زنگ بزن به مادرت بگو یلدا میائیم پیشش. چای باقی مانده تهِ استکان راکه هنوز داغ بود سر کشیدم. به سمتِ در رفتم و گفتم: _ آخه می‌دونی بخوایم بریم شمال و برگردیم، چقد از کار و پروژه هام عقب می افتم!؟ روبرویم ایستاد. به دیوار تکیه داد و گفت: _ سعید تو  که خودت بهتر می دونی، از وقتی پدرجون فوت شده. مادرجون دلش به تو تنها پسرش،خوشه. تازه بچه‌هاهم خوشحال‌میشن. برای خودتم خوبه. کمی استراحت میکنی. همش کار که نمیشه. از کنارش گذشتم. دستگیره ی در را گرفتم و چرخاندم: _  همه اینا رو می‌دونم. نیازی نیست بگی. ولی واقعا نمی‌رسم .مهشید، تو هم لطفاً اینقد گیر‌‌ نده. -ولی.... درِ آپارتمان را به رویش که داشت همچنان حرف میزد. بستم و بلندتر گفتم : _خانم واقعاوقت ندارم. باعجله و گام‌های کشیده به طرفِ پارکینگ رفتم. دوست ندارم ناراحتش کنم. ولی همیشه سرِموضوعات پیش پا افتاده و بی‌اهمیت با هم بحث مان می‌شود. همان طور که پشت فرمان اتومبیل درمسیر شرکت می‌راندم مثل آسمانِ مه گرفته و دودآلود آن روزِ تهران، هجومی از افکارِ جورواجور به آسمانِ سرم سرازیر شد.   هم دلم برای دورهمی‌های یلدا تنگ بود. هم آن مهمانی ها دیگر برایم وقت گیر و بی معنی، شده بودند. ناخودآگاه و ارام آرام ،کودکی ام و تصاویرِ خانه ی پدر بزرگ و شب های یلدایی که با پدر و مادرم در آنجا جمع می شدیم ، انگار دوباره زنده شده باشند، مانند حلقه های فیلم ،جلو چشمانم شروع به رژه رفتن کردند. هنوز هم دایی‌مرتضی با آن جوک‌های بی‌مزه و خنده‌های موتوری‌اش از یادم نرفته‌بود. به طرز خندیدنش ،بیشتر از جوک هایش می خندیدیم. یا آن بازی ماروپله، وقتی همه ی ما بچه ها ساعت‌ها روی صفحه ی کوچکِ مِنچ، جمع می‌شدیم و آرزوی هر کدام‌مان این‌بودکه مارِ سیاه و بلندِ خانه نودونه، دیگری را نیش بزند ! بازی وسرگرمی که تمام می‌شد تازه پیاله ی دقایقِ کشدار، وصلِ شراب حافظ می‌شد. البته به‌جای فال، حال من گرفته می‌شد! هیچوقت نمی‌فهمیدم اشعار حافظ چه ربطی به زندگی و سرنوشت ما داشت! اما خدایی آن هم خنده‌بازاری بود. دو دسته می شدیم و کلی در بابِ فلسفه ی فال و سرنوشت ، افاضه ی فضل می کردیم. از آینه ی جلو اتومبیل، پشت سرم را چک‌کردم.  به پهنای صورتم لبخندی زده بودم! گویا یادآوری یلدای کودکی‌ام ناخودآگاه‌ دلم را قلقلک داده بود. دوباره رشته خاطراتِ آن شب ها،مرا با خودش به گذشته کشاند. در برابر منبر بالارفتن بزرگ‌خاندانِ فامیل، پدربزرگ که هیچکس نمی‌توانست قسر در برود. انگار میخواست به زور نمره قبولی از ما بگیرد.صد رحمت به معلّم تاریخ‌مان! ولی چه می‌شد کرد. خانِ رسیدن به تغارِ انارِ مادربزرگ ،که از صبح با دستان چروکیده‌اش دون کرده‌بود گوشِ دل سپردن به نصایحِ پدربزرگ بود. با آن عینک درشتش که همیشه روی نوکِ بینی اش در تعادلِ عجیبی می ایستاد. - جوونا، تاریکی آفریده ی اهریمنه. یلدا تولدِ روشناییه. ما دور هم جمع‌شدیم تا با اهریمن مقابله‌ کنیم. هیچ می‌دونین که همین یه دقه اضافه ی شبِ یلدا هزار معنا داره!؟ _ خدا بیامرزتت بابابزرگ .والله الآن من چهل‌و‌ شش سالم شده یه دونه از اون هزار معنا روهنوزم نفهمیدم!... ناگهان صدای گوشخراشِ ترمز ماشینِ جلویی با نجوای دلم ترکیب شد. تمامِ افکارم به یکباره در هم‌ریخت. کف پایم را با قدرت تمام روی ترمز، فشار دادم و بعد برخورد شدید، لرزش‌های شدیدتر و چرخش اتومبیل! برای لحظه‌ای کوتاه همه جا تاریک و تار شد . همه تصاویر گذشته در جلو چشمانم مانند خُرده های آینه، در فضا پراکنده‌شدند. چهره مادر و پدر بزرگ ، تصویر پدرو مادرم، به دور دست ها پرت شدند. دیگر چیزی نمی‌دیدم. فقط صداهای مختلف و مبهمی در اطراف به گوشم می‌رسید. _ جوونا این چه وضعشه! _مگه اینجا پیست موتور سواریه!؟ _ ویراژ ! ....اونم دو ترکه!؟ _ یکی زنگ بزنه اورژانس _عجله کنین _ یعنی مرده؟! _ نه...  فکر نکنم _ داره نفس میکشه سرم مثل توپی پنچر شده در میان ایربگ باز شده ی فرمان اتومبیل ولو شده‌بود .جمعیت زیادی دور من و اتومبیلم حلقه زده بودند. یک نفر در را باز کرد و سرم را بلند کرد. _ یکی کمک کنه، از تو ماشین بیرون بیاریمش. چند دقیقه بعد صدای آژیر آمبولانس از دور دست به گوش رسید . یکی پرسید: _ میخوای به خانواده ت زنگ بزنی؟ در حالیکه روی جدولِ کنار خیابان، تکیه بر آدم غریبه ای نشسته بودم گفتم: _ بله... به مادرم پایان اکرم سالاری✍