eitaa logo
رادیو دل گویه ها.گوینده و مجری پادکست
288 دنبال‌کننده
23 عکس
54 ویدیو
10 فایل
هادی ها
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمان قشنگش رنگ برگ‌های درخت بود قد بسیار کوتاهی داشت اما آنقدر شیرین بود که دوست داشتم نصف عمرم را بگذارم و فقط نگاهش کنم. غرق در رنگ چشم‌هایش بودم که صدای زنگ مدرسه به صدا درآمد. ـزیبا اینجا چه کار می‌کنی؟ -خانم دو تا گچ می‌خواستم. ـبرو از تو اون کمد بردار. گچ رنگیام همونجاست آها آها همونجا درسته زیر همون جعبه. -مرسی خانم خداحافظ -خداحافظ خوشگل من. -کشتی خودتو از بس به این دختره نگاه کردی بردار ببر برای خودت دیگه این بندگان خدا که صاحب ندارن فریبا جان اینطوری میشه صحبت نکنی غریب هستند اما صاحب دارن پدر و مادر داره بچه. فریبا و پوزخندی زد و از دفتر خارج شد . -معلما بفرمایید معلما بفرمایید کلاسها آماده است. از دفتر معلم‌ها خارج شدند و به سر کلاس‌هایشان رفتند آفتاب موهای طلایی‌اش را توی دفتر ریخت اوایل پاییز بود و آنقدر موهای طلایی آفتاب زیبا بود. که آدم، دلش می‌خواست زیرش دراز بکشد و کنارش یک استکان چایی باشد. و تلویزیون را نگاه کند. بخشنامه‌ها را نگاهی انداختم و آن‌هایی که مهم بودند را جدا کردم و برای دیدن معلم‌ها داخل پوشه منگنه کردم. فریبا وارد دفتر شد معلم‌ها به کلاس رفته بودند و فریبا دیگر کاری نداشت فریبا معاون خوبی بود. اما حس می‌کردم به جای قلب توی سینه اش سنگ هست. حتی خنده‌هایی که به من می‌کرد هم ،مصنوعی بود. چاره‌ای نداشتم سال اول کارم بود .معاون گیر نمی‌آوردم .مجبور شدم به آمدن فریبا رضایت بدهم. یک جاهایی خودش را به رخ من می‌کشید و سابقه‌اش را مدام توی چشم من می‌کرد. اما چون کارم را دوست داشتم سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم و با فعالیت و مهربانی و کمک به بچه‌های مدرسه محل کارم را به محلی دلچسب و دوست داشتنی تبدیل کنم. زنگ تفریح دوم هم خورد همکاران دور هم چایی می‌خوردند یکی از آنها برگشت گفت :خانم مدیر تشویقی شما توی اداره بود به من ندادند گفتند خود خانم مدیر بیاید تحویل بگیرد مبارک باشد انشاالله نیامده همه تشویقی ها را درو می‌کنی ها؟ البته متوجه نشدم این حرفش تشویق بود تنبیه بود ؟حسادت بود ؟اما حس خوبی به من انتقال داده نشد. از او تشکر کردم و از کشویم برایشان شکلات آوردم و به آنها تعارف کردم. از خانم آقایی در مورد زیبا پرسیدم . _زیبا حالش چطوره ؟ همه معلم‌ها با هم زدند زیر خنده _به خدا ما دانش آموزان دیگری هم توی این مدرسه داریم. _می‌دونم اما خب خودتونم می‌دونید زیبا برای من یه چیز دیگه است. زیبا تاجیک. همونطور که همه می‌خندیدند از صفات خوب و پسندیده و درس‌های عالی او برای من تعریف کردند. امروز صبح زیبا در راهرو زرد و رنگ پریده به نظر می‌آمد. _زیبا حالت چطوره دخترم به نظر خوب نمیای؟ _نه خانم خوب هستیم هنوزحرفش تمام نشده بود که به سرعت به طرف کلاس رفت. مابین راه دستش را به دیوار گذاشت. نیم ساعتی از کلاس نگذشته بود که زیبا همراه یک دانش آموز دیگر به دفتر آمد _خانم اجازه خانم اجازه خانم ما گفته که زیبا رو بیاریم دفتر چند وقتی هست که درس نمی‌خواند. امروز هم مشق‌هایش را ننوشته . _تو چه کاره‌ای و مگه نماینده‌ای؟ _خانم نماینده کلاس خود زیبا تاجیک است اما خوب درس نخوانده خانم گفته من بیاورمش. _برو برو خودم رسیدگی می‌کنم. به محض خارج شدن دانش آموز زیبا را در بغل گرفتم اشک‌های او امان مرا برید. _زیبا جان چی شده؟مگه نگفتم اگه مشکلی بود به من بگو؟چرا درس نخوندی چرا رنگت پریده؟ زیبا در بغل من بیهوش شد بابای مدرسه یک کیک و شیر به او داد. زیبا رنگی به رو آورد. _خانم سه هفته است که پدر را به اردوگاه برده‌اند. سه هفته است که غذا نخورده‌ایم. امروز دیگر هیچ چیزی در خانه نبود. خانم گرسنه بودم نمی‌توانستم درس بخوانم. خانم من شما را دوست دارم. ابر و باران و رعد و برق و هوای طوفانی دلم بیچاره کرد مرا حرف‌های زیبا چشم‌های رنگی مادرش پر از اشک بود با سه دختر کوچک زیباتر از زیبا قرار بود زیبا عروس پسر عمویش شود تا شاید کمی غذا به سه خواهرش برسد زیبا دیگر در مدرسه نبود زیباعروس شد زیبا عروس بود هرات بمباران شد زیبا در هرات جان داد چالش https://eitaa.com/h_d1011