نمی دانم شاید الان در کربلا این زمزمه پیچیده:
بالا بلند بابا گیسو کمند بابا
اگه تو بری تو این غریبی دل به کی ببنده بابا
ای ماهی غرق خونم ای باغ گل خزونم
پاشو که منم مثل تو نیمه جونم
مبشرصبح
نمی دانم شاید الان در کربلا این زمزمه پیچیده: بالا بلند بابا گیسو کمند بابا اگه تو بری تو این غریب
نمی دانم شاید تازه جوانان توانستند تن
«ع ل ی ا ک ب ر »
را داخل عبا جا دهند،
خیلی زمان بُرد.
نمی دانم شاید الان در کربلا
«حسین و قاسم» در آغوش هم از گریه غش کرده اند...
راستی قاسم رفت سمت بلاء عظیم
نمی دانم شاید الان در کربلا
عمه سادات از خیمه ها برای در آغوش گرفتن فرزندان شهیدش بیرون نرفته...
مبشرصبح
نمی دانم شاید الان در کربلا عمه سادات از خیمه ها برای در آغوش گرفتن فرزندان شهیدش بیرون نرفته...
نمی دانم شاید الان در کربلا
طفل تشنه ای مشک خالی بدست عباس داده
مبشرصبح
نمی دانم شاید الان در کربلا طفل تشنه ای مشک خالی بدست عباس داده
عباس روانه دریا شده
یا اخا ادرک اخاک
کسی باورش نمی شود...
سکینه به دختران دلداری می دهد
بابا، عمو را برمیگرداند