مبشرصبح
نمی دانم شاید الان در کربلا این زمزمه پیچیده: بالا بلند بابا گیسو کمند بابا اگه تو بری تو این غریب
نمی دانم شاید تازه جوانان توانستند تن
«ع ل ی ا ک ب ر »
را داخل عبا جا دهند،
خیلی زمان بُرد.
نمی دانم شاید الان در کربلا
«حسین و قاسم» در آغوش هم از گریه غش کرده اند...
راستی قاسم رفت سمت بلاء عظیم
نمی دانم شاید الان در کربلا
عمه سادات از خیمه ها برای در آغوش گرفتن فرزندان شهیدش بیرون نرفته...
مبشرصبح
نمی دانم شاید الان در کربلا عمه سادات از خیمه ها برای در آغوش گرفتن فرزندان شهیدش بیرون نرفته...
نمی دانم شاید الان در کربلا
طفل تشنه ای مشک خالی بدست عباس داده
مبشرصبح
نمی دانم شاید الان در کربلا طفل تشنه ای مشک خالی بدست عباس داده
عباس روانه دریا شده
یا اخا ادرک اخاک
کسی باورش نمی شود...
سکینه به دختران دلداری می دهد
بابا، عمو را برمیگرداند
فریاد غربت حسین تاریخ را پر کرده
«هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ»
یکی علی اصغر را آرام کند...
روایت است که چون تنگ شد بر او میدان
فتاده از حرکت، ذوالجناح وز جولان
هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
نه ذوالجناح دگر تابِ استقامت داشت
نه سیدالشهداء بر جدال طاقت داشت
بلندمرتبه شاهی ز صدر ِ زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد