✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_یازدهم
💠 دستش را پیش آورد و تمام تلاشش را میکرد بدون هیچ برخوردی بین دستانمان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و همزمان زمزمه کرد :«ببخشید اونطوری میکشیدمتون، فرصت زیادی نداشتیم و باید زودتر از منطقه میرفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمینشون بیفتیم!»
بیآنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس میکردم و #نجابت از لحن و نگاهش میچکید.
💠 آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم خراش افتاده و آستین روپوش سفیدم #خونی شده است که آینه چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید :«#یا_زینب!»
همین یک کلمه آخر #روضه بود و او میدانست همان یک ساعتی که با همه قدرت مرا دنبال خودش میکشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت :«حلالم کنید، فقط میخواستم زودتر از اون #جهنم نجاتتون بدم.»
💠 اینهمه مظلومیتم رگ #غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن #داعشی به چشمش خنجر میزد که بوی خون در کلامش پیچید :«همین روزا #ابومهدی دستور آغاز عملیات #فلوجه رو میده، والله انتقام همه مردم #عراق رو از این نامسلمونا میگیریم!»
جانم را با مردانگیاش نجات داده و نمیخواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد :«حتما این دوستتون مورد اعتماده که خواستید بیارمتون اینجا! اما جاسوسای #داعش همه جا هستن، پس خواهش میکنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!»
💠 برای ادای جمله آخر خجالت میکشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه میگشت و حرف آخر را به سختی زد :«بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده #بغداد!»
منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به #خدا سپرد و گفت :«شما بفرمایید، من همینجا میمونم تا برید تو خونه. چند دقیقه هم صبر میکنم که اگه مشکلی بود برگردید!»
💠 او حرف میزد و زیر سرانگشت مهربانیاش تار و پود دلم میلرزید که سه سال در محاصره #فلوجه فقط وحشیگری #داعش را دیده بودم و جوانمری او مرهم همه دردهای مانده بر دلم میشد.
دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمیرفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم.
💠 زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی #خیانت میداد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید :«بله؟»
بیش از سه سال بود با بهترین رفیق دوران دانشگاهم قطع رابطه کرده و حالا اینهمه بیکسی مرا تا پشت خانهاش کشانده بود که #مظلومانه پاسخ دادم :«منم، آمال!»
💠 نمیدانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت.
تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکستهام دنبال دلیلی میگشت و تنهایی از صورتم میبارید که مثل جانش در آغوشم کشید.
💠 سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت.
یک ساعت کشید تا با نفسهای بریده و چشمانی که بیبهانه میبارید برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، همه تن و بدنش میلرزید.
💠 کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد :«ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!»
آخرین بار با قهر از او جدا شده و نمیخواست به رخم بکشد که بیریا به فدایم میرفت :«فدات بشم آمال! این سالها همش دلم برات شور میزد که تو #فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیزدلم!»
💠 دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش #مادر بود که موبایلش را به سمتم گرفت و خانه را به یاد حال خرابم آورد :«یه زنگ بزن به مامانت!»
دلم برای آغوش مادر و #امنیت سایه پدرم پر میکشید و نمیدانستم از کجا شروع کنم که در تمام طول تماس، من گریه میکردم و آنها ناز اشکهایم را میکشیدند.
💠 از اینکه از زندان فلوجه رها شده بودم، پس از ماهها میخندیدند و من دلواپسشان بودم که میترسیدم پیش از آزادی شهر در خرابههای فلوجه دفن شوند که تا ارتباطمان قطع شد، جانم تمام شد...
#ادامه_دارد ⤵️⤵️⤵️
✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_دوازدهم
💠 نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود، اما من یک قطره آب از گلوی خشکم پایین نمیرفت و دلم پیش او مانده بود که معصومانه پرسیدم :«به نظرت اون کی بود؟»
لقمهای که برایم پیچیده بود به سمتم گرفت و با اطمینان پاسخ داد :«اگه نشونههاشو به ابوزینب بگی حتماً میشناسه!»
💠 لقمه را از دستش گرفتم و نمیدانستم همسرش از کجا باید آن مرد را بشناسد که با صدای نازکش سینه سپر کرد :«ابوزینب از فرماندههای #حشد_الشعبی و عملیات آزادی فلوجه شده. اکثر نیروهای خط #فلوجه رو میشناسه. این جوون هم حتماً میشناسه.»
سپس خودش لقمهای خورد و میخواست حالم را عوض کند که با شیطنتی ساختگی سر به سرم گذاشت :«ابوزینب میدونه کی رو بفرسته شناسایی، طرف #داعشیها رو هم سر کار میذاره!»
💠 و به زحمت خندید تا من هم بخندم، اما سه سال در غربت فلوجه خنده از یادم رفته و امروز تا حد #مرگ ترسیده بودم که دوباره لقمه را کنار سفره قرار دادم و خودم را کنار کشیدم.
هنوز همه بدنم از ضرب زمین خوردن درد میکرد، مچ دستانم از جای جراحت زنجیر ضعف میرفت و نمیدانستم کار فلوجه و پدر و مادرم به کجا میرسد که دوباره پرسیدم :«عملیات فلوجه کی شروع میشه؟»
💠 او هم اشتهایی به خوردن برایش نمانده و به هوای من با غذا بازی میکرد که دستش را از سفره عقب کشید و با مکثی پاسخ داد :«نمیدونم، ولی میگن نزدیکه!»
سپس حسی در دلش شکفته شد که لبخندی شیرین صورتش را پوشاند و مژدگانی داد :«مثل بقیه عملیاتها، تو این عملیات هم #حاج_قاسم شخصاً حضور داره!»
💠 هاله خنده صورتش هرلحظه پررنگتر میشد و خبر نداشت من #حاج_قاسم را نمیشناسم که چشمانش درخشید و لحنش غرق اشتیاق شد :«وقتی پای #حاج_قاسم به معرکهای باز بشه، #داعش که هیچ، #آمریکا هم حساب کار دستش میاد! الان چند روزه آمریکا و #عربستان و یه عده از نمایندههای پارلمان که طرفدار آمریکا هستن، دنیا رو گذاشتن رو سرشون که چرا #حاج_قاسم تو فلوجه دخالت میکنه؟ آخه میدونن وقتی #حاج_قاسم بیاد تو میدون، فاتحه داعش خوندهاس!»
هنوز مثل همان سالهای دانشجویی دل پُرشورش برای جنگ و #جهاد میتپید که همه توانم را جمع کردم و پرسیدم :«#حاج_قاسم کیه؟»
💠 تازه یادش آمد ما زیر ظلم #داعش از همه دنیا بیخبر ماندهایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد :«فرمانده #سپاه_قدس ایرانه! این دو سال #حاج_قاسم نیروهای #حشد_الشعبی رو سازماندهی کرد و با همین نیروهای مردمی نفس داعش رو تو عراق گرفت!»
کلامش به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من هنوز از سایه خودم میترسیدم که از همین تاریکی دلم لرزید و جیغم در گلو خفه شد.
💠 نورالهدی بلافاصله چراغ قوه موبایلش را به سمت صورتم گرفت و با آرامش خبر داد :«اگه #ایران برق صادر نکنه، وضعیت از اینم بدتر میشه!»
نمیفهمیدم چرا اینهمه سنگ ایران را به سینه میزند که از جا بلند شد، به سمت کمد کنار اتاق رفت و همانطور که شمعی را از جعبه بیرون میکشید، سر درددلش باز شد :«اونوقت یه عده شعار میدن #ایران باید از عراق بره! انگار #عراق رو ایران اشغال کرده! دولت اعلام کرده #قاسم_سلیمانی به درخواست رسمی ما تو عراق حضور داره. امام جمعه #بغداد تو خطبههای نماز جمعه گفته اگه ایران نبود، داعش #سامرا رو با خاک یکسان میکرد! ولی اینا فقط میگن ایران باید بره! انگار تو این کشور نبودن و ندیدن اگه حمایت ایران و #حاج_قاسم نبود، همون روزای اول بغداد هم مثل موصل سقوط کرده بود!»
💠 هنوز تمام ذهنم از وحشت امروز زیر و رو شده و از حرفهایش چیز زیادی نمیفهمیدم که تنها در سکوتی خسته نگاهش میکردم.
مقابلم شمع را روی زمین در شمعدانی نشاند و همانطور که کبریت میکشید، حرف دلش را زد :«انگار اصلاً نمیبینن الان ۱۳ ساله #آمریکا تو این کشور هر کاری دلش خواسته کرده! حالا که #ایران حریف داعش شده، آمریکا تو سرشون فرو کرده که ایران کشورتون رو اشغال کرده و باید بره!»
💠 از نور لطیف شمع، جمع دو نفرهمان رؤیایی شده و او هنوز دلش پیش #حاج_قاسم و ایرانیها بود که غریبانه آه کشید :«همین الان کلی از همرزمای ابوزینب ایرانی هستن! تا الان خیلیهاشون #شهید شدن...» و کلامش به آخر نرسیده کسی در خانه را کوبید و دست خودم نبود که وحشتزده از جا پریدم.
حس میکردم تعقیبم کردهاند و نورالهدی منتظر کسی نبود که با تأخیر از جا بلند شد و پشت در صدا رساند :«کیه؟» و صدای غریبهای قلبم را از جا کَند...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود...
#سلام_امام_زمانم
السَّلاَمُ عَلَى السَّيْفِ الشَّاهِرِ وَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ...
🌱سلام بر مولایی که با تیغ عدالت، زمین دردکشیده را از دست ظالمان نجات خواهد داد،
🌱سلام بر او و بر روزی که با دیدن روی ماهش، دردهای زمین تسلی خواهد یافت.
🔹ای رونق ندبه های آدینه بیا
🔹ای مرهم دردهای دیرینه بیا...
🔹تا اینکه به ما شب زدگان نور رسد
🔹یک جمعه تو باچراغ و آیینه بیا...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بالاترین جهل بیتوجهی به امام زمان است
🔹 بسیاری فکر میکنند چونکه امام در غیبت است، هیچ وظیفهای نسبت به ایشان ندارند!
🔹 این در حالیست که هیج تفاوتی ندارد امام در غیبت باشد، یا در بین مردم؛
در هر حال انسان باید با تمام وجود مراتب بندگی را طی کند.
🔹 و نبود امام هم دلیل بر تلاش و یاری نکردن نیست؛
چرا که در زمان غیبت کار سختتر هم میشود.
🔹 باید ابتدا تلاش کرد تا امام در جامعه حاضر شود و دوم اینکه بعد از ظهور هم با ایشان همراهی کرد؛
🔷 مهمترین مانع ظهور جهل جامعه است!
زیرا جامعه هنوز معنی غیبت را نفهمیده و خود را بینیاز از هرگونه تلاش در جهت زمینه سازی میداند.
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
.🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🌷⃟🕊
#آدینههای_بدون_سردار😭💔
گاهیزندگییکآدممیشود
معنییک #آیہ،
گاهۍنگاهشکهمیکنے
انگار #قرآن تفسیرمیشود
لبخندکہمیزند
میشودخودِآیہ... :)
[ اَشِدٰا عَلَی الْڪُفٰـار رَحِمٰـاءِ بَیْـنَـهُم ]
#حاج_قاسم
#سرداردلها
#خار_چشم_دشمنان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸