eitaa logo
«کـوچـه شُــهَــدا...»
1.2هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
47 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاءٌعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ رزقت‌روازشهدابگیر😍 شمابه‌میهمانی‌لاله‌هادعوت شدی ازقافله‌ی‌شهداجانمونی‌رفیق😉 ناشناس مون⤵️⤵️ https://harfeto.timefriend.net/17395166318405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصویری از شهیدان رازینی و مقیسه که پیش از ظهر امروز به شهادت رسیدند سوء‌قصد به ۳ قاضی در دیوان عالی ساعت ۱۰:۴۵ امروز ۳ تن از قضات دیوان عالی کل کشور مقابل پارک شهر مورد سوء قصد قرار گرفتند. ۲ قاضی دیوان با نام‌های حجت‌الاسلام محمد مقیسه و حجت‌الاسلام علی رازینی به شهادت رسیدند، قاضی میری و یک محافظ نیز زخمی شده است. 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🅰️ یه عده، علی علی خیلی میگن ولی حاضر نیستند از معاویه صحبت کنند... از حسین میگن از یزید نمیگن❗️ ⬅️مشکلشون اینه که ولایت دارند، برائت ندارند. ⬅️ سخن امام رضا علیه‌السلام در مورد این آدمها... استاد 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها اگر شهر سقوط کرد مهم نیست! مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
کیمیای صلوات 28.mp3
11.73M
. 📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»⤵️⤵️ اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی = .🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_8065887983.mp3
3.64M
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ 🌹 ختم دعای فرج و سلامتی امام زمان (عج) 🌹 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 . 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📚دسترسی سریع به کتب پویش ملی کتابخوانی "خط امین" 📒 کتاب هواتو دارم • روایت زندگی شهید مرتضی عبدالهی نسخه pdf | نسخه چاپی 📙 کتاب پاییز آمد • خاطرات همسر شهید احمد موسوی نسخه pdf | نسخه چاپی 📗 کتاب آخرین فرصت • روایت زندگی شهید علی کسایی نسخه pdf | نسخه چاپی 📔 کتاب مجید بربری • روایت زندگی شهید مجید قربان‌خانی نسخه pdf | نسخه چاپی 📘 کتاب معبد زیرزمینی • داستان جوانی به نام الیاس نسخه pdf | نسخه چاپی 📕 کتاب بیست‌سال‌و‌سه‌روز • روایت زندگی شهید سیدمصطفی موسوی نسخه pdf | نسخه چاپی ✉️تهیه کتب بصورت عمده👈 ارسال پیام به شماره 09218812510 در ایتا. 🛒تهیه یکجای مجموعه کتب خط امین ۶ عددی با ۳۰ درصد تخفیف 👈 با کلیک روی همین لینک. 📝شرکت در مسابقه👈 ravibook.ir 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
1_2563284622.mp3
3.68M
صوت بند ۱۱ استغفار امیرالمومنین .🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت بیست و هفتم ▫️نمی‌فهمیدم از جان ما چه می‌خواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده بود که نگران جان من بی‌صدا زمزمه کرد: «ای کاش همراه من نیومده بودی.» ▪️از غلغلۀ فریادهایشان ندیده می‌شد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و می‌توانستم حدس بزنم همان دستانی که نارنجک را به داخل خانه پرتاب کرده‌اند، هنوز دنبال کشتن ابوزینب هستند و حالا به این آمبولانس حمله کردند. ▫️به شدت ماشین را تکان می‌دادند، آمبولانس به چپ و راست می‌رفت و با هر تکان احساس می‌کردم ماشین چپ می‌کند که بی‌اختیار جیغ می‌زدم. ▪️صورت غرق خون ابوزینب از درد در هم رفته و با همان چشمان نیمه‌بازش ناله میزد:«یا حسین!» ▫️مدام به شیشۀ ما بین اتاقک پشتی و فضای کابین می‌کوبیدم بلکه راننده به فریادمان برسد و ظاهراً راننده هم در ماشین نبود که هیچ صدایی شنیده نمی‌شد جز فریادهایی که به ایران و نیروهای حشدالشعبی ناسزا می‌گفتند و با وحشتناک‌ترین کلمات، تهدیدمان می‌کردند. ▪️از ترس تک‌تک ذرات بدنم می‌لرزید، احساس می‌کردم قلبم دیگر توانی برای تپیدن ندارد و می‌ترسیدم از لحظه‌ای که درِ آمبولانس باز شود و نمی‌دانستم با ما چه می‌کنند. ▫️دستگیره مدام بالا و پایین می‌رفت، با هر نفس جان من به گلو می‌رسید و بنا نبود از دست‌شان نجات پیدا کنیم که سرانجام درِ آمبولانس با یک تکان باز شد و از آنچه دیدم،قلبم از تپش ایستاد. ▪️ده‌ها مرد با چشمانی که در حدقه‌ای از آتش می‌چرخید،مقابل در شعار می‌دادند و تهدید می‌کردند تا پیاده شویم. دیگر حتی فرصتی برای دفاع نمانده بود که یکی داخل آمبولانس پرید و من فقط جیغ می‌زدم و وحشتزده خودم را عقب می‌کشیدم. ▫️چند نفری وارد فضای کوچک آمبولانس شده و رحمی به دل سنگ‌شان نبود و انگار نمی‌دیدند چند زخم به تن ابوزینب مانده که با چوب و چاقو به جانش افتادند. ▪️از وحشت فاصله‌ای بین من و مرگ نمانده و بی‌اختیار ضجه می‌زدم تا دست از سر ابوزینب بردارند و به قدری مردانگی در وجودش بود که با همین بدن زخمی و زیر ضربات آن‌ها، با نفس‌های آخرش فریاد می‌زد:«کاری به این دختر نداشته باشید! اون پرستاره!» ▫️طوری دورش را گرفته بودند و به شدتی می‌زدند که دیگر او را نمی‌دیدم و تنها نفس‌های خیس و خونی‌اش را می‌شنیدم که با هر ضربه مظلومانه خِس‌خِس می‌کرد و ضربۀ آخر، کارش را تمام کرد که دیگر نغمۀ نفس‌هایش هم به گوشم نمی‌رسید و حالا نوبت من بود! ▪️جایی برای فرار نمانده بود؛ خودم را کنج آمبولانس به دیواره‌ها فشار می‌دادم بلکه آهن و شیشۀ این ماشین در این بی‌کسی پناهم دهند و از اینهمه وحشت به‌خدا در حال جان دادن بودم. ▫️دو نفر بالای سرم ایستاده بودند و یکی با بی‌رحمی بازخواستم کرد:«اگه پرستاری، چرا لباس بیمارستان تنت نیست؟»و یکی دیگر از بیرون فریاد کشید:«بیاید بیرون می‌خوام آتیشش بزنم!» ▪️پیکر پاره‌پاره و خونین ابوزینب پیش چشمانم بود و حالا می‌خواستند من و او را در این آمبولانس به آتش بکشند که نفسم بند آمد. ▫️هنوز باورم نمیشد ابوزینب را کشته‌اند و نوبت زنده سوختن خودم در آتش بود که وحشتزده جیغ می‌زدم تا امانم دهند اما آنها می‌خواستند جنایت‌کاری را به انتها برسانند که همه از آمبولانس پیاده شده و پیش از آنکه فرصت فرار پیدا کنم،در آمبولانس را بستند. ▪️با هر دو دست به شیشه‌های آمبولانس می‌کوبیدم و ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و می‌شنیدم صدای داد و بیداد بالا گرفته است. ▫️انگار نیروهای امنیتی از راه رسیده بودند؛صدای تیراندازی شنیده می‌شد و بلافاصله کسی در آمبولانس را باز کرد. ▪️مردی درشت اندام با قد و قامتی بلند و صورتی سبزه و پیش از آنکه از ترس قاتل دیگری جان دهم،فریاد کشید:«بیا بیرون!» ▫️قدم‌هایم از ترس قفل شده و انگار او می‌خواست نجاتم دهد که دوباره داد زد: «بهت میگم‌ بیا پایین!» ▪️همچنان صدای تیراندازی پرده گوشم را می‌لرزاند و فریادهای او شبیه فرصت فرار بود که به هر جان کندنی، خودم را از آمبولانس بیرون انداختم. ▫️هنوز قدمم به زمین نرسیده، گوشه چادرم را گرفت و به سمت اتومبیلی که چند قدم آن طرف‌تر متوقف شده بود، دوید و مرا هم دنبال خودش می‌کشید. ▪️ فکرم کار نمی‌کرد این مرد اینجا چه میکند و چرا من باید همراهش بروم و همین که در آتش نسوخته بودم،‌ راضی بودم که بی‌اختیار دنبالش می‌دویدم. ▫️حالا می‌دیدم جمعیتی که لحظاتی پیش آمبولانس را دوره کرده و می‌خواستند ما را آتش بزنند، در طول خیابان و تاریکی شب متفرق می‌شدند و نیروهای امنیتی همه جا بودند. ▪️کنار ماشین که رسید، سراسیمه در عقب را باز کرد و اشاره کرد تا سوار شوم و من هر چه می‌گفت اطاعت می‌کردم که شاید سایۀ مهربان صورتش شبیه ابوزینب بود و از چشمانش نمی‌ترسیدم... 📖 ادامه دارد ⤵️⤵️⤵️