#سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و یکم
▫️شاید زینب بهانه بود و دلم میخواست از میدان احساس مهدی بگریزم که دوباره از دیدن چشمان کشیدهاش دلم لرزیده بود و نمیخواستم بار دیگر گرفتارش شوم.
▪️میان اسباب اتاقم دنبال وسیلهای برای سرگرم کردن زینب بودم و در دلم به خدا التماس میکردم مراقب قلبم باشد مبادا دوباره بیقرارش شوم تا مادرم وارد شد و با لحنی مبهم سوال کرد: «تو میدونی اینا برای چی اومدن اینجا؟ نه خیلی حرف میزنن، نه چیزی میخورن.»
▫️از نگاه گیجم فهمید من از او بیخبرترم و با صدایی آهسته اطلاع داد: «سید، پدرت رو برده بیرون دارن با هم حرف میزنن.»
▪️از آنچه مادرم میگفت ذهنم به هم ریخته و او تنهایی مقابل این میهمانان غریبه معذب بود که شالش را مرتبتر کرد و گفت: «بلند شو بیا بیرون من تنها نباشم.»
▫️چند مداد رنگی دست زینب دادم و با خیال اینکه در جمعِ میهمانان هم خودم را با زینب مشغول میکنم، با هم از اتاق بیرون رفتیم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم به نگاه مهدی گره خورد.
▪️انگار منتظر خروج من از اتاق چشمش به در بود و یک لحظه گرفتار شدن نگاهش در تله چشمانم کافی بود که بلافاصله سرش پایین افتاد و نگاهش به زمین فرو رفت.
▫️کنار زینب روی زمین نشستم و کاغذی به دستش دادم تا نقاشی بکشد و با اینکه سرم پایین بود، حرارت احساس مهدی آتشم میزد.
▪️مادر سعی میکرد میهمانان را به حرف بگیرد اما ظاهراً مادر فاطمه عربی بلد نبود و مهدی با صدایی گرفته تنها به چند کلمه کوتاه پاسخ میداد.
▪️احساس میکردم او بدتر از من در حال خفه شدن است تا سرانجام سید و پدرم به اتاق برگشتند و روی کاناپه کنار هم نشستند.
▫️پدرم غرق فکری عمیق، کلامی نمیگفت اما تمام خطوط صورت سید از لبخند پوشیده شده و با همان لحن مهربان و به زبان عربی شروع کرد: «زینب خیلی بیقراری میکنه. این مدت چند بار رفتیم پیش روانشناس، یکم آرومتر شده ولی تقریباً هر شب با جیغ از خواب میپره و روزها اکثراً گریه میکنه.»
▪️سپس نقش خنده روی صورتش پررنگتر شد و با اشاره به من ادامه داد: «اینجور که الان زینب آروم نشسته پیش شما و گریه نمیکنه، برای من خیلی عجیبه! چون این روزها تهران اکثراً گریه میکنه و شبها خیلی سخت میخوابه. حتی همین الان از کربلا تا اینجا همش گریه میکرد.»
▫️او میگفت و من میدیدم مهدی مضطرب انگشتانش را در هم فرو کرده و احساس کردم میخواهد از این خانه فرار کند که از جا بلند شد و به سرعت به سمت پنجره رفت.
▪️هوای خانه گرم نبود و قلب او انگار گُر گرفته بود که با عذرخواهی کوتاهی پنجره را گشود اما سرمای این شب زمستانی هم برای خنک کردنش کافی نبود که همانجا کاپشنش را درآورد، با کف دست عرقهای پیشانیاش را پاک کرد و با حالی به هم ریخته، برگشت و سر جایش نشست.
▫️نگاه همه جلب اضطرابش شده و من نگران آنچه سید برای گفتنش اینهمه مقدمه میچید، قلبم در قفس سینه پَرپَر میزد و او همچنان با آرامش میگفت: «تصمیم گرفتیم برای نیمه شعبان بیایم کربلا، بلکه امام حسین (علیهالسلام) به حرمت حضرت رقیه (علیهاالسلام) قلب این بچه رو آروم کنه. دیشب که تو حرم نشسته بودیم، حاج خانم گفتن ما که تا اینجا اومدیم یه سر بیایم پیش شما.»
▪️و شاید توصیه همسرش تنها یک ملاقات ساده نبود که چند لحظه مکث کرد و مؤمنانه ادامه داد: «امروز بعد از نماز صبح روبروی حرم امام حسین (علیهالسلام) استخاره کردم؛ خیلی خوب اومد. بنده هم با شما تماس گرفتم تا امشب خدمت برسیم!»
▫️مادرم بیتابتر از من حرفهای او را دنبال میکرد تا ببیند به کجا میرسد و پدرم انگار از همه چیز با خبر بود که در سکوتی سنگین خیره به مهدی مانده و سید همچنان مقدمه میچید: «الان خیلی خوشحالم که میبینم زینب کنار شما آرومه. یکی از روانشناسهای ماهری که رفتیم وقتی بهش گفتیم بچه به شما خیلی وابسته بود، میگفت دلیلش اینه که اولین نفری که بعد از حادثه دیده و احساس میکنه اون نجاتش داده، همون خانم بوده؛ برای همین پیش اون خانم بیش از هر کسی احساس امنیت میکنه.»
▪️بیهوا نگاهم تا صورت مهدی کشیده شد و دیدم گونههایش گل انداخته و با یک پیراهن باز هم گرمش بود که دانههای عرق از کنار پیشانیاش پایین میرفت و اخمی مردانه صورتش را پوشانده بود.
▫️مادر فاطمه، غمگین سر به زیر انداخته و زینب غرق دنیای خودش کنار من نقاشی میکشید و سرانجام سید خطاب به من حرفش را زد: «من اول با پدرتون صحبت کردم و ایشون گفتن نظر خودتون مهمه. اینکه ما بخوایم شما همیشه کنار زینب باشید، خودخواهیه اما شما خودتون صاحب اختیارید. آقامهدی رو مثل بقیه خواستگارهاتون در نظر بگیرید؛ من از هر جهت ایشون رو تأیید میکنم، تو این سالها جز خوبی ازش ندیدم و الان مثل چشمام قبولش دارم.»...
📖 ادامه دارد ⤵️⤵️⤵️
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و دوم
▫️از حیرت آنچه میگفت تمام تنم تب کرده و ادامۀ حرفهایش را با اضطرابی شدید میشنیدم: «البته فقط دو ماه از رفتن دخترم میگذره و آقامهدی به این کار راضی نبود اما حالا که دخترم از دستم رفته، نمیخوام زینب هم از دستم بره؛ هر روزی که زینب تنها باشه، بیشتر اذیت میشه! من استخاره کردم و یقین دارم این ازدواج به خیر و صلاح زینب و مهدی و شماست.»
▪️نگاه متحیر مادرم بین جمع میچرخید، پدرم سرش را پایین انداخته بود، مادر فاطمه منتظر پاسخی به من نگاه میکرد و مهدی طوری با ناراحتی نفس میکشید که قفسۀ سینهاش به شدت بالا و پایین میرفت و سید همچنان میداندارِ صحبت بود:«خب بلاخره آقامهدی مرتب برای مأموریت میاد عراق، با فرهنگ و زبان شما کاملاً آشناست، زینب هم که حسابی به شما وابسته شده اما من نمیخوام شما به خاطر زینب، مجبور به انتخاب باشید. ما فقط خواستۀ خودمون رو مطرح کردیم دیگه انتخاب با خودتونه.»
▫️باید باور میکردم تنها دو ماه پس از شهادت فاطمه، برای خواستگاری من به این خانه آمدهاند و در چشمان داماد این مراسم، جز بغض و حسرت، حسی پیدا نبود که دنیا روی سرم خراب شد.
▪️سالها پیش دلبستۀ یک مرد غریبۀ ایرانی شده بودم و حالا همان مرد از روی اجبار و اکراه به خواستگاریام آمده و دل من دوباره روی دستم مانده و قایق قلبم از اینهمه غمی که در چشمان خواستگارم موج میزد، به گِل نشست.
▫️تا پیش از آنکه بدانم همسر دارد، چنین لحظهای رؤیایم بود و پس از آن که فهمیدم متأهل است، با دلم جنگیده و عشقش را در قلبم سر بریده بودم.
▪️در روزهای پس از شهادت همسرش دیدم آتش عشق فاطمه با جانش چه میکند و حالا او با خاکستری که از دلش باقی مانده و با اینهمه اخمی که تمام خطوط صورتش را در هم شکسته بود، مقابلم نشسته و حتی یک لحظه نگاهم نمیکرد.
▫️مادر فاطمه، قطره اشکی که گوشۀ چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد و باز به رویم لبخند زد تا نرنجم و سید با شیرینزبانی رو به پدرم پیشنهاد داد: «ما ایرانیها رسم داریم تو خواستگاری دختر و پسر با هم صحبت کنن. حالا اگه شما اجازه میدید، آقا مهدی با دخترتون یه صحبتی داشته باشن، البته اگه ایشون راضی به این قضیه هستن.»
▪️حال دلم از اینهمه آشفتگی احساسم طوری به هم ریخته بود که حتی نمیتوانستم بهدرستی فکر کنم؛ صورت زیبای فاطمه هنوز پیش چشمانم بود و مگر میتوانستم به این سرعت جای حضور مهربانش را بگیرم؟
▫️آنهم در قلب مردی که برای فاطمه هزار بار مُرده و حالا فقط جسم بیجانش تنها به هوای دخترش در این اتاق و روبروی من نشسته بود.
▪️نگاه سنگین مهدی، پدرم را مردد کرده و به احترام سیادت پدر فاطمه رخصت داد و مادرم رو به مهدی تعارف زد: «اگه بخواید میتونید برید تو حیاط صحبت کنید.»
▫️میدانستم باید برخیزم و دنبالش تا حیاط بروم اما برای همراهی با او حتی به اندازۀ همین چند قدم هیچ انگیزهای برایم باقی نمانده که با اینهمه ناراحتی نگاهش، قلبم را مثل تکهای یخ کرده بود.
▪️مهدی از روی مبل بلند شد و به انتظار من سرِپا ایستاده بود؛ مادرم اشاره کرد تا من هم بروم و همین که از جا بلند شدم، زینب با همان انگشتان کوچکش به گوشۀ پیراهن سبزم چنگ زد و قلب نگاه مهدی در هم شکست که میدید دخترش وابستۀ این زن غریبۀ عراقی شده و او نمیدانست با دل خودش چه کند.
▫️طوری از رفتن من به اضطراب افتاده بود که کسی دلش نیامد مانع آمدنش شود و من و زینب با هم از اتاق بیرون رفتیم.
▪️چراغ ایوان را روشن کردم تا در تاریکی شب و این خانۀ غریبه، زینب وحشت نکند.
▫️چند ردیف پلۀ سنگی، ایوان خانه را به حیاط متصل میکرد؛ پلهها را آهسته با زینب پایین رفتم و مهدی هم با فاصله پشت سر ما میآمد تا کنار حیاط رفتیم و روی لبۀ سیمانی باغچه نشستیم.
▪️روی دیوار، یک لامپ کوچک مهتابی روشن بود و در همین روشنایی اندک، میدیدم صورت مهدی سرختر شده و شاید خجالت میکشید کنارم بنشیند که روبرویم ایستاد و در سکوت سر به زیر انداخت.
▫️دلم آشوب بود و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که بیتوجه به حضور مهدی، سنگهای داخل باغچه را نشان زینب میدادم و او با یک جمله، تمام ذهنم را به هم زد: «هرچقدر از من دلخور باشید، حق دارید!»
▪️بیاختیار سرم بالا آمد، نگاهم تا چشمانش رفت و دیدم غرق عرق، نگاهش به زمین فرو میرود و کلماتش تک به تک در هم میشکست: «هیچوقت نمیخواستم بار زندگیم روی دوش کسی باشه. من نمیخوام به خاطر آرامش بچۀ من، آرامش یکی دیگه بهم بریزه! خیلی مخالفت کردم، گفتم هرجور شده خودم کنار زینب میمونم اما اصرار کردن که استخاره عالی اومده...»
▫️او سرش پایین بود و دیگر نتوانستم سکوت کنم که با سنگینی سؤالم، شیشۀ احساسش را شکستم:«پس راضی نیستید، درسته؟»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#شب_جمعه | #شب_زیارتی
سلاماقا✋
▪️یه سلام از راه دور به اربابمون نشه؟
چشماتو ببند و فکر کن بین الحرمین روبروی گنبد هستی
السلامعلیکیااباعبدالله(علیه السلام)
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
دلم خوش است به سلامی که جوابش واجب است!
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایهی دستهای مبارک تو.
سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی.
نامت بلند و اوج نگاهت همیشہ سبز؛
آبی ترین بهانه دنیای من سلام!
قلبی شکسته دارم و شعری شکستهتر،
اما نشسته در تب غوغای من سلام!
ما بی حضور چشم تو این جا غریبهایم
دستی،سری تکان بده، مولای من؛ #سلام!
تقدیم چشمهای تو این شعر ناتمام
زیباترین افق به تماشای من سلام!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷⃟🕊
#آدینههای_بدون_سردار
هر کس از خدا ترسید
خدا، همه چیز را از او می ترساند...
هرکس از خدا نترسید
خدا، او را از همه چیز می ترساند...
چقدردلتنگتیم حاج قاسم🥺
#آینده_روشن_است
#شهید_سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بوی گل و سوسن و یاسمن آید ....
سالگردچهل وششمین بهارانقلاب مبارک باد
#دهه_فجر_مبارک
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸