eitaa logo
هادرون
6.5هزار دنبال‌کننده
56.3هزار عکس
21.5هزار ویدیو
224 فایل
کانال خبری تحلیلی هادِرون؛ بروزترین کانال خبری استان یزد در #ایتا برای درج پیام در کانال به ایدی زیر پیام بدید: @ertebat_ba_haderoon ❌ تبلیغات👇👇👇 @tablighate_haderoon
مشاهده در ایتا
دانلود
در مقطع فوق‌لیسانس استادی داشتیم كه بسیار باسواد و البته بد‌اخلاق بود. یكی از دانشجویان که بسیار دیر‌فهم و در عین‌حال جوانی جاه‌طلب بود برای رسیدن به مقطع پایان نامه نیاز به یک نمره ارفاق از درس آن استاد داشت و استاد سالخوردۀ ما هم به هیچ وجه زیر بار آن نمی‌رفت... من علیرغم میل باطنی به سراغ استاد رفتم و گفتم: ایشان پسر خوبیست و فقیر است، پرداختن اجارۀ منزل در اینجا برایش دشوار است اگر می‌شود برای قبول شدن کمکش کنید. آن روز استاد حرفی زد كه بعدها عمقش را فهمیدم. ایشان فرمود: تركیب بی‌سوادی و جاه‌طلبی و فقر می‌تواند فاجعه به پا كند، شما از كجا می‌دانید كه این آدم در آینده به پست و مقام مهمی نرسد، بگذار تو و من عامل این فاجعه نباشیم. 🔺هادرون؛ رسانه مردم کوچه و بازار http://eitaa.com/joinchat/79757312Cb9283fe96c @haderoon www.haderoon.ir
هدایت شده از دریای راز
از حاتم طاعى پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد، از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده تری! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🍃🌹🍃🌹 🍃🌼🍃 🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ ... ‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ نشـرپـیام‌صـدقه‌جـاریه‌است ❁🌺🍃❁🍃🌸🍃❁🍃🌺❁ @daryayeraz16
شیخ را گفتند: فلان‌کس بر روی آب می‌رود. گفت: سهل است، بزغی و صعوه‌ای نیز برود. گفتند: فلان‌کس در هوا می‌پرد. گفت: مگسی و زغنه‌ای [نیز] می‌پرد. گفتند: فلان‌کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌شود. شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مَرد آن بُود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار، در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد. پ. ن: ۱. بَزَغ: وزغ، قورباغه. ۲. صَعوَه: هر پرنده‌ی کوچک به اندازه گنجشک ۳. زغنه: مرغی شکاری 🔺هادرون http://eitaa.com/joinchat/79757312Cb9283fe96c @haderoon www.haderoon.ir
در گذشته که وسایل گرمایشی مدرن وجود نداشت مردم از هیزم و زغال برای گرم کردن خود در فصول سرد سال استفاده می کردند. هیزم برای آنکه خوب بسوزد و دود نکند باید حتماً خشک باشد، به این منظور سرشاخه های درختان بریده می شد و مدتی در فضای باز قرار می گرفت تا به صورت خشک درآید. تهیه هیزم خشک کار زمانبری بود به این منظور هیزم فروشان برای آنکه سود بیشتری عایدشان شود، "هیزم های تر" را قاطی هیزم های خشک به مشتریان از همه جا بی خبر می فروختند. "هیزم تر" به راحتی و به محض قطع درختان مهیا می شود، اما نه خوب می سوزد و نه گرمای مناسبی می دهد در نتیجه وقتی مشتری هیزم تر را به خانه می برد و متوجه می شد که کلاه بر سرش گذاشته شده در دل به هیزم فروش دشنام می داد و او را نفرین می کرد. "هیزم تر به کسی فروختن" کنایه است از اینکه کسی بدون هیچ علتی در مقام ناسازگاری و دشمنی با شخص یا اشخاصی برآید و در مقابل این رفتار غیر منطقی شخص به او گفته می شود :"بهت هیزم تر نفروختیم که این طور با ما رفتار می کنی!" ریشه های تاریخی امثال و حکم، ص ۱۱۱۴ @haderoon
خسته و رنجور، به مسجدى رسيد . داخل شد . وضويى ساخت و دو ركعت نماز خواند. سپس به گوشه‏اى رفت تا قدرى بياسايد .اما سر و صداى بچه‏ها، توجه او را به خود جلب كرد . چندين كودك از معلم خود، درس مى‏گرفتند و اكنون وقت استراحت آنها بود. بچه‏ها، در گوشه و كنار مسجد، پراكنده شدند تا چيزى بخورند يا استراحتى بكنند. 🌺دو كودك، در نزديك شبلى، نشستند و هر يك سفره خود را گشود. يكى از آن دو كودك كه لباسى نو و تمييز داشت و معلوم بود كه از خانواده مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت . كودك ديگر كه سر و وضع خوبى نداشت، با خود، جز يك تكه نان خشك نياورده بود . 🌺كودك فقير، نگاهى مظلومانه به سفره كودك منعم انداخت و ديد كه او با چه ولعى، نان و حلوا مى‏خورد . قدرى، مكث كرد؛ ولى بالاخره دل به دريا زد و گفت: نان من خشك است، آيا از آن حلوا، كمى به من هم مى‏دهى تا با اين نان خشك، بخورم؟ 🌺- نه، نمى‏دهم. - اما اين نان خشك، بدون حلوا، از گلوى من پايين نمى‏رود! - اگر از اين حلوا به تو بدهم، سگ من مى‏شوى؟ - آرى، مى‏شوم. - پس تو حالا سگ من هستى؟ - بله، هستم . 🌺- پس چرا مثل سگ‏ها، صدا در نمى‏آورى؟ پسرك بيچاره، پارس مى‏كرد و حلوا مى‏گرفت و همين طور هر دو به كار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند كه به درس استاد برسند. 🌺شبلى در همه اين مدت، مى‏نگريست و مى‏گريست . دوستانش كه او را در گوشه مسجد يافته بودند، كنارش نشستند و از علت گريه او پرسيدند . 🌺شبلى گفت: ببينيد كه طمع چه بر سر مردم مى‏آورد!اگر اين كودك فقير، به همان نان خشك خود قناعت مى‏كرد و به حلواى ديگرى، طمع نمى‏بست، سگ ديگران نمى‏شد و خود را چنين خوار نمى‏كرد. 🆔️ @Haderoon 👈عضویت