#دختر_شینا
#قسمت_91
#فصل_دهم
صمد داشت استڪان ها را از جلوی مهمان ها جمع می ڪرد. دو تا استڪان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور ڪه سعی می ڪرد استڪان ها را از داخل هم دربیاورد، یڪی از آن ها شڪست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش ڪن، ببریمش دڪتر.»
بعد رو به من ڪرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را ڪه انداختند و ناهار را آوردند، یڪ دفعه بغضم ترڪید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می ڪرد. با خودم فڪر ڪردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را ڪشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها ڪه به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و ڪنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_92
#فصل_دهم
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا ڪم ڪم داشت تاریڪ می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی ڪردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده ڪرد. خدیجه سفره را انداخته بود ڪه در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد ڪو؟!»
خواهرم ڪنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دڪتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دڪتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من ڪه باید فردا صبح برگردم. این چه ڪاری است این همه راه را بڪوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترڪیدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@hadi_soleymani313
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸