فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمید عسکری
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
سلام وقت تون بخیر باشه
بنده برای عید بزرگ غدیر قرار شده با دخترهای نوجوان مسجد محل مون سرود کار کنم و تقدیم به امیرالمؤمنین علی جان کنیم ان شاء الله🌹
#فقط_به_عشقه_مولاعلی_علیه_السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبی💙
خنک👌
آرام😊
زلال😍
تو دنیای خیال پاهاتو بذار خنک شه😁😊☺️
عصرتون اینجا👆😉☺️
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رز 💙:
یک رختِ سپید
یک من
یک تو
یک بله و
یک تا ابد مالِ هم شدن...💍
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🕰رمانی که بخاطرش دعوت شدین👇
#پارت1
چه کسی نمیخواهد عاشق شود؟
میدانی چرا عاشق میشوی؟
اگر عاشق شوی بی معشوق میمیری.
نگو من میشناسم کسی را که بی معشوق نمرده.
او مرده، مطمئن باش. اگر عاشق نشوی هم میمیری.
عشق و محبت بین دونفر وقتی عمیق و پایدار میشود که هر دو نفر معشوق مشترکی داشته باشند.
عشق را باید دانست. باید آن را حس کرد. باید فهمیدش. باید آن را در قلبت جا دهی، میدانم بزرگ است. کوچکش نکن. اگر هم کردی بگذار دوباره بزرگ شود و قد بکشد.
به آسمان نگاه کن و عاشق شو. وقتی نمانده زودتر عاشق شو. تو میتوانی، فقط باید خوب نگاه کنی.
نگاهش کن. آسمان را میگویم. عمیق، نفسگیر، زیبا، مهربان، شفاف. دستت را روی قلبت بگذار و خاضعانه به خاک بیفت.
از پشت شیشههای دودی ماشین دیدمش. حرفهای رضا یکی یکی مثل نوار ضبط شده از ذهنم عبور میکرد.
"اون به درد زندگی نمیخوره، اون فکرش و هدفش با تو خیلی فرق داره. گاهی عشق باعث میشه آدمها از هم دور بشن. چون فقط به یک چیز فکر میکنن اونم رسیدن به هدف خودشونه سعی کن گاهی بدون عشق جستجوش کنی."
گاهی از حرفهاش سردرنمیاوردم، او هم توضیحی نمیداد.
برای شناخته نشدن امروز ماشینم را با رضا عوض کرده بودم. تپش قلبم آنقدر بالا بود که احساس میکردم تمام قفسهی سینهام بالا و پایین میشود. کاش حقیقت نداشت. کاش تعقیبش نمیکردم. کاش هیچ وقت پری ناز را نمیدیدم و محبتش به دلم نمینشست. پری ناز از ماشین آن مرد پیاده شد و با لبخند با او دست داد. همانطور که دستش در دست آن مرد بود با هم صحبت میکردند.
با صدای تقهایی که به شیشهی ماشین خورد چشم از پری ناز برداشتم.
دختر خانم موجهی از پشت شیشه اشاره میکرد که شیشه را پایین بکشم.
من هم شیشهی آن طرف ماشین را پایین کشیدم و اشاره کردم که از آن طرف بیاید و حرفش را بگوید. چون ترسیدم پری ناز مرا ببیند.
دختر که کمی عصبی به نظر میرسید، ماشین را دور زد و سرش را کمی پایین آورد و گفت:
–میشه بفرمایید معنی این کاراتون چیه؟
یک چشمم به پری ناز و یک چشمم به دختر بود.
–خانم میشه زودتر حرفتون رو صریح بزنید. من کار دارم. چی میخواهید؟
حرفم عصبیترش کرد.
–واقعا که ادبم خوب چیزیه. جلوی پارکینگ خونهی ما پارک کردید طلبکارم هستید؟ میدونید چند دقیقس اینجا منتظرم که برید کنار؟ باید حتما با صدای بوقم همسایهها رو اذیت کنم تا متوجه بشید؟
سرم را خم کردم و نگاهی به پشت سرش انداختم. راست میگفت درست جلوی پارکینک آنها بودم.
ولی از طرز حرف زدنش هم خوشم نیامد.
–هیس، خب از اول این رو بگید دیگه.
نگاهی به پری ناز انداخت و با تمسخر گفت:
–اونقدر چراغ زدم ماشین به زبون درامد. ولی شما مثل این که بد جور غرق کاراگاه بازی هستین و انگار نه انگار.
الانم به جای عذر خواهی طلبکارید؟
همان لحظه پری ناز دست آن مرد را رها کرد و به طرف کوچهی ما راه افتاد.
بدون این که جواب آن دختر را بدهم، پایم را روی گاز گذاشتم و دنبال ماشینی که پری ناز را رسانده بود راه افتادم.
نباید گمش میکردم. باید خیلی چیزها را میفهمیدم.
از آینه دیدم که دختره بیچاره همانجا ایستاده و هاج و واج نگاهم میکند.
شیشه را پایین کشیدم و دستم را به نشانهی عذرخواهی برایش بلند کردم. او هم دستش را درهوا به نشانهی عصبانیت پرت کرد.
اینجا محلهی ما بود وقتی پسر بچه بودم پدرم این خانه را خرید. تقریبا از اهالی قدیمی این محله هستیم. تا به حال این دختر را ندیده بودم. البته این روزها دیگر معنی و مفهوم واژهی همسایه تغییر کرده، مثل معنی خیلی از واژها، آنقدر ساخت و ساز زیاد شده که اصلا دیگر مثل قدیم نمیشود همسایهها را شناخت. شاید خانهی ما و چند خانهی کناریمان تنها خانههای کوچه بودند که هنوز بافت قدیمی داشتند. من شناخت کمی از همسایههای کوچهی خودمان داشتم چه برسد به این دختر که خانهشان کوچه پشتی ما هست.
بعد از نیم ساعتی تعقیب و گریز بالاخره در یک کوچهی خلوت جلوی ماشین آن مرد پیچیدم.
مجبور شد روی ترمز بزند.
با عصبانیت از ماشین پیاده شد تا بد و بیراه بگوید.
ولی با دیدن من دوباره فوری سوار شد و خواست دنده عقب بگیرد و فرار کند.
فوری خودم را به ماشینش رساندم و در را باز کردم و بیرون کشیدمش.
.....★♥️
#قرار_عاشقی
#حسین_جان🌼🌱
اصلا این دنیا ڪه جاے ما حسینےها نبود🤷♀️
من بہ عشق ڪربلاے تو بہ دنیـا آمدم🤩
بین غربٺ ماندهام انگار دور از ڪربلا😞
ماهےام ڪه دور از آبے دریا ماندهام 🦈🌊
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا🌱🤞🏼
«" 🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... 💚"»
16.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باور داشته باش
که زندگی پر از معجزه ست👌
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#پارت358
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا میمونیم.. تصادف خودت رو در نظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم میچینی حتی گاهی خودت زودتر، میتونی بعضی اتفاقها رو پیش بینی کنی.
سعیده آهی کشید.
–درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمیتونی بیخیالش بشی.
–آرهخب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه.
سعیده من نمیخوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم.
سعیده سرش را به بازویم تکیه داد.
–همیشه به این جمله خاله فکر میکردم. یادته؟ میگفت بندهی خدا باشید.
اون موقعها فکر میکردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزییشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی باید کنارش بزاری. آره حرفهات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمیتونه بندگی کنه. بعد صاف نشست و لبخند زد.
–البته اگه فکر کنیم همهی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و میگذره یه کم کار آسونتر میشه.
بعد روبرویم نشست.
–مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت میکرد.
–امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم.
–معلومه که داری.
بعد نگاهش را در صورتم چرخاند.
–بیا یه کم آرایشت کنم.
–نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا.
–عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور.
جشن با بامزه بازیهای بچه های زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک را برای تقسیم به آشپزخانه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش بروم.
کیک بالا را جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت:
–بیا ببین این مخصوص خودم و خودته،
بالاخره توانستم نوشته اش را بخوانم.
"خوش امدی به دلم که حریمِ خانهی توست."
بعدگوشه ی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود:
"آن روز که رفتی ،آمدنت را باورداشتم."
پس میخواست فقط من نوشته ها را بخوانم که استتارش کرده بود.
در آشپزخانه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک را تقسیم کردیم و داخل پیش دستیها گذاشتیم. بچه های زهرا خانم به کمک داییشان آمدند و پیش دستی ها را داخل سینی گذاشتند و برای مهمانها بُردند. آنقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودند که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همانطور که قربان صدقهشان می رفت تکهی بزرگی از کیک برایشان در بشقاب هایشان گذاشت وگفت:
–بیایید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم. در حال خوردن کیک گفت:
–راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام.
–مگه با هم نمیریم؟
–نه، جنابعالی تا من بیام می شینی چمدون می بندی که تا امدم راه بیوفتیم بریم.
باتعجب گفتم:
–کجا بریم؟
–شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفها. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن.
–خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم.
–چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره.
نمی دانستم تعجب کنم یا ذوق.
–می گم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمیگی.
انگشتش که کمی خامهایی شده بود را به بینیام زد و گفت:
–به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من.
–حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده و گرنه همین مدیرا رو قبلا می گفتن رئیس.
بلند خندید و گفت:
–در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم.
–پس چی کارمی کنی؟ الان من دلم می خواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟
مهربان نگاهم کرد. بعد لبهایش راجمع کرد وگفت:
–فکرکنم زورگویی باشه.
نوک انگشتم را کمی به خامهی کیک آغشته کردم و روی دماغش زدم و گفتم:
–چقدرم به هیکلت زورگویی میادا.
باخنده گفت:
–باشه حوری من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع می کنیم و فردام دوتایی میریم. الان خوبه؟
–آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون.
–این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمی کردی؟
–همونجا که این مهربونیها و بامزگیهای تو بوده.
–دلم میخواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم؟
–فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....