🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت74
خشم از همه جایش بیرون زده بود. حتی دستهایش قرمز شده بودند. این حالتش برایم عجیب بود.
با همان قیافهی وحشتناک گفت:
–مثل بچهی آدم با زبون خوش میزاری میری پی کارت و همین امروز استعفات رو مینویسی و راستینم هر چی اصرار کرد بمونی قبول نمیکنی. وگرنه بلایی سرت میارم که...
صورتم را جمع کردم.
–آخ، آخ، چه جذبهایی زهره ترک شدم. چشم همین الان میزارم میرم ارباب، اصلا منتظر بودم شما امر کنی.
دستم را در هوا چرخاندم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–برو بابا، واسه من اینجا رئیس بازی درنیارا، وگرنه حرفهایی که دیشب برات پیام فرستادم رو به آقای چگینی میگم.
به طرفم هجوم آورد و یقهام را گرفت.
–صدات رو بِبُر. اگه یه بار دیگه ببینمت زنده نمیمونی.
دستهایش را با ضربهی هم زمان از روی یقهام جدا کردم.
–یعنی تو اون موسسه کشتن و این چیزام بهتون یاد میدن؟ اتفاقا خوشحالم میکنی، چون نمیخوام زنده بمونم، دیگه از دیدن قیافهی آدمهای وطن فروشی مثل تو حالم به هم میخوره.
حرفم دیوانهاش کرد، یک لحظه احساس کردم آنقدر عصبانی است که اگر دستش به من برسد زنده نمیمانم. او به طرف من یورش آورد من هم به سمت در خروجی. همان لحظه در باز شد و بلعمی ظاهر شد.
با دیدن چهرههای ما کمی جا خورد. ولی خودش را جمع و جور کرد و با صدای آرامی رو به پریناز گفت:
–اقای چگینی امدن.
من برگشتم تا عکسالعمل پریناز را ببینم.
چپ چپ نگاهم میکرد. نفسش را جوری با حرص از بینیاش بیرون داد که یاد اژدها افتادم. از همانها که در کارتنها آتش از دماغ و دهنشان بیرون میزند. نزدیکم آمد و نجواگونه گفت:
–بهتره دیگه جلوی چشمم ظاهر نشی.
من مات و مبهوت نگاهش میکردم.
با صدای راستین نگاهم را از پریناز گرفتم.
–تو اینجا چیکار میکنی؟
مخاطب راستین، من بودم. از فرصت استفاده کردم و به طرف راستین رفتم و کنارش ایستادم. و گفتم:
–دیدم حالم بهتره، گفتم این چند ساعت رو بیام شرکت.
راستین لبخند زد و نگاهی به پریناز انداخت.
–دیدی گفتم خانم مزینی حتما حالش خیلی بده که گفته نمیاد، وگرنه از زیر کار در رو نیست. پس خانم جاسوس حسابی زیرآبم را پیش راستین زده بود.
حرف راستین آنقدر تاثیر بدی روی پریناز گذاشت که نتوانست جلوی راستین با اخم نگاهم نکند.
راستین با تعجب نگاهش را بین من و پریناز چرخاند. بعد سرش را تکان داد و گفت:
–آدم سر از کار شماها درنمیاره، الان فازتون چیه؟ دوباره قاطی کردید؟ یه روز با هم میرید گردش، یه روزم به خون هم تشنهاید. نکنه مثل ناظما باید بالا سرتون باشم. یه ساعت بیرون میرم به هم میپرید.
از حرف راستین ناراحت شدم. جوری حرف میزد انگار این پریناز دم دمی را نمیشناخت. اگر ناراحتیام را خالی نمیکردم حتما سکته میکردم. گفتم:
–والا من خودمم تشخیص نمیدم با پریناز خانم باید چطور رفتار کرد. با یه مویز گرمیش میشه با یه قوره سردیش، من که دیگه کاری باهاش ندارم ولی خدا به داد شما برسه که یه عمر میخواهید باهاش زندگی کنید. خدا صبرتون بده.
صدای خندهی راستین به هوا رفت.
پریناز چیزی نمانده بود منفجر شود. ترجیح دادم تا چیزی نگفته و پیش راستین ضایعم نکرده آنجا را ترک کنم. برای همین فوری به اتاقم آمدم.
ساعت کاری تمام شده بود. به آبدارخانه رفتم تا از ولدی خداحافظی کنم. در اتاق راستین باز بود. نگاهم را در اتاق چرخاندم. دست در جیب، پشت پنجرهی اتاقش ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود. خبری از پریناز نبود.
خانم ولدی در حال شستن "تی" بود. با دیدن من آب را بست و "تی" را رها کرد.
نگاهش را به اطراف چرخاند و کنار گوشم گفت:
–ببین با این پریناز کاری نداشته باش، دیونس بابا کار دستت میده.
–من که کاریش ندارم خودش...
دستش را به علامت این که آرامتر حرف بزنم بالا و پایین آورد.
–میدونم، اون هر کاریم کرد تو محلش نده، هر حرفی زد نشنیده بگیر، سعی کن ازش فاصله داشته باشی.
–چی شده، دوباره حرفی چیزی زده؟
خانم ولدی دوباره آب را باز کرد.
–حرفی زده یا نه مهم نیست. من چیزی که به صلاحته دارم میگم. دنباله شرّ میگردیها.
دستم را به علامت خداحافظی بالا بردم و به طرف در خروجی راه افتادم.
در راه نورا به گوشیام زنگ زد و گفت که از شرکت مستقیم پیشش بروم. با تعجب گفتم:
–چرا؟ میخوام برم لباس عوض کنم بعد بیام.
با صدای ظریف و بیحالش گفت:
–آخه اونجوری دیر میشه، زودتر بیا یه خبر جدیدم برات دارم.
–باشه، الان یه تاکسی میگیرم میام.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ حکایت تکان دهنده #نفرین_مادر
💠کوتاه و بسیار تاثیرگذار
🎤استاد #انصاریان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌🕊🕌🕊🕌🕊
🕊🕌🕊🕌🕊
🕌🕊🕌🕊
🕊🕌🕊
🕌🕊
🕊
مشهد از جنس بهشت است
قیامت دارد....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨عشق یعنے ڪربلا
یعنے من و
تنها حـــرم
✨ عشق یعنے
عڪس سلفے
یادگارے با حرم
#باز_هواےحرمت 💚
#حـــرمت_آرزوست 💚
#السلام_علیک_یاباعبدلله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃 پارت اول رمان های زیبا و هیجانی
که برای خواندنش به کانال دعوت شدید
💜 ابتدای رمان ویژه ی الهام😍(درحال ارسال)
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
💚ابتدای رمان زیبای عبورزمانبیدارتمیکند (درحال ارسال)👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
💜رمان چند دقیقه دلت راآرام کن 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/618
💚رمان عاشقانہ دو مدافع👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/1164
💜رمان عبور ازسیم خاردارنفس 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
💚رمان طعم سیب👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/2
💜کانال دوم رمان ما😍🔰
http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
عصرتون معطر به بوی مهربانی
دلتون غرق عشق و محبت
لبتون خندون
زندگیتون مملو از آرامش
دقیقه هاتون بی نظیر و ناب ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت8
هی بابا ! دست رو دلم نذار که خونه ... همین الانم که دیدی با سرعت پرت کردم خودمو تو خونه واسه همین بود که
از مدرسه فرار کردم دیگه ! وگرنه من این موقع میام خونه ؟
ناخوداگاه بلند گفتم : جون من ؟!!
_چته بابا ! همه محل فهمیدن
_ببخشید ... آخه یه چیزی میگی آدم شاخ در میاره ! اصلاتو به ریختت نمیخوره این حرفها !
_مگه ریخت من چشه ؟ خوب فرار کردم دیگه !
_بابا ایول ! یکم امیدوار شدم که خون فامیلای مامانت تو رگهات هست !
_پ نه پ کل خون فک و فامیل تو رگ تو ریخته !
_بچه ها چرا اونجا وایستادید نمیاین بالا؟
به عمه نگاه کردم بالای پله ها وایستاده بود . رفتم بالاو بوسش کردم
_سلام عمه جونم خوبی؟
_علیک سلام . الحمدلله تو خوبی خوشگلم ؟خسته نباشی ... انگار رنگت پریده عزیزم
عاشق تحویل گرفتنهای عمه بودم .
_مامان هزار بار گفتم این بچه های برادرات رو پررو نکن ! آخه کجا رنگش معلوم میشه زیر اینهمه کرم پودر ؟
_به تو چه حسود ؟
_بچه ها ! حامد تو مگه امروز قرار نبود بری تمرین ؟ پس چرا اومدی خونه ؟
با تعجب به حامد نگاه کردم که سرش رو خاروند و گفت :
_هان ؟ چیزه مربیمون گفت ساعت 3 بریم که دیگه تا 5 باشیم سر تمرین ...
چشمهام رو ریز کردم و به عمه گفتم :
_تمرین چی عمه مریم ؟
_بسکتبال میره عزیزم . چند روز دیگه مسابقه دارند بخاطر همین که امروز تمرین داشته زود اومده خونه
دستم رو زدم به کمرم و زل زدم به حامد . لبخند زد و گفت :
_ تکرار نمیشه !
_حیف که دلم برات سوخت با این قیافت وگرنه یادت میدادم فرار یعنی چی حامد خان .
_ما مخلصیم الهام خانوم
با عمه خداحافظی کردم و رفتم به سوی خونمون . عجیب بودا نیم ساعته زنگ زدم و نرفتم تو انگار نه انگار !
مثل همیشه بوی غذاهای خوشمزه مامان همه جا رو پر کرده بود . همونجوری که شالمو کفشام رو همزمان در
میاوردم شروع کردم صدا زدن
_مامان ... ماماااان کجایی ؟ سلام من اومدما
رفتم تو آشپزخونه وای چه میز خوش رنگ و لعابی چیده مامی جون حیف که کباب ترکیش زیادی خوشمزه بود!
_سلام . چته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟
_سلام مامی خوشگله ... کجا بودی اینهمه صدات کردم ؟
_داشتم روی تراس لباس پهن میکردم . دختر که ندارم خدا رو شکر همه کارا رو یه تنه انجام میدم از صبح تاشب
🍃هرشب با پارتهایی از رمان ویژه ی الهام مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
"خدای من"....❤️
به حضورت،
به نگاهت،
به یاریت نیازمندم....
.
سال هاست به این نتیجه رسیده ام که " تو "
🌷🍃
آن مشترک مورد نظری هستی
که همیشه در دسترسی...
💜شـــــــب بـــخـــیـــــر 💚
#قرارعاشقی ❤️
•. بھ نیت زیارتش مۍخوانیم؛❤️
• صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
• صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
• صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ .•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ .•
#السلام_علیک_یااباعبدلله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دوستان گل🌺
🍀 دستورالعمل معنوی اقای آملی🍀
هر صبح که از خواب بلند شدی
وبه طرف کار روزانه میروی
چند ثانیه وقت بگذار
🍀وضو بگیر
🍀19 بار بفرما "بسم الله الرحمن الرحيم "چون این آیه 19 حرف دارد
بعد کار روزانه ات را شروع کن
نتیجه وپاداش این کار چیست
🍀تطهیر میشوی
🍀19 بار خواندن بسم الله الرحمن الرحيم آفات وبلیات جهنمی وشعله های جهنم بیرون دنیا را از شما دور میکند
آنگاه شما ومحلی که هستید بیمه میشوید
🍀🍀بیمه خدا 🍀🍀
🍀و بعد صلوات است که تعداد نداره
صبح قشنگتون بخیر وشادی 😊
السلام علیک یا اباعبدالله 🌺
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرگز نگو..
"خسته ام..!"
زیرا اثبات میکنی ضعیفی🍀
بگو..نیاز به استراحت دارم...🌺
هرگز نگو..
"نمی توانم..!"
زیرا توانت را انکار میکنی؛
بگو....سعی ام را میکنم...
هرگز نگو
"خدایا پس کی؟؟؟!"
زیرا برای خداوند،
تعیین تکلیف میکنی؛🍀
بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا...🌺
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•