فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
این قطعـه آدمو میبره
دلـ بیابانهـایِ
طریـٰق المقدس. .🕊🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
🌅 #استورۍ
بالاخره
تڪلیف
ڪربلاے ما هم معلوم شد
°°[[ جاماندیم......😞 ]]°°
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•💚•
همآنآ اشک رودیست
کہ اگر به دریایِ عشقِ
#حسین وصل نشود،
در باتلاقِ سیاهِ دل مےماند
پس " فَابْكِ لِلْحُسَيْن "
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت23
بعدم بدو بدو رفتم بالا که خودمو برسونم به اتاقم و یه دل سیر بخوابم .......مثل هر روز داشتم آماده میشدم برم شرکت . میخواستم مقنعه ام رو سرم کنم که یه لحظه پشیمون شدم . حس کردم خیلی قیافم تکراری شده با این
مقنعه مشکی ! یه جورایی یاد فورم مدرسه میوفتادم . خانوم محمودی که تو این یه هفته هر چی مدل شال و روسری
جدید تو بازار دیده بودم سرش کرده بود ! خوب منم حالا شال میپوشم چی میشه مگه !؟
شونه هامو بالا انداختم و رفتم شال سورمه ایم رو برداشتم . راستش من از محیط کار و خودم مطمئن بودم . ولی از
اونجایی که خانواده حساسی داشتم میترسیدم کوچکترین خطام رو به محیط بد بیرون و جامعه نسبت بدن و مجبور
بشم بشینم تو خونه !
بخاطر همین با اینکه برام یکم سخت بود طبق خواسته و فرهنگ خانواده گشتن ولی همیشه تا جایی که میتونستم
رعایت میکردم این چیزا رو .
آخیش یکم عوض شدم . اصال از فردا هر روز یه چیز میپوشم چشم این محمودی درآد . فکر کرده فقط خودش بلده
تیپ بزنه ! واال ...
خودم که همیشه عاشق اعتماد به نفسهای الکی خودم بودم ! مخصوصا که همیشه به یه ساعت نکشیده ضایع میشدم !
همین که رسیدم شرکت با دیدن مدل روسری محمودی که اتفاقا خیلی هم گرون قیمت بود حالم از شال ساده خودم
بهم خورد !
خوبه طرف منشیه و اینهمه پول داره .!
_ الهام جان میتونی این فرم ها رو کپی بزنی من یه زنگ به شرکت آسیا بزنم ؟
_ بله حتما
_ مرسی عزیزم
اییییش ! حالا یکی نیست بهش بگه نگی الهام جان نمیشه ؟ اصلا من چون فامیلیم صمیمی بود همه فکر میکردن باید
زود صمیمی بشن باهام !
هنوز داشتم تو سالن کپی میگرفتم که نبوی اومد.مثل هر روز شیک و خوش تیپ ... بوی عطرش از خودش زودتر
میومد انگار . یادم باشه بپرسم مارکشو تولد احسان واسش بخرم حداقل بچه یه بار که شده یه عطر درست و حسابی
بزنه به خودش !
_ سلام آقای نبوی صبحتون بخیر
_ روزتون بخیر
هیچ وقت سلام نمیکرد ! مکث کوتاهی که روی صورتم کرد برام عجیب بود ... خوبه گریم چهره نکردم امروز ! انگار
خودش فهمید زیادی وایستاده وسط سالن چون سریع گفت :
شما چرا کپی میگیری ؟ خانوم محمودی کجاست ؟
_ رفتن توی اتاق به یکی از شرکتها زنگ بزنن آخه اینجا دستگاه ها صدا داره
_ اوکی . خودتون طراحی ندارید ؟
_ راستش نه ! همه طرحهایی که بهم داده بودید تموم شده
ابروهاش رو برد بالا و گفت : چه فعال ! یه سری فایلهای نیمه تموم هست توی پی سی اونها رو دیدی؟
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم .
حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار !
هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم
که ساکتش کنم ! اما نمی شد
هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا
میشد !
چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می
لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟
با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ...
لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
جلسه بیست وششم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
29.03M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۶
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 ثانیه های زندگی ام را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
#قرار_عاشقی ❤️
سلام ارباب دلم ✋
کمی طراوت باران کمی نسیم حرم
سلام صبح من و فیض مستقیم حرم
چقدر ساده تو را می شود زیارت کرد
به یک سلام من و حسرت حریم حرم
#مجنون_حسین🍃💫
«" 🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... 💚"»
#بوقت_دلتنگے
چہ نیاز است
کہ دستت بہ ضریحش برسد🍃
برسے سر در مشهد
تو شفـآ میگیرے..!
+ازعنایاٺِ رئوف اسٺ.. :)♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اے ویرانگر همہی زد و بندها
و اسلحه ها و سیاهےها
و سیاسے بازها، اے عشق؛💙
اے شفا بخش و کـار سآزترین
سلاح براے آزادے!
قسم بہ لالایـی گلولہها براے
فرزندانت؛ قسم بہ مُقاومت؛✌️🏻
#جهادنا_فے_قلبے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♻️🎖♻️🎖♻️🎖♻️🎖
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت105
–توضیح این سوالت یه کم برات زوده بزار کمکم بهت میگم.
اعتراض آمیز گفتم:
–نه، الان بگو، واسه من توضیح بده خب. از کی دارم به حرفهاتون گوش میدم. برای منم اتفاقا سواله.
امیرمحسن به طرفم چرخید و گفت:
–چون لوک یه آمریکایی که داره به طرف سرزمین خورشید میره. خورشید نماد صهیونیسمه. (نماد سرزمین موعود در کتاب مقدسشون) کسایی که در حقیقت وطن و خونه ندارن.
امینه گفت:
–وا! برداشتن یه آدم منفی و بیریشه رو
به جای آدم مثبت جلوه دادن که چی بشه. اصلا این تلویزیون چرا اینارو پخش میکنه، یعنی اونا اندازهی آریا نمیفهمن؟ نمیگن روی بچههای مردم تاثیر میزاره.
باران شدیدی شروع به باریدن کرد. دانههای درشت باران با تمام قدرت خودشان را به پنجرهی سالن میکوبید.
امینه گفت:
–آخه الان وقت بارون امدن بود؟
از این همه سر و صدای بارات تعجب کردم. کم پیش میآمد باران به شدت ببارد.
بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم. پنجره را باز کردم و چشم به آسمان دوختم. جمعیتی از باران به همراه حمل کنندههایشان، به طرف زمین سقوط میکردند.
حمل کنندهها خیلی کوچک بودند هم اندازهی خود قطرات آبی که از دل آسمان به طرف زمین سفر میکردند. انگار این فرشتهها مسئول باران بودند مثل مادری که مسئول فرزندش است. گویی هدفشان این بود که با احترام هر قطره از باران را به جایی که باید میرساندند. با حیرتی که همراه با دانایی بود، دستم را زیر باران گرفتم.
حاملان باران به سرعت قطرات را روی دست من میگذاشتند و محو میشدند.
ابرِ چشمهای من هم کمکم از این همه زیبایی و شگفتی عقده گشودند.
خدای من، یعنی سرنوشت هر یک قطره بارانت برایت اینقدر مهم است که همراه هر کدامشان سربازی روانه کردی؟ تا به سلامت فرود بیایند.
تو مسیر هر یک قطره آب را مشخص کردی، مگر میشود مرا رها کرده باشی؟
دستم را جلوی صورتم گرفتم زبانم را به کف دستم زدم و قطرات آب را همراه قطرات باران چشمهایم بلعیدم.
چشمهایم را بستم و به بارانهای بلعیده شده گفتم:
–حتما سرنوشت شما شنا کردن در رگهای من بوده.
پنجره را بستم و از پشتش به ریزش فرشتهها نگاه کردم.
شاید برای همین دیدن برف و باران اینقدر لذت بخش است چون همراه فرشتهها فرود میآیند. باید گفت ریزش فرشتهها.
نمیدانم چقدر گذشت. باران هنوز میآمد و من به باریدنش از پشت پنجره زل زده بودم.
متوجه شدم، اشکهای من هم مثل باران بند نیامده و برای خودش جوی کوچکی روی صورتم باز کردهاند.
همان موقع امیر محسن وارد اتاق شد و گفت:
–میگم اُسوه، من دوباره مثل روز خواستگاری همین کت و شلوار رو پوشیدم. به نظرت صدف خوشش میاد؟ نگه تکراریه، آخه دخترا حساسن.
چشم از پنجره گرفتم و نگاهش کردم. با کت و شلوار زیبایی که فقط برازندهی خودش بود مثل ماه شده بود. بوی عطرش اتاق را برداشته بود. موهایش را طوری آب و جارو کرده بود که یک لحظه شک کردم کار خودش باشد. از همیشه مرتبتر و شیکتر. لبخند زدم و روی تخت نشستم.
–صدف فعلا فقط خودت رو میبینه داداش من، الان هر چی بپوشی تو چشم اون قشنگه. استرس این چیزارو نداشته باشه.
لبخند زد و کنارم روی تخت نشست.
–استرس ندارم، فقط نظر خواستم. تو خوبی؟ بعد دستش را روی صورتم کشید.
–چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟ چیزی شده؟
–نه، گریهی ناراحتی نیست.
میدونی خودم روشبیهه کی تصور میکنم؟
–نه.
–مثل کسی که داخل سینما نشسته بوده ولی پشت به پردهی سینما. برای همین تاریکی اونجا لجش رو درمیاورده و فقط غر میزده که امدیم اینجا چیکار، اینجا که خبری نیست.
صدا و نور فیلمی که در حال پخشه تمام تلاشش رو میکرد که من رو متوجه کنه که اصل کاری درست پشت سرمه ولی من اونقدر مشغول چیپس و پفک خوردن و غر زدن بودم که متوجه نشدم. شایدم نخواستم متوجه باشم. بعد زانوهایم را بغل گرفتم و نالیدم.
–خدایا تو خواستی خودت رو بهم نشون بدی ولی من نفهمیدم من فقط تاریکیها رو دیدم اصلا حواسم به پرده سینما نبود
من امدم این دنیا فقط برای تماشا، چشمهام بسته بود، تو چقدر خواستی حواس من رو جمع اون پرده نمایش کنی ولی من فقط خودم رو رنج دادم و تاریکیهای سینما رو دیدم. تو اونجا رو تاریک کرده بودی که من فیلمت رو بهتر ببینم.
ولی من که فیلمی ندیدم چطور میخواستم بفهمم و بدونم که موضوع فیلمش چی بود.
من همش سرم گرم تخمه خوردن و آدمهای اطرافم بودم. همه چی دیدم جز تو.
#ادامهدارد...
.
♻️🎖♻️🎖♻️🎖♻️🎖
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت106
تازه به خانهی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت باب حرف زدن بزرگترها باز میشد که گوشی من زنگ خورد. نگاهی به بقیه انداختم، سکوتی در مجلس حکمفرما شد و همه به من نگاه کردند. آنهایی هم که نگاه نمیکردند گوش تیز کرده بودند که بدانند چه کسی پشت خط است. امینه که کنارم نشسته بود زیر گوشم گفت:
–آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟ کاش سایلنتش میکردی. درست میگفت یک جوری جو سنگین بود که اصلا نمیشد گوشی جواب داد. خواستم جواب ندهم و دستم به طرف دگمهی کنار گوشیام رفت، ولی وقتی نگاهم به شماره افتاد دست نگه داشتم، شماره برایم آشنا آمد. یک شمارهی طولانی و عجیب و غریب بود.
یادم آمد که این شماره همانی است که قبلا از آن پیام دریافت کردم.
ماندم چه کار کنم. هم کنجکاو بودم هم برایم عجیب بود که این شمارهی کیست.
امینه که سرش داخل گوشیام بود نجوا کرد.
–خارجس که...
–آره انگار.
–از این کلاهبرداریها نباشه.
–کدوما.
–هیچی فقط الان زود جواب بده نزار میس بیوفته که تو بخوای بهش زنگ بزنی.
گوشی را روی گوشم گذاشتم و آرام و با تردید گفتم:
–الو.
–پس هنوز زندهایی؟ صدای پریناز را شناختم. از تعجب به امینه نگاه کردم و سعی کردم با آرامش جوابش را بدهم. جوری وانمود کردم که انگار یکی از دوستانم پشت خط است.
–عه، سلام پریناز، خوبی؟
–فکر کردم مُردی. پس خودت رو زده بودی به مُردن. داشتی فیلم بازی میکردی؟ کمکم صدایش بالا میرفت.
صدای گوشیام را کم کردم.
–ببخشید، میشه بعدا با هم حرف بزنیم؟ آخه الان...
فریاد زد.
–نه، نمیشه، فقط خواستی من رو آواره کنی؟ نمیفهمیدم منظورش چیست.
امینه گفت:
–این کیه؟ چرا صداش رو انداخته تو سرش؟ گوشی بده من ببینم. بعد دستش را به سمت گوشی دراز کرد.
نگاهی به امینه انداختم خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. کافی بود گوشی را بگیرد و دیگر نفهمد که کجا هستیم. لبم را به دندان گرفتم و فوری گوشی را قطع کردم و روی سایلنت قرارش دادم. رو به صدف که روبرویم نشسته بود و نگران نگاهم میکرد. گفتم:
–من که اصلا نفهمیدم چی میگفت. صدف خندهی زورکی کرد و زمزمه کرد.
–میشه توی این دو روز نه تلفن جواب بدی، نه از خونه بیرون بری؟
امینه خندید و زیر گوشم گفت:
–این دفعه دیگه اتفاقی بیفته فکر کنم صدف سکته کنه.
آن شب به خیر گذشت و پدر صدف هم با حرفهای پدر و مادر کوتاه آمد. در حقیقت همه موافق حرفهای ما بودند جز پدر صدف که او هم کمکم وقتی جبههاش را ضعیف و بی پشتوانه دید دیگر موافقت کرد که امیرمحسن و صدف هر جور خودشان دلشان میخواهد مراسم بگیرند.
به خانه که برگشتیم گوشیام را از کیفم برداشتم تا از حالت سکوت خارجش کنم. دیدم پریناز چند بار زنگ زده. وقتی دیده من جواب نمیدهم چند پیام پشت هم فرستاده.
دلهره گرفتم. دیگر از پریناز میترسیدم.
پیامها را که خواندم دلهرهام بیشتر شد. تهدیدم کرده بود و چاشنی هر تهدید هم ناسزا و حرفهایی زده بود که من را گیج میکرد. چرا نمیفهمیدم چه میگفت. من که با او کاری ندارم. چرا فکر میکند من خودم را به مُردن زده بودم. اصلا مگر میشود این کار را کرد. در ذهنم دنبال کسی گشتم که کمکم کند. اولین شخصی که به ذهنم رسید نورا بود. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک نیمه شب بود. اگر الان خواب هم نباشد با زنگ زدن من حتما استرس میگیرد. ممکن است حالش بدتر شود. به نظرم آمد که اگر خود راستین را در جریان قرار دهم بهتر است. شاید او در جریان حرفهای پریناز باشد. اصلا شاید این پیامها برای آزار و اذیت است و جدی نیست. او بهتر پریناز را میشناسد. کسی که آن طرف دنیا است مگر میتواند کاری انجام دهد.
بعد دوباره به این نتیجه رسیدم که خودش شاید نتواند ولی حتما دوستانی اینجا دارد که کمکش کنند. از روی اجبار و با تردید شمارهی راستین را گرفتم.
#ادامهدارد...