eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️📿 ☆•از رمق افتاده ام ... دلدار دستم را بگیر رفتم ازدست وشدم بیمار دستم را بگیر ☆•با گناهانم خودم را هم کلافه کرده ام خسته ام ازاین همه تکراردستم رابگیر
•|🌿🕊|• بۍتـوچگـونہ مۍشود‌ازآسمان‌نوشٺ؟ ازانعڪاس‌سادهـ‌ۍرنگین‌ڪمان‌نوشٺ؟ ایݩ‌یڪ‌حقیقٺ‌اسٺ ڪه‌بۍتو،بهار‌مݩ! بایدچهارفصݪ‌زماݩ‌راخزاݩ نوشٺ...💔🍂 🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 صبحتون مهدوے 🌤 التماس دعاےفرج 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
@sajadeeh - سَـٖجـٰـآدِھـ.mp3
2.72M
🌿 به خُدا پناهنده بشیم♥️ +توصیه میشود گوش کنیدونشردهید🌱 「➜ 」 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💢💢💢💢💢💢💢 🕰 بلعمی چهره‌اش را مچاله کرد و گفت: –توام کشتی ما رو با این شوهر نداشتت. شوهر کیلو چنده بابا. همون بهتر که مال تو رفته اون دنیا راحت شدی. خانم ولدی ابروهایش بالا رفت. –ناشکری نکن، از من و اُسوه جون بپرس نداشتن شوهر یعنی چی. تو داری قدرش رو نمی‌دونی. بلعمی رو به من گفت: –واقعا تو ناراحتی از این که مجردی؟ یک برگ دستمال از روی میز برداشتم و صورتم را خشک کردم. –قبلا بودم، ولی حالا، اوضاعم خیلی فرق کرده. ولدی جلو آمد و با تعجب پرسید: –یعنی چی؟ خبریه؟ لبخند زدم. –نه‌بابا، اوضاع خودم رو میگم. شوهر و این چیزهارو زیادی جدی گرفته بودم. ولدی پرسید: –اونوقت یعنی چی؟ –یعنی... چطوری بگم. این عروسک‌گردونا رو دیدی؟ این چیزا، شوهر، بچه، ماشین، خونه و...همشون همون عروسکها هستن. من قبلا همش دنبال عروسکهای زندگیم بودم، از عروسک گردان غافل بودم. اما حالا می‌خوام سعی کنم که زیاد تو بهر عروسکها نرم. خانم بلعمی نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کرد و گفت: –خب تو که الان شوهر نداری، پس عروسکی هم نداری دیگه. – همه‌ی آدمها عروسک دارن، مثلا یکی از عروسکهای زندگی من فعلا مادرمه، که وقتی نمایش اجرا می‌کنه کلا محوش می‌شم. اونقدر که تا بهم میگه بالای چشمت ابروئه به هم می‌ریزم. من همین رو حواسم باشه که مادرم چی می‌خواد بهم بگه خودش خیلیه. حالا اون عروسک شوهر کی از پرده نمایش بیاد بالا دیگه دست من نیست. احتمالا وقتی میاد که عروسک گردان حرف دیگه‌ایی با یه زبون و شخصیت دیگه می‌خواد بزنه. خلاصه باید به حرکات و حرفهای عروسکهای اطرافمون دقت کنیم چون یکی دیگه از دهن اینا داره بهمون حرف میزنه. تا وقتی هم که نفهمیم هیچی درست نمیشه. ولدی نوچی کرد و خودش را روی صندلی رها کرد. بلعمی هم فکری کرد و گفت: –خب الان عروسک گردون شوهر بداخلاق من کیه یعنی؟ نگاهش کردم. –معمولا عروسک گردون همونیه که عروسک رو ساخته دیگه، اخم کرد. –بشین بابا، خدا که فحش نمیده. خندیدم. –پس معلومه غرق شدی تو نمایش‌ها، البته من خودمم اکثرا مثل تو میشم. ولدی گفت: –یعنی عروسک منم عروسمه؟ آخه خیلی از پسرم ایراد می‌گیره، همش رو مخمه، اونم مثل خانم بلعمی نگرانه که یه وقت آب تو دلش تکون نخوره، پدر بچم رو درآورده. خندیدم و گفتم: –ای‌بابا شما هم که از خودمونی، غرقش شدی. ولدی با حرص گفت: –ببین تو اونو نمی‌شناسی غرقت می‌کنه عزیزم، از یه راههایی وارد میشه‌ها که به عقل جن نمیرسه. گفتم: –خودت رو دست کم نگیر، جن‌ها کجا عقل انسانها رو دارن. فقط یه کم سرعت عملشون بالاتره بابا. بعد از خواندن نمازم لقمه‌ام را برداشتم و شروع به خوردن کردم. ولدی گفت: –غذای آقا رضا و خباز رو هم گرم کردم. از وقتی آقا رضا میاد اینجا آقا دیگه نه غذا سفارش میده نه بیرون غذا می‌خوره. پرسیدم: –یعنی گشنه میمونه؟ –نه، با آقارضا با هم می‌خورن. دیروزم آقا رضا پیشنهاد داد که وسیله بخره بده به من که هر روز ناهار درست کنم و غذای همه یکی باشه. –راست میگی؟ آقای چگینی موافقت کرد؟ –اولش نه، ولی بعد به آقا رضا گفت، حالا تو کارت رو شروع کن بعد ببینیم چی میشه. لبخند زدم و گفتم: –کاش بشه که آقارضا بیاد اینجا کار کنه. همان موقع راستین در چارچوب در آبدار‌خانه ظاهر شد. احساس کردم زیاد طولش داده بودم، چون بلعمی ناهارش را خورده و رفته بود. بقیه‌ی لقمه را داخل نایلونش گذاشتم و از جایم بلند شدم و گفتم: –بفرمایید داخل. نگاهی به دستم انداخت و گفت: –الان این ناهارت بود؟ –آره، این ناهار دختر تنبلیه که منتظره مامانش براش غذا کنار بزاره. جلوتر آمد، نگاهش هنوز روی لقمه‌ی دستم بود. لقمه را پشت سرم پنهان کردم. نگاهش را به طرف چشم‌هایم سُر داد و گفت: –اونم که نصفه خوردی. بشین تمومش کن. از حرفش احساس کردم فشارم افتاد. هر دو دستم را پشتم نگه داشتم و گفتم: –آخه اصلا میل نداشتم همونم به زور خوردم. ولدی گفت: –نه آقا، چون داشت نماز می‌خوند دیرتر امد تازه شروع به خوردن کرده بود که شما امدید. نگاه تندی به ولدی انداختم. کاش چیزی نمی‌گفت. راستین پشت همان صندلی که نشسته بودم ایستاد و اشاره کرد که بنشینم. –تو بیا بشین، اصلا من میرم چند دقیقه دیگه میام. مصمم بودنش باعث شد به طرف صندلی بروم و بنشینم. به طرف در خروجی رفت، بعد به طرفم برگشت و گفت: –از فردا میگم خانم ولدی ناهار درست کنه، توام دیگه نمیخواد ناهار بیاری. با لبخند به خانم ولدی نگاه کردم. خانم ولدی گفت: –آخه آقا هیچی وسیله اینجا نداریم. –رضا بهت تن‌خواه میده هر چی لازم داری بخر. فقط هر چی میخری باید فاکتور داشته باشی‌ها رضا مثل من نیست. مو رو از ماست میکشه.
❄️☔️❄️☔️❄️☔️❄️☔️ 🕰 خواستم از آبدار‌خانه بیرون بروم که با آقارضا رودررو شدیم. فوری سرش را پایین انداخت و عقب رفت و گفت: –شما بفرمایید. عذرخواهی کردم و رد شدم. بلعمی با کج و کوله کردن لب و دهنش به من اشاره کرد. کنارش ایستادم و گفتم: –تو قیافت اینجوری یا داری مسخره بازی درمیاری؟ –پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –منظورم به اون پسرس، دیروز با منم رودر رو شد کلا گذاشت رفت. ولی الان ببین چه احترامی به تو میزاره. –وا! گذاشت رفت؟ کجا رفت؟ –چه‌ می‌دونم، رفت تو اتاق خودش تا چند ساعتم بیرون نیومد. دیروز فکر کردم مدلش اینجوریه، ولی الان می‌بینم بستگی به... –این ناهار چی شد؟ یه کاسه میخوای داغ کنیا ولدی. این جمله‌ی آقای خباز باعث شد بلعمی حرفش را نیمه بگذارد. من هم فوری به طرف میزم برگشتم. نمی‌خواستم با اقای خباز رودر رو شوم. پشت میزم نشستم و اوراقی که روی میز بود را نگاهی انداختم و شروع به وارد کردنشان به سیستم کردم. نیم ساعت بعد هم راستین آمد و شروع به صحبت با تلفن کرد. گاهی شرایط کار را برای شرکتها توضیح می‌داد و گاهی هم متن قراردادها را می‌خواند. در مفاد قرار داد مدام با آقا رضا به مشکل می‌خوردند. اقا رضا موافق گرفتن یا دادن چک بلند مدت نبود و سر این موضوع مدام بحثشان میشد. ولی در آخر این آقارضا بود که با منطقش راستین را توجیح می‌کرد. آفتاب شهریور ماه بد جور پشتم را داغ کرده بود و اذیتم می‌کرد ولی نمی‌خواستم پرده را پایین بکشم. می‌خواستم تمام حواسم به گرما و آفتاب باشد. می‌خواستم دستان آفتاب هم کنارم در اتاق حضور داشته باشد. گرمایش آرامم می‌کرد و از تپش قلبم جلوگیری می‌کرد. از وسط کمرم و زیر بغلم قطرات عرق را احساس می‌کردم که یکی یکی و پشت سر هم صف کشیده‌اند. حسابی گرمم شده بود. کم‌کم داشتم کلافه میشدم که بلند شدم و به آبدارخانه رفتم و آبی به سروصورتم زدم تا از این گرما نجات پیدا کنم. خانم ولدی با دیدنم گفت: –چی شده؟ خوبی؟ –آره، چطور؟ –هیچی، احساس کردم پوست صورتت انگار یه کم قرمز شده. دستی به صورتم کشیدم و بدون حرف به اتاق برگشتم. با تعجب دیدم که پنجره‌ی اتاق بسته شده و پرده پایین کشیده شده. نزدیک میزم که شدم باد خنکی را احساس کردم، اسپیلت روشن بود. راستین در اتاق نبود. در دلم دعا کردم که خدا کند حالا حالاها به اتاق برنگردد تا کمی خنک شوم. صدایش را از اتاق کناری می‌شنیدم، گاهی هم که تلفن با او کار داشت خانم بلعمی به اتاق خباز وصل می‌کرد و راستین همانجا تلفنش را جواب می‌داد. ساعت کار که تمام شد خواستم از پشت میز بلند شوم که راستین وارد اتاق شد. اول نگاهش روی پنجره ایست کرد و بعد با لبخند رو به من گفت: –لطفا شماره رمز سیستم رو به رضا بگو، گاهی لازمش میشه. من فراموش کردم. –الان بگم؟ –آره، میخواد بمونه حساب کتاب خودش رو تو فایل جداگونه‌ایی وارد کنه. گوشی‌ام را روی میز گذاشتم و سیستم را روشن کردم. –می‌خواهید شما خودتون بیایید ببینید بهش بگید. به طرفم آمد و روی صندلی‌ام خم شد. انگار بوی عطرش با قلبم نسبتی داشتند، شاید هم قلب من به بوی عطرش حساس شده بود. همین که بوی عطرش در مشامم پیچید قلبم پاهایش را با تمام قدرت بر روی قفسه‌ی سینه‌ام ‌کوبید. شاید بوی آزادی به سرش خورده بود و می‌خواست خودش را نجات دهد. انتظار چند ثانیه‌ایی برای بالا آمدن این ویندوز لعنتی برایم مثل ساعتهای برزخ بود. شاید هزار سال طول کشید. نه قلبم دست بردار بود نه راستین، کاش کمی عقب‌تر می‌ایستاد. دستم را روی موس فشار ‌دادم تا لرزش انگشتانم این همه آشفتگی و نابسامانی‌ام را برملا نکند. انگار قلبم دچار تشنج شد. لحظه‌ایی بی‌حرکت می‌ماند و لحظه‌ایی دیگر خودش به کار می‌افتاد. بالاخره ویدوز بالا آمد و راستین کمی عقب‌تر ایستاد و تصویر یک قبر و یک جسد کفن شده که روی صفحه گذاشته بودم را با دست نشان داد و پرسید: ...
قبل از اینکه خیلی دور بشه صداش زدم _حسام ؟ برگشت و منتظر نگاهم کرد ... با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم : _من ... برای همه برادری هایی که این چند وقته در حقم کردی واقعا ازت ممنونم ... حتما جبرانش میکنم با نگاه نافذش گفت : _همیشه دوست داشتم که یه خواهر داشته باشم و براش برادری کنم .... اما ندارم متاسفانه ! این کارا هم لطف نبود ... وظیفه بود دختر دایی دوباره به راهش ادامه داد ... نتونستم معنی حرفش و نگاهش رو بفهمم ! اینکه گفت خواهری نداره و وظیفش بوده یعنی چی ؟! اون روزم تموم شد ولی فکر و خیال من تا شب قبل از خواب هم تمومی نداشت ... حرفهای حسام و پیشنهادش لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178 🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
🕊 منطقه محروم؛ یعنی همان چشمان من، که از دیدن کربلای تو محروم است ... 💔 ...♡ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
"و اَنْ تُنْجِيَنِي مِنْ هذَا الْغَمِّ" ما را ، اندوهی کشت؛ که با هیچ کس نگفتیم ... ❣ ...♡ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. . رُبمـٰا یُساق إلیک قدرٌ منَ‌اللّٰہ خیـرٌ مِن ڪُل أحلامٰک..🤍🕊 شاید تقدیرےِ از سوی خدا بہ سمت تو راندھ شود، کہ ازهمہ آرزوهآیت بهتر باشـد..🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
29 حدس میزنم توام از این دختر شیطونا باشی نه ؟ _ ای یکمی ... البته من بیشتر آرومم ! شیطنتم مختص خانواده هستش _ همون ! مهم نیته بابا . میترا کجاست راستی ؟ _خانوم محمودی رفته مرخصی امروز _ چه باحال ! بهش نمیگی میترا ؟ _ نه ! آخه عادت کردم به محمودی گفتن _ میدونی همین محمودی چند سالشه ؟ _نپرسیدم ! ولی شاید هم سن خودم باشه _خوب خودت چند سالته ؟ _ تقریبا ۲۲ زد زیر خنده !!!! شیطونه میگه ... _ ستاره جون سن من انقدر خنده داشت !؟ _نه بابا ... ببخشید عزیزم . آخه تو همش۲۲ سالته بعد میگی میترا هم سنته ؟ _مگه میترا چند سالشه؟؟ _۳۲ عزیزم ! چشمام از حدقه زد بیرون ! من همیشه فکر میکردم از من کوچیکتره _مطمئنی ؟ اصلا بهش نمیخوره ها ! فکر کنم از من کوچیکتره _آره مطمئنم.به من چند میخوره ؟ _ نمیدونم والا ! من حدس نزنم بهتره انگار ! دوباره شروع کرد خندیدن _واقعا راست میگیا ! من عید میرم تو ۲۴ سال _ خوبه دیگه به قیافت میخوره ۲۴ _ وا !همه میگن نمیخوره که ... فکر میکردم بهتر مونده باشم _ همه دروغ میگن به نظرم که خیلیم ۲۴ میخوره بهت _ نمیدونم والا ! حالا میدونی پارسا چند سالشه ؟ متوجه شدم که این دختره کلا با سازمان آمار و اطلاعات همکاری داره ! یعنی اصلا نمیشه از زبونش حرف بیرون کشید ! _ نه نمیدونم _ ۳۲ سال ... ولی بزنم به تخته میخوره هم سن تو باشه ها ! اینو دیگه راست میگفت ! فکر میکردم فوقش ۳۲ یا ۳۳ باشه ... انگار تیپایی که میزد باعث میشد جوون تر جلوه کنه ! اون روز ستاره جوری با من صمیمی شده بود که یکی نمیدونست فکر میکرد ۱۰ ساله دوستیم ! شماره بهم دادیم و قرار شد بیشتر بیاد شرکت دیدنم
💯 من به شما👇 خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد دیدم آروم خوابیده بود تواون و اطرافش پراز گل بود. کنارش نشستم و تکونش دادم: علی پاشو الان چه وقت خوابه! لبات چرا کبوده ⁉️ تو مگه به من قول ندادی مواظب خودت باشی ‼️ بیا من دستاتو میگرم کمکت میکنم _ علی دستهات کو جاشون گذاشتی😳 پیشونیشو بوسیدم 😢 بخدا وقتی نبودی کم گریه کردم. پاشو بریم باید باهم بگیریم پاشو همسر جان ... ادامه🔰 https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
31-Tafsir hamd.mp3_90607.mp3
3.85M
📃 🎙 حضرت آیت الله خامنه ای(مدظله العالی) 🔺 از شروع بشود. ◻️ ترتیبی بدهید که بشود را از در دبستان وادار به حفظ قرآن کنند -البته مجبورشان نکنند- جایزه قرار بدهند و مثلاً بگویند هر بچه‌ای که در دوره‌ دبستان، این‌قدر از قرآن را حفظ بکند، این مقدار امتیاز خواهد گرفت یا اگر کسی در دبیرستان، این مقدار قرآن را حفظ کند، به قدر این واحدها یا این درس ها، نمره یا امتیاز مادّی می دهیم. 📚 ۱۳۶۹/۱۲/۰۱ من عقیده‌ام این است که حفظ قرآن باید از بچگی شروع بشود؛ یعنی حدوداً از دوازده سالگی سیزده سالگی؛ «التّعلم فی الصّغر کالنقش فی الحجر». 📚 ۱۳۷۰/۱۱/۳ ◻️🔸◻️🔸◻️ ✴️ شماره ۳۱ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز و مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🖤 دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست گر دردمند عشق بنالد، غریب نیست دانند عاقلان که مجانین عشق را پروای قول ناصح و پند ادیب نیست😔
🥀 •دلمـ♥️ •از فرط گناه •تنگـ و پراز تاریڪےْ ستـ🌑 •دلمـ از↓ •سمتـ شما •اذنِ میخواهد..😞 -اے‌حرمٺ ملجادرماندگآن.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
:↓ یڪ¹ ‌وقتی ‌کسے ‌در خیابان ‌دارد ‌راه‌ میرود یڪ هو ‌یاد خدا ‌مے‌افتد و‌ مےگوید: ‌قربونت ‌برم💙 این ارزشش ‌از اینکہ ‌ من بنشـینم ‌از اول ‌تا آخر مفاتیحُ‌الجنان ‌را با وضو و رو بہ قبلہ ‌بخوانم ‌ وچیزے ‌نفهمم بیشتر است.. :)☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 ❄️☔️❄️☔️❄️☔️❄️☔️ –این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟ زیرلب نوشته را خواند. "مرده می تواند بدریخت باشد، اما نیرومند است، چرا که مرگ، او را آزاد کرده است." دستهایش را روی‌سینه‌اش جمع کرد. –این چیه نوشتی؟ حالا دیگر قلبم قرار گرفته بود و من آرام شده بودم. سینه‌ام را صاف کردم و گفتم: –این رو یه نویسنده پرتقالی گفته، به نظرم حرف درستی زده. لبهایش را روی هم فشار داد. –جنابعالی یا اون نویسنده‌ی پرتقالی چند بار مردید که می‌دونید مرگ آزادتون کرده؟ سرم را کج کردم. –اون نویسنده که خیلی وقته مرده، احتمالا الانم آزاده دیگه. منم دیر یا زود... مکث کردم و او دنباله‌ی حرفم را گرفت. –لابد بهش ملحق میشی... لبخند زدم. آقا رضا وارد شد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری رمز را به راستین گفتم و بلند شدم. کیفم را از روی میز برداشتم و خداحافظی کردم. به آبدارخانه رفتم و از ولدی هم خداحافظی کردم. وارد راه‌پله‌ها که شدم، پایم روی پله‌ی پنجم یا ششم بود که صدای راستین را شنیدم. –خانم مزینی تلفن. ایستادم. وارد راه پله‌ شد. اخم داشت. گوشی‌ام را که روی میز جا گذاشته بودم را به طرفم گرفت و پرسید: –مگه هنوزم باهاش در ارتباطی؟ شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام و دیدن شماره‌ایی که رویش افتاده بود کافی بود برای این که متوجه باشم منظورش کیست. به صفحه‌ی گوشی خیره ماندم. به آرامی گفت: –بگیر همینجا باهاش حرف بزن. گوشی را گرفتم و گفتم: –من باهاش کاری ندارم. اون زنگ میزنه. به آرامی سرش را تکان داد و اشاره کرد که جواب دهم. –الو. راستین اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم. پری‌ناز با مهربانی احوالپرسی کرد و پرسید: –داری میری خونه درسته؟ یک نگاهم به راستین بود یک نگاهم به گوشی. –آره دارم میرم. –خب چه خبر؟ –خبری نیست. –شنیدم راستین شریک جدید داره. راستین لب زد. –بهش بگو از کجا شنیدی. من هم همان سوال را پرسیدم. پری‌ناز گفت: –خب دیگه، من از همه چی خبر دارم. از حرفش عصبی شدم و بی مقدمه گفتم: –پری‌ناز میشه دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنی؟ برو دنبال زندگیت چیکار داری اینجا چه خبره، می‌خواستی خودت بمونی بفهمی چه خبره، لابد از این به بعدم هر چند روز یه بار میخوای بهم زنگ بزنی خبر بگیری. من نه جاسوسم، نه از جاسوس بازی و این حرفها خوشم میاد. حرفهایم باعث شد آن ذات اصلی‌اش را بیرون بریزد و گفت: –چته تو، فکر کردی لَنگ خبر دادن توام؟ من از همه چی خبر دارم. حتی می‌دونم میز تو الان تو اتاق راستینه. اگر بهت زنگ زدم فقط واسه این بود که بهت حالی کنم پات رو از زندگی من بکش کنار فهمیدی یا نه؟ به من میگه برو دنبال زندگیت، بچه پرو تو برو دنبال زندگیت، چی می‌خوای از اون شرکت، حالا اینجوری شد حرف آخرم رو اول میزنم، خیلی زود از اونجا میزاری میری، وگرنه... همان لحظه راستین گوشی را از دستم قاپید و از اسپیکر خارجش کرد و فریاد زد. –وگرنه چی؟ وگرنه چه غلطی می‌کنی؟ بعد همانطور که با تلفن حرف میزد از پله ها پایین رفت. احساس کردم فشارم افتاد پاهایم به یکباره قدرت ایستادن را از دست دادند. من طاقت شنیدن این حرفها آن هم در حضور راستین را نداشتم. همانجا روی پله نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. شاید پری‌ناز درست می‌گفت من اینجا چه می‌‌کردم. خودش هم که نیست بوی عطرش نفسم را بند می‌آورد. انگار عطرش جان تازه‌ایی به پاهایم می‌داد. مشامم پر تر از قبل شد انگار همینجا کنارم بود. –حالت خوبه؟ با شنیدن صدایش به یکباره سرم را بلند کردم، او که خم شده بود چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد. هینی کشیدم و با صدای بلندی گفتم: –مواظب باشید. همانجا یک پله پایین‌تر از من نشست. زل زد به گوشی‌ام که در دستش بود. –آدم وقتی یه اشتباه می‌کنه گاهی تا سالها باید تاوان پس بده. دیگه جواب پری‌ناز رو نده. با بیرحمی گفتم: –شاید اونم حق داره، درسته خیلی اشتباه داره، ولی خب به خاطر علاقه‌ایی که به شما داره نمی‌تونه دل بکنه، این خاصیت عاشق‌هاست. پوزخند زد. –عاشق؟ عشق؟ همش توهم بود. البته برای من، اون از اولشم عشقی نداشت فقط به خاطر منافع خودش مجبور بود وانمود کنه که... سرش را پایین انداخت و آهی کشید که دلم برایش هزار تکه شد. به روبرو خیره شد و ادامه داد: –اون موسسه که توش کار می‌کرد، توام یه‌بار اونجا رفته بودی یادته؟ –بله. –درش رو تخته کردن. مدیراش یه مشت جاسوس بودن. امثال پری‌ناز هم ممکنه زیر نظر باشن. می‌دونی چرا همش بهت زنگ میزنه؟ گفتم: –خب به خاطر شما و ... حرفم را برید. ...
🖼✨ |.•🌿🎨 :)'' :• -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁 🕰 –نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای این که اگر زیر نظره پای تو هم گیر باشه، البته اون الان خوب میدونه که زیر نظره پس اگر می‌خوای به درد سر نیوفتی جوابش رو نده، اصلا هر شماره ناشناسی بهت زنگ زد فعلا جواب نده تا ببینیم چیکار می‌کنیم. پرسیدم: –حتی اگر شماره داخلی بود؟ مکثی کرد و گفت: –فعلا جواب نده، چون ممکنه آشنایی اینجا داشته باشه و از روی لج‌بازی بخواد از طریق اون تو رو اذیت کنه. –شما چطوری متوجه شدید؟ –من خیلی وقته می‌دونم. از همون بار اول که تعقیبش کردم و جلوی در خونه‌ی شما ماشینم رو پارک کرده بودم، یادته؟ با لبخند سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد: –اولین برخوردمون. اون روز اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه روز با هم همکار بشیم. اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. البته به قول حنیف روزها مشکلی ندارن اشکال خود ماییم. بلند شد و دستهایش را در پشتش گره زد و به دیوار تکیه داد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –یکی از همون روزا برادرم بهم زنگ زد و گفت که برم یه جایی و ببینم یه موسسه‌ایی وجود خارجی داره یانه. وقتی آدرس رو داد بهش گفتم پری‌ناز همینجا کار می‌کنه، اگر بخواد می‌تونم از اون کمک بگیرم. از همونجا حنیف حدسیاتش رو برام توضیح داد و گفت حواسم به اطرافم باشه. با تعجب پرسیدم: –برادرتون اون سر دنیا چطور متوجه این موسسه شده بودن؟ –خیلی اتفاقی، از طریق یکی از کسایی که به محل کارش امده بوده و براش از فعالینهای اون موسسه تعریف کرده. یه کسی که همونجا با هم آشنا شده بودن و قبلا یه چند ماهی تو ایران به عنوان روان شناس تو این موسسه کار می‌کرده. ولی چون اونها بهش دیکته می‌کردن که در راستای چیزی که اونا میخوان مشاوره بده آبشون تو یه جوب نمیره و روان شناسه اونجا رو ترک میکنه، وقتی حنیف حرفهاش رو می‌شنوه اول باورش نمیشه، میگه توی ایران مگه میشه تو روز روشن اینقدر راحت با آینده‌ی یه سری دختر جوان بازی کنن و به فساد بکشوننشون. وقتی کم‌کم مطمئن میشه و تحقیق و بررسی بیشتری انجام میده، البته خیلی زیر پوستی و نامحسوس، متوجه‌ی خیلی چیزها میشه و از طریق یکی از دوستهاش تو ایران به پلیس خبر داده میشه، تازه بعد از اون معلوم میشه که اصلا این موسسه زیر نظر سازمان اطلاعاته و کارشون خیلی بدتر از این حرفهاس. دارن یه سری وطن فروش تربیت میکنن که در مواقع ضروری بریزنشون تو خیابون. با اضطراب گفتم: –احتمالا پری‌ناز نمی‌دونسته و برای کار وارد اونجا شده و ... حرفم را برید. –آره اولش نمی‌دونسته ولی بعد که فهمیده خودش به میل خودش خواسته ادامه بده، من متوجه میشدم که روز به روز رفتارش تغییر میکنه و بدتر میشه، وقتایی که با هم بودیم انگار همش دنبال یه بهونه بود که همه چیز رو ببره زیر سوال، با گرون شدن هر چیزی یا به بن بست خوردن تو هر کاری همش غر میزد و می‌گفت اینجا هیچ کس به فکر مردم نیست، اینجا هیچ کس پیشرفتی نمیکنه و خلاصه از این مدل حرفها و سیاه نماییها، فقط می‌کوبید و حرف از رفتن از اینجا میزد. حرفهاش خیلی عجیب شده بود. –آخه چرا؟ شروع به بالا رفتن از پله‌ها کرد. –به خاطر پول، همون چیزی که همیشه سرش دعوا داشتیم. اولین و آخرین اولویت زندگیش پول بود. درضمن این اواخر خیلی از موسسه حرف میزد، خیلی تحت تاثیر افکار اونا بود. یه جورایی حرفهای اونا انگار براش تقدس پیدا کرده بود. اگر کسی برخلاف اون حرفها می‌گفت متهم به بیسوادی و عقب موندگی میشد. به جلوی در که رسید برگشت. –صبر کن الان سوئچ رو میارم می‌رسونمت. از جایم بلند شدم. –نه، ممنون خودم میرم. کمی مکث کرد و به صورتم زل زد. –پس بیا بالا یه شربتی چیزی بخور برو. فکر کنم فشارت افتاده. دامنم را تکاندم و گفتم: –نه، ممنون، خوبم. همین که راه افتادم که بروم. نوچی کرد و گفت: –من مامانت نیستما ناهار نیاری چیزی بهت نگم. از تنبلی هم خوشم نمیاد. با اون یه لقمه ناهاری که تو خوردی و این رنگ پریده فکر نکنم تا سر خیابون برسی. زود بیا بالا. فکر کردم کلی مورچه روی گونه‌هایم رژه میروند. نگاهم را زیر انداختم. –آخه الان بیام بالا، خانم ولدی میخواد سوال پیچم کنه، من که حالم خوبه، ولی چون شما میگید میرم از همین جاها یه چیزی میخرم میخورم بعد میرم خونه. –مطمئن باشم؟ جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. احساس کردم اگر نگاهش کنم همانجا قالب تهی خواهم کرد. سرم را تکان دادم و فوری خداحافظی کردم و پله‌ها را به سرعت پایین آمدم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد خانه شدم. آنقدر سروصدا بود که کسی متوجه‌ی آمدن من نشد. آریا در حال باد کردن بادکنک بود. آنقدر بادش کرد که با صدای بلندی ترکید و یک لحظه سکوت شد. همه یکدیگر را نگاه کردند. صدف با دیدن من گفت: –عه، اُسوا امد. مادر گفت: –چه پاقدمی! ..
موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم.باپیچیده شدن دستهای آرش دورم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم:آرش چرابهم نمیگی چی شده؟ اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو... من را در آغوشش کشید:– همه باید بیان از توعذرخواهی کنن قربونت برم صورتم رابا دستهایش قاب کرد:–این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته باشن، دعاشون گیراتره –دعا؟ .دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، لیوان شربت رو بهم داد:بخورراحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره...بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده. رویم را برگرداندم:میخوای زجرکُشم کنی؟ –نگو راحیل، خدا نکنه...می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه. لیوان را به لبهایم نزدیک کرد:همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی... لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979 🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| همین الآن⁰²:⁰⁰ اگر ملڪ‌ الموت سر رسد و تو را بہ عالمِ باقے خواند هر چند با آماده‌اے؟‌!🤔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
32-Tafsir hamd.mp3_90602.mp3
3.85M
📃 🎙 حضرت آیت الله خامنه ای(مدظله العالی): 🔹 اگر کسی با ، از قرآن دل نمی کَند. اگر ما با قرآن مأنوس بشویم، حقیقتاً از قرآن دل نمی کَنیم. 📚 ۱۳۸۶/۶/۲۲ ◻️🔸◻️🔸◻️ ✴️ شماره ۳۲ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز و مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
✨🌼✨ ✍‌یک جوان خدمت امام جواد (ع) رسید و عرض کرد : حالم خوب نیست. از مردم خسته شده ام ، تهمت ، غیبت و... چه کنم ؟ بریده ام. نفسم در این بلاد بالا نمی آید. امام جواد (ع) فرمود : به سمت حسین(ع) فرار کن. 📚شعشعه الحسینیه ج۱ ص۵۰ ‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به قول خودش زیادی به دلش نشسته بودم! البته واقعا دختر خوبی به نظر میومد ... دوست داشتنی بود . مخصوصا که کلی هم بهم اطلاعات داد که اگه یه سال دیگه هم اینجا کار میکردم عمرا میتونستم به دست بیارم ! دلم میخواست عکسای نامزدیشونو میدیدم . ولی اصلا از این اخلاقا نداشتم که هنوز چایی نخورده فامیل بشم ! ترجیح دادم هر وقت صمیمی تر شدیم بهش بگم نشونم بده یه جورایی حس کنجکاوی داشتم که ببینم مراسمشون در چه حدی بوده . چون ستاره زیادی از روز نامزدی و شکوه مراسم و دست و دلبازی ایمان و حضور افتخاری پارسا حرف میزد ! اگه ساناز بود که تا حالا عکسا رو خورده بود از فضولی ! حالا یکی نبود بگه ستاره که ۲ ساعته رفته دیگه چرا اصلا فکر میکنی به این چیزا !؟ والله ! با کلافگی به ساعت توی سالن نگاه کردم تازه ۱ بود . هنوز ۱ ساعت از تایم کاری مونده بود یعنی .. منم که داشتم از گشنگی میمردم خدا رو شکر ! رفتم سراغ کیفم و یه شکلات خوردم . گرچه از مزه شیرینش بدم میومد ولی باز از هیچی بهتر بود _ خانم صمیمی ؟ این دیگه چیکارم داره ؟ بلند شدم رفتم کنار اتاق پارسا داشت تند تند با لب تاپش تایپ میکرد _بله آقای نبوی ؟ نگاه گذرایی بهم انداخت و دوباره رفت تو لب تاپش _ میشه لطف کنی این جزوه ها رو طلق و شیرازه بزنی ؟ باید ببرم چاپخونه فقط عجله دارم _بله حتما . جزوه ها رو برداشتم و رفتم توی اتاق روبه رویی که بهش میگفتن اتاق کار تقریبا در هم و شلوغ بود ... توش پر از دستگاه ها و کارتن های کوچیک و بزرگ بود که من اسم بعضی هاش رو اصلا بلد نبودم ! ولی خوب خدا رو شکر طلق و شیرازه رو به قوت تحقیقهای دبیرستان و دانشگاه خوب میشناختم ! طلق که روی میز پر بود چند تا برداشتم و گذاشتم کنار جزوه ها ولی شیرازه معلوم نبود کجا قایم شده بود ! با چشم دنبالش گشتم تا بلاخره بالای قفسه ای که رو به روم بود پیداش کردم دستم که بهش نمیرسید چون خیلی بالا بود . چیزی هم نبود برم روش وایستم به جز صندلی گوشه اتاق که از این چرخدارا بود شونه ای انداختم بالا و گفتم : جهنم و ضرر از هیچی که بهتره ! صندلی رو آوردم زیر قفسه .. کفشامو درآوردم و رفتم روی صندلی . یکم چرخید که سریع دستمو گرفتم لبه قفسه ... شکلاته چرا تموم نمیشد حالا!؟ بازم دستم نمیرسید یکم دیگه اگه بلندتر بود بهتر بود ! شایدم قد من یکم کوتاه بودا ! نمیدونم بخاطر اینکه اشتباه جعبه رو بر ندارم با پا یه کوچولو صندلی رو هول دادم عقب ... نه معلوم نیست ... یکم دیگه هم هول دادم که مثال خیر سرم ببینم جعبه همینه یا نه که کاش پام قلم میشد و این صندلی لعنتی رو تکون نمیدادم اصلا
هیجانی ترین رمان مذهبیِ ایتا😍 نفهمیدم تو اون شلوغی کی دست منو گرفت و نشوندم رو مبل کنارِحسام ، نشنیدم حاجی چی ها گفت و چی خوند فقط کلمه ای رو که باید می گفتم با یکم مکث گفتم و تمام ! شدم زن صیغه ای حسام ! نمی فهمیدم چرا یهو انقدر تغییر کردم ؟ من که مخالف صیغه و این برنامه ها بودم چرا اون شب ناراحت نشدم که هیچ ، تازه خوشحالم شدم حس می کرم به حسام از قبل نزدیک تر شدم ، چون حالا در واقع فقط دخترداییش نبودم بلکه یه جورایی زنش محسوب می شدم ! بلاخره مهمون ها رفتند و... لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178 🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊