eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تو یک بار زندگی می‌کنی 🌸حق نداری غصه بخوری 🌷حق نداری نخندی 🌸حق نداری نرقصی 🌷حق نداری نگردی 🌸حق نداری بترسی 🌷حق نداری اشتباه نکنی 🌸روزتون مملو از شادی بــفرمــایــیــد صبــحــانه😋🍳
: هرڪس در ترویج زن و مرد مؤمنے بکوشد تا خدا آنها را با یکدیگر جمع کُند بہ هر گامے کہ بردارد یا کلمہ‌اے کہ در این راه بگوید ثواب یڪ‌ سال عبادت براےِ او نوشتہ مےشود😌💜 ابواب‌-مقدمات-‌النکاح📚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بادانش ، خودتان‌ را مجهّز کنید من توصیہ ‌میکنم‌↓ بہ‌ همه‌ےِ ‌شُما جوانان ‌عزیز کہ ‌درس‌خواندن ‌را جدے بگیرید🍃💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نمیدونم چقدر گذشت که ساناز آروم کنار گوشم گفت : _ الهام بسه رسیدیم ... مامانت سکته میکنه این شکلی ببینت که ... بیا اشکاتو پاک کن قربونت برم با دستمالی که بهم داد بیخودی سعی کردم جلوی چشمه اشکم رو بگیرم ولی بی فایده بود ! همه وجودم می لرزید با کمک ساناز از ماشین پیاده شدم ... حسام بوقی زد و رفت ما هم رفتیم تو ... همه وزنم روی ساناز بیچاره بود ... داشتیم از کنار خونه مادرجون رد میشدیم که یهو وایستادم _چی شد الهام ؟ یکم دیگه مونده ها بیا ... چونه ام میلرزید _میخوام ... برم پیش ...مادرجون _چی ؟ آخه ... با نگاهی که بهش کردم دیگه چیزی نگفت و زنگ زد ... وقتی در باز شد و چشمم به صورت مهربون مادرجون افتاد یه آرامش وصف نشدنی یه حس خوب امنیت ریخت تو دلم .. واقعا نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برم اونجا اونم با حال خرابم ... از سواالی پشت هم مادر جون و جوابای بی سر و ته ساناز فقط یه پچ پچ میشنیدم انگار ... همین که رفتیم تو اتاق خواب و چشمم افتاد به تخت قدیمی مادرجون انگار رسیدم به آخرین نقطه زمین .. افتادم رو تخت و بخاطر تاثیر داروهای آرام بخشی که تزریق کرده بودن تقریبا بیهوش شدم ! نمی دونم چند ساعت بود چند روز بود ولی همش خواب مداوم بود و کابوس پارسا و اشکان ... گاهی می فهمیدم چند نفر بالای سرم حرف میزنن ...صدای مامان و بابا و احسان رو می شنیدم ... ولی حس باز کردن چشمهام و حرف زدن رو نداشتم ... شایدم می ترسیدم بیدار بشم و تحمل نگاه های پر از سرزنش دیگران رو نداشته باشم ! شایدم می خواستم فرار کنم از واقعیتی که از پا درآورده بودم داشتم خواب می دیدم یا کابوس ... یه دختر بچه دنبال من می دوید و پارسا رو صدا میزد ... انقدر جیغ کشید که صداش اعصابم رو داغون کرد ... دستام رو گذاشتم روی گوشم و با داد گفتم بســه ! چشمهام رو باز کردم ... با ترس به اطرافم نگاه کردم . صدای مادرجون گوشم رو پر کرد : _چیزی نیست دخترم خواب دیدی ... بیا این آبو بخور گلوت تازه بشه . دستشو گذاشت زیر سرم و لیوان رو آورد جلوی دهنم ... یکم که خوردم بهتر شدم با لبخند مهربونش نگاهم کرد و همونجوری که روی سرم دست میکشید گفت : _علیک سلام ! فکر کردم چقدر دوستش دارم و دلم براش تنگ شده بود ... منم لبخند زدم _سلام
💍 عطر همسرم را در زندگیَم‌ حس مےکنم!🎈 وقتے سر مزارش مےروم یاد حرفهاش میُفتم! کہ میگفت: -تو بزرگترین سرمایہ‌ے زندگےِ من هستے!😍 اگر میشد تو را هم باخودم سرکار مےبُردم🙊 بزرگترین رنج و غم من این ماموریت هایے است کہ باید بدونِ شما بروم☹️ الان کہ پیش من نیست کاسہ‌ی آب براےِ بدرقہ‌اش کہ چیزی نیست پشت سرش آب شدم کہ برگردد💔 ↓ شهید علےِ شاهسنایے 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شرط میبندم کہ بانو تو مرا میخواستے💍 در شب بعلہ بُرون یک کربلا میخواستے👫 من ندانم کہ چہ شد بعد عروسے یکدفعہ از مَنِ بیچاره↓ سرویسِ طلا میخواستے😩 💕• 🙊• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•| |• ••• نگران نباشید... خدایـی ڪه آمار تڪ تڪ برگ‌هاۍعالم را دارد از احوال شما هم خبردار است!🍂🧡 ••• [براساس برداشتی ازآیه ۵۹ سوره انعام] 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سیر و سلوک در ایام جوانی در کلام حضرت امام خمینی رحمة‌الله‌تعالی 🔆 هزاران جوان اصلاح می‌شود ولی یک پیر - اصلاح - نمی‌شود. نگذارید برای ایام پیری! حالا که جوان هستید، حالا سِیر خودتان را شروع کنید👌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_چه عجب ما صداتو شنیدیم ! خوبی مادر؟ _خوبم _الهی شکر ... با تعجب از اینکه کسی اونجا نیست پرسیدم _مامانم کجاست ؟ _الان یه زنگ میزنم بهش که بیاد ببینت ... همین یه ساعت پیش به زور فرستادمش بالا یکم استراحت کنه داشت می رفت سمت تلفن ... دستام رو گذاشتم کنارم و خودمو کشیدم بالا نشستم و به تخت تکیه دادم .. سرم گیج میرفت ... معده ام خیلی ضعف میزد ! گوشی رو که برداشت سریع گفتم : _من گشنمه ! سرشو آورد بالا و نگاهم کرد ... ریز خندید زیر لب چیزی گفت و گوشی رو دوباره گذاشت سر جاش _خوب منم اگه از دیروز لب به چیزی نمی زدم هم چشمهام سیاهی می رفت هم معده ام به قار و قور میفتاد عزیز دلم . الان یه چیزی میارم بذاری دهنت ... با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم ... پس خیلی وضعم خراب نبود ! از دیروز تا حالا اینجا بودم فقط ... چه روز بدی بود دیروز ... از یاداوریش دوباره بغض کردم . بوی عطر سوپ زودتر از مادر جون رسید تو اتاق ... _قدیما مادر خدا بیامرزم میگفت هر وقت یه مریضی از خواب بیدار شد و گفت گشنمه یعنی حالش خوبه خوب شده . راستم میگفت ... آدم مریض که تبش نمیبره غذا بخوره . منم تا تو اینو بخوری قرآنم می خونم بعد به مامانت زنگ می زنم که سرحال باشی ببینت خیالش راحت بشه . بعد دو روز به زور فرستادمش بالا یکم بخوابه میشناسیش که ... سینی رو گذاشت روی پام ... سوپ داغ با جعفری روش و لیمو ترش برش زده کنارش اشتهام رو تحریک کرد با قاشق اول بغضم رو قورت دادم در واقع ... اما از اونجایی که خیلی خوشمزه بود و منم که عاشق سوپ جوی مادرجون بودم نفهمیدم چجوری ته کاسه رو در آوردم ! سینی رو گذاشتم روی میز کوچیک کنار تخت و دوباره دراز کشیدم ... همینجوری که به صدای قشنگ قرآن خوندن مادرجون گوش می دادم فکر کردم گاهی توی یه اتاق کوچولو با یه کاسه سوپ و یه صدای خوش آرامشی بهت دست میده که با هیچی توی دنیا حاضر نیستی عوضش کنی ! خیلی زود چشمهام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد ... دو روز گذشت ...دلم نمیخواست به این زودی از پیش مادرجون برم . حتی اصرارهای مامان و بابا هم تاثیری نداشت
Ꮺــــو • މވࡄࡅߺ߳ߺࡉ މߊހތ ♥️ خدا جۅݩ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا