eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین ‌اربابمـ{✋🏻}°• در آرزوےِ حریمِ ٺو چشمِ ٺَر دارم ٺو را زجانِ خود ارباب♡ دوست ٺر دارݥ مَرا عجیب گرفتار ڪربݪاٰڪردی بگو چگونہ ز عشقِ ٺو دسٺ بردارم 🌷
غفلتِ‌ شیعه‌ ،همیشه‌ مصیبت‌ ساز است، یڪ بار امامے را به مے‌فرستد...🖤 وبار دیگر امامے را هزار سال به ...💔 😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ ‍ 🌷 شهید 🌷 اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند... به خانواده شهدا سر بزنید ؛ زندگی نامه شهدا را بخوانید ؛ سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_احســـــان !!!! تمامه فالت پره اسم دختره !! با ذوق گفت : _جون من ؟؟؟ فالو ولش اسم ها رو بگو ببینم حافظ چند تاشو درست حدس زده _مژگان ،افسون ، شیرین ، نسیم ، ساقی ،حدیث ، آرزو انگشتاش رو آورد بالا و با تعجب زد تو سرش ! _یا خدا ... من اصلا آمادگیشو ندارم الهام ، باور کن ساقی و حدیث خیلی جدیده ، حافظا دیگه در این حد ؟! درسته که احسان خیلی اذیتم کرد و آخرشم با زور پرتش کردم بیرون اما باعث شد حال خوبی داشته باشم پتو رو کشیدم روم و می خواستم بخوابم که پیامک رسید ، احسان بود شماره فال زده بود و نوشته بود باج می گیرم شماره فال لو ندم به داماد !!!! هر چی مامان گیر داد که پنجشنبه نرم سرکار قبول نکردم ، دوست نداشتم بشینم تو خونه و تا شب هزار جور فکر و خیال بیاد تو سرم که حسام داره فداکاری می کنه و پا پیش میذاره و این چیزها . ترجیح دادم برم کتابخونه و مثل هر روز به کارم برسم ... کتایون انگار بو برده بود یه خبرایی هست ولی به قول خودش می ترسید بیاد جلو و نیشش بزنم واقعا اعصابم پوکیده بود ! همه جوره کم آورده بودم ، مدام مثل آدم های گنگ به یه جا خیره می شدم و می رفتم توی فکر فکر اینکه امشب چی میشه و حاجی چی می خواد بگه ؟ یعنی حسام انقدر راحت سکوت می کنه و از نسترن می گذره ؟ اصلا نسترن رو دوست داره یا منو !؟ از کجا بفهمم ؟ حالا به فرض اینکه منو دوست داشته باشه ، نمی تونم قبول کنم که بخاطر یه سوتفاهم بشم زن حسام ! وقتی برای سواالی بی شمار ذهنم جوابی پیدا نمی کردم می رسیدم به مرز دیوونگی ! تنها چیزی که دلم رو یکم آروم می کرد فالی بود که اون شب گرفتم ، دست خودم نبود انقدر کم آورده بودم و تو تاریکی دست و پا زده بودم که همین یه کور سوی امیدم برام حکم روشنایی رو داشت ! وقتی رفتم خونه و دیدم مامان داره با خوشحالی کار می کنه و افتاده به جون زندگی ترجیح دادم برم پیش سانی ، حداقل اون از داغ دلم با خبر بود می تونستم یکم خودمو خالی کنم ! دو تایی دراز کشیده بودیم رو زمین ، ساناز گفت : _الی ، واقعا هیچ حسی نداری ؟ چشمم به لوستر جدید اتاقش بود ، جواب دادم : _منظورت از حس چیه ؟ _یعنی بلاخره خوشحالی یا ناراحت ؟
_باورت میشه اگر بگم هیچ کدوم؟ _معلومه که نه ، باورم نمیشه چون خیر سرت آدمی ، دل داری ! _می دونی چیه سانی ؟ به تو یکی نمی تونم دروغ بگم .. از اینکه به حسام فکر کنم خوشم میاد حالا هر چی می خوای اسمش رو بذار ، نمی گم یهو عاشقش شدم یا خیلی دوستش دارم ولی خوب ... _خوب چی ؟ دوستش داری دیگه نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم زیر سرم _شاید اگر قضیه نسترن نبود و اون انگشتری که بهم نشون داد ، می تونستم الان خیلی خوشحالم باشم اما تردید و دو دلی خیلی بده ، مخصوصا که حسام با این اخلاق گندش چیزی رو لو نمیده که آدم تکلیفش دستش بیاد _آخه چرا حرف مفت می زنی ؟ یه انگشتر دلیل نمیشه که این کارا رو کنی _تو جای من نیستی نمی فهمی _حالا بلاخره امشب یه چیزایی معلوم میشه غصه نخور ، این وسط چیزی که خیلی مشکوکه اون مزاحمست هر کی بوده به هدفش رسیده و پا پس کشیده ، واقعا هیچ حدسی نمی تونی بزنی؟ _شایدم وقتی حسام گوشیم رو گرفته یه زنگی اس ام اس چیزی زده که اون کوتاه اومده خبر ندارم ! ولی مطمئنم اشکان یا پارسا نیستند چون اون ها هیچی از حاج کاظم و اعتقاداتش و این چیزا نمی دونستن _آره خوب اینم حرفیه .. نگاه کن امروز چه زود ساعت می گذره ها ! داره 5 میشه بلند شو برو پایین مثل بچه آدم یه دوش بگیر یه لباس خوشگل انتخاب کن و آماده شو برای شب ... آخه عزیزم ممکنه حسام با دیدن ریخت منحوست پشیمون بشه و د برو که رفتیم _نمی دونم چجوری باید جلوی حاج کاظم سرمو بگیرم بالا ! _بابا ببند دهنتو دیگه ! حالم بهم خورد انقدر تکراری حرف زدی _یادته گفتی عمه چجوری از نسترن تعریف می کرد ؟ _آخه خنگ ! خوب معلومه که عمه مریم از خداشه تو عروسش بشی نه دختر خواهر شوهرش ..خدایا اینو خفه کن اصلا از خیر خواستگاریم گذشتیم والا _راستی تو میای پایین ؟ _والا فکر کنم امشب چون صحبت های اولیه استُ این چیزا قرار نیست ما باشیم _وای اینجوری که بده ، نمیشه حالا تو بیای ؟ _آخه نیست عمه رو تا حالا ندیدی ، یا مثال دفعه اوله می خوان بیان خونتون بخاطر اینه که ناز داری ! _ایندفعه فرق داره آیکیو ! واقعا دلم می خواست سانازم باشه اما خوب رو حرف بزرگتر ها که نمی شد حرف زد !!
🍃امروز ڪسی‌ڪه محــ🌸ــجبه است و به چادر مشکی خود افتـــخار میڪند 🍃دارای شجاعت و هنر و مهارتِ انسان زیستن است. 🍃درود خدا و سلام شهــ🌷ـداء بر بانوهایی ڪه پرچـ🇮🇷ـم فاطمی را بالا میبرن... اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج 🙏🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼✨ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓ -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
41.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎶حکم جهاد 🎤 👌 ••✾◆✾••🖤••✾◆✾•• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نشاط عمیقـ ـ ـ مثـلِ؛..🌱 ''ترڪ یڪ گناھ'' براے...🖇 لبخندمھدۍفاطمھ . .🙂💖 🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بر خلاف همیشه اصلا حوصله نداشتم زیاد به خودم برسم ،البته شاید از استرس زیاد ! یه دوش سرسری گرفتم و آماده شدم ... چادری رو که مامان برام گذاشته بود سرم کردم رنگش ملیح بود با اینکه از نظر خودم قیافه ام داغون بود اما مامان و احسان و بابا کلی با دیدنم ذوق کردن و تحویلم گرفتن ! بیچاره ها ستاد روحیه دهی راه انداخته بودند ... طبق قرارمون سر ساعت اومدند ، مادرجون هم مثل همیشه هم قدم حسام بود ، ایندفعه انگار بر خلاف قبلنا که حسودیم می شد یه حس خوبی داشتم عمه و مادرجون با ذوق بغلم کردند و کلی قربون صدقه ام رفتند ، حاج کاظم با لبخند حالم رو پرسید و من با یک دنیا شرم از گناه نکرده جوابش رو دادم ! حسام مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده والبته با چهره خندون اومد تو ، دیدن قیافه اش که اصلا ناراحت نبود یه جورایی قوت قلبم شد یه لحظه خیلی کوتاه نگاهم کرد و یه دنیا آرامش رو تو همون چند ثانیه بهم بخشید .... توی سالن پذیرایی نشستیم ، مادرجون یکم از قدیم ها و ازدواج های فامیلی و رسم و رسوم گفت تا بلاخره بحث رو کشوند به زمان حالا و ازدواج احتمالی من و حسام زیاد خودم رو درگیر گوش کردن صحبت ها نکردم چون حواسم پرت بود مدام به این فکر می کردم که شاید اگر اون روز اون مزاحم ازمون عکس نمی گرفت و نمی فرستاد برای حاجی ، الان مراسم خواستگاری خونه عمه حسام برگذار می شد نه اینجا ! دیگه خودم رو که نمی تونستم گول بزنم ! از این اتفاق خیلی خوشحال بودم ، اینکه شاید باعث شده تا حتی یک درصد حسام به من فکر کنه با حس جدیدی که داشتم می تونستم به راحتی جواب سوال ساناز رو بدم ، اگر فکر می کردم که حسام با کسی غیر از من سر سفره عقد بشینه حتما دق می کردم ! با شنیدن صدای صلوات مثل آدم های گیج سرم رو آوردم بالا و به چهره هایی که همه تقریبا خوشحال بودند نگاه کردم ، انگار حسام فهمید اینجا نبودم سری تکون داد و خندید .... صدای ساناز تو گوشم زنگ می خورد حسام یه جایی باخته ، اون دوستت داره دیوونه ، از خداشه که اینجوری همه چیز جور شد و می خواد بیاد جلو ! شاید من بودم که کور شده بودم ! واقعا حسام خوشحال بود ، نمیشه غم داشت و ناراضی بود و این همه پنهانش کرد ! صدای عمه مریم نگاهم رو از حسام جدا کرد _پس حالا که همه راضین ، با اجازه مادرجون و حاجی و داداش این دو تا یه چند دقیقه ای با هم صحبت کنند بلاخره درسته که با هم بزرگ شدند اما خوب الان دیگه قضیه فرق می کنه ! حاج کاظم به نشونه موافقت سرش رو تکون داد ، بابا گفت : _الهام جان بابا هوا خوبه برید روی همین تراس
خونِ‌حاج‌قاسم‌ڪلیدِ فتح‌قدس‌خواهدبودواین ڪلیدازآن‌جنس‌ڪلیدها نیست‌ڪہ‌نچرخد ... ! خواهیددید♡(:" -حاج‌حسین‌یکتا🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️ خدایا🙏 برای دلی که رو به سوی تو دارد؛ خودت چاره سازی کن💕✨ که توئی مُسَبِّبَ الْاَسْبابِ🙏 به قدرتت ایمان دارم اگر تو بخواهی هر محالی ممکن است اجابت دعایم به دست توست 🙏 و امیدم تنها خودت مرا اجابت کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 -------------------
🌾 نظرے کن که 🌼جھــ🌍ـان بیتاب است! 🌱روز و شب چشـ👁ـم همہ 🌸 ارباب است.. 🌾 🌼پس کی بہ جھان می تابی⁉️ 🌱نور زیبای یک جلوه اے 🌸از محراب است💫 🌸🍃 سلام به شما سربازان امام زمان و رهپویان شهدا زندگیتان_شهدایی🌸
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
العجل قرارِدلِ بی قـرارم🥺 منکـه غیرازشمـاکسی روندارم💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نحن ابناء الحیدر - https: eitaa.com Rahasho.mp3
707.9K
🔰راهکاری عمومی برای ترک گناه 🔻مخصوصا کنترل چشم 👀 🎙حسام الدین جلالی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_چشم جفتمون بلند شدیم ، تو دلم گفتم خدا رو شکر حسام غریبه نیست مدل خونه هامونم یکیه تراسُ بلده ! اصلا از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که عروس حکم راهنما رو پیدا می کنه ! هوای آزاد چقدر خوب بودا ! بدون تعارف نشستم روی صندلیی که همیشه اونجا بود حسام گفت : _چه تعارفی ! جوابی ندادم ، خیلی سوال داشتم ازش اما انگار حالا که کنارم بود زبونم کار نمی کرد وقتی دید چیزی نمیگم دوباره خودش ادامه داد : _دختردایی ما رو فرستادن با هم حرف بزنیما ! وقت تنگه اون طرف الان تایمر گرفتن دستشون نیشخندی زدم و به طعنه گفتم : _چه حرفی پسر عمه !؟ یه خواستگاری سوری که دیگه نیازی به تفاهم و توافق نداره ، مهم آبروی حاجیه که ما باید جمعش کنیم ! حسام با تعجب بهم نگاه کرد .. _ این چه حرفیه ؟ چرا سوری ؟ دلم خیلی پر بود ، بلند شدم و با لحن نیشدارم گفتم : _ چرا !؟ هر کی ندونه من و تو که می دونیم مجلس امشب فقط یه مسخره بازیه متنفرم از اینکه بشم عروسک دست این و اون حتی اگر عروسک گردونش بابای تو باشه که به اندازه پدرم براش احترام قائل بودم و هستم _چقدر تند میری ، کی گفته مراسم امشب مسخره بازیه ؟ تو واقعا فکر می کنی که حاج کاظم همینجوری رو هوا فقط از ترس یه مزاحم میاد با سرنوشت دو تا جوان که یکیش پسر خودشه بازی کنه ؟ _هه ، فعلا که دقیقا داره همین کار رو میکنه ! _داری اشتباه می کنی ، تو هیچی نمی دونی _میشه بگی تا بدونم ؟ اصلا چیزیم هست که ندونم ؟ _دیشب با بابام حرف زدم ، گفت می دونه که بین من و تو چیزی نیست چون خیالش از هر دومون راحته ، که اگر نبود اجازه نمی داد تو یه خونه زندگی کنیم _پس چرا به اینجا رسوندش اگر اون چرت و پرتها رو باور نکرده بود ؟ _گفت ازدواج ما مصلحته ، خیره ، کی از تو بهتر دلم می خواست سوال اصلی رو ازش بپرسم ولی شرم مانع می شد ، دوست داشتم بگم تو چی ؟ اصلاخودت راضی هستی یا نه ! وقتی سکوتم رو دید تکیه داد به دیوار و گفت : _خیلی حرف ها هست که باید بزنم و بشنوی اما نه اینجا ، الان واقعا جاش نیست
فقط یه چیزی میگم و تمام ... منتظر بودم که ادامه بده اما چیزی نگفت ، نگاهش کردم .... شاید اگر یکم نور اونجا بیشتر بود می تونستم حرف دلش رو از چشمش بخونم _ من کاری نمی کنم که دلم راضی بهش نیست ، الانم اینجام چون عقل و دلم اینجاست ... اینو یادت باشه ! حرفش قشنگ بود ، حداقل توی اون شرایط ! پر از خوشی شدم ... لب باز کردم تا جوابش رو بدم که یه چیزی از بالا افتاد کنار پام ... از ترس جیغ خفیفی کشیدم و رفتم عقب حسام اومد و برداشتش .... گیره سر بود ! صدای سوت باعث شد بریم کنار نرده ها و بالا رو نگاه کنیم از دیدن ساناز و سپیده که تا کمر خم شده بودند و داشتند برامون دست تکون می دادند زدیم زیر خنده ساناز با ذوق گفت : _جون من نشونه گیری رو حال کردین !؟ حسام گفت : _آخه این حرکته دختر دایی ها !؟ سانی که نیشش تا بنا گوشش باز مونده بود گفت : _پس نه حرف های عاشقانه شما رو بالکن اونم تو خونه ایی که اینهمه بچه مجرد توشه حرکته ! نه سپیده ؟ _آره والا ، خجالتم خوب چیزیه از حسام خجالت کشیدم با حرص و خنده به سانی گفتم : _اردک فضول تپل ، از کجا فهمیدی ما اینجاییم ؟ _زرشــــک ! گوشیش رو آورد بالا و تو هوا تکون داد _احسان جان لطف کردند ما رو در جریان مباحث مهم خواستگاری قرار دادند ، الانم پیامی فرستادند با این مضمون که به این دو تا کفتر عاشق بگو بال بزنند بیان تو خونه چون 5 دقیقه دیر کنند حاج کاظم میاد بالشون رو می چینه از ما گفتن بود ! بهش اشاره کردم و گفتم : _فعلا که یکی باید بال شما رو بچینه خطر سقوط هست !! هر چی من و حسام آروم حرف می زدیم اون دو تا بلند بلند می خندیدند و جیغ جیغ می کردند جوری که بعد از چند دقیقه مادرجون با تعجب اومد پیشمون و گفت : _بلا به دور ! مادر وحی بهتون می رسه اینجوری سرتون چسبیده به آسمون ؟ من دیگه نتونستم خودم رو از دیدن صورت پر از بهت مادرجون کنترل کنم و ترکیدم از خنده دستم رو گذاشتم روی دهنم و نشستم زمین .... مادرجون زد به صورتش و گفت : _خیر نبینند ، چشمتون زدند ، حسام این بچه الان که خوب بود حسام با خنده گفت : ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 |•خدا؎‌من🤲🙂•| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واے اگࢪ خامنہ اۍ حڪم جہادم دهد 😎✌️🏻 ••┈••✾ ✾••┈•• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
العجل قرارِدلِ بی قـرارم🥺 منکـه غیرازشمـاکسی روندارم💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبلا هم گفتیم و بازم میگیم....✌ ما را از تهدید نترسانید....✊ ... کپی:اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Ꮺــــو اولیـن فاطمه هستی کـه حَـ🕌ـرم دارشُـدی بی سبـب نیست شمـاجِلوه اَسـرارشُـدی 💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_الانم خوبه ، بیاید اینجا تا شما هم این مرسلین وحی رو ببینید دستش رو گرفت و برد سمت نرده ها ، سانی و سپیده که نمی دونستند پایین چه خبره هم چنان جیغ جیغ می کردند و آویزون بودند اما همین که چشمشون افتاد به مادرجون از ترس شایدم خجالت جیغی کشیدن و سه سوته غیب شدند ! مادرجون نگاهمون کرد و با خنده گفت : _الهی که همیشه همینجوری خوش باشین ، ولی پس فردا که رفتین سر زندگی می فهمین که مسخره بازی اونم شب خواستگاری به جای زدن حرفای مهم مهم یعنی چی ... از ما گفتن بود خیلی شب خوبی بود ، مخصوصا از وقتی که رفتیم روی تراس ! قرار شد که تا هفته دیگه فکرامون رو بکنیم و در صورت رضایت همه جانبه مادرجون یه وقت تعیین کنه برای مراسم بله برون . وقتی داشتم می خوابیدم مدام چهره حسام و حرف آخرش می اومد تو ذهنم .... و با هر بار یادآوری کلی خوشحال می شدم . درسته که همه چیز خوب بود ، حسام بهم اطمینان اولیه رو داد ، اما من هنوز یه کار نا تموم داشتم که باید همین روزها تا دیر نشده انجامش می دادم بلاخره تصمیم رو گرفتم ، عزممُ جزم کردم و راه افتادم . می دونستم که این وقت روز بابا و عمو یا بانک رفتند یا انبار یا اینکه رفتند بازار و حاج کاظم تنها توی دفتره باید حتما می دیدمش ، به حسام نگفتم که می خوام برم بنکداری و حرف دلم رو بزنم چون می دونستم که مانعم میشه بخاطر همین خیلی بی سر و صدا رفتم و بعد از اینکه مطمئن شدم حاجی خودش تنهاست در زدم و رفتم توی دفتر شاید بیشتر از همیشه ازش می ترسیدم و خجالت می کشیدم ، ولی مرگ یه بار شیونم یه بار با دیدنم اونم بی خبر تعجب کرد ، سلام کردم ، منتظر بودم ببینم چجوری برخورد می کنه ... بلند شد و اومد نزدیکم ، خیلی خوشرو گفت : _علیک سلام ، شما کجا اینجا کجا ؟ سرم رو انداختم پایین _حرف داشتم باهاتون _خوش اومدی ، بشین تا بگم حسین چای بیاره به احترامش نشستم و گفتم : _دستتون درد نکنه ، خیلی وقتتون رو نمی گیرم فقط اومدم اگر اجازه بدید یه چیزایی رو بگم بهتون همونجوری که می نشست پرسید : _حسام کجاست ؟
_خبر نداره که من اومدم اینجا _خیلی خوب آقاجون ، بسم الله .. می شنوم با دست گوشه های چادرم رو جمع کردم و با تته پته گفتم : _راستش .. راستش می دونم که شما ... خوب فهمید که نمی تونم رک بگم ، تکیه زد به صندلی و مهربون گفت : _راحت باش دخترم ، حرفی رو که بخاطرش اومدی اینجا بدون مقدمه بزن ، منم مثل پدرتم صدام رو صاف کردم و با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم _حاج آقا ، من و حسام از بچگی تو یه خونه بزرگ شدیم زیر سایه شما و مادرجون که بزرگمون بوده و هستین همیشه حرفتون برای همه حکم سند رو داشته ، همه می دونند که شما روی مسائل اعتقادی حساس هستید نمی دونم چجوری بگم که فکر نکنید اختیار زبونم دست خودم نیست ! به خدا حسام هیچ خطایی نکرده ، اون با تربیت شما بزرگ شده ، همیشه حتی بیشتر از احسان بهش اعتماد داشتم اون عکس ها درست بود اما باور کنید یه سو تفاهم بوده که ... نذاشت ادامه بدم ، داشت به تسبیحش نگاه می کرد _قبل از تو ، حسام همه چیز رو برام توضیح داد وگرنه تکلیفش غیر از این بود دخترم حتی اگر اون نامه و اون عکس به دست من نمی رسید باز هم در خونه شما رو می زدم برای پسرم می دونی چرا ؟ اگر تا حالا یک درصد شک داشتم امروز برام قطع به یقین شد که کارم درست بوده ، وقتی که خدا مهر دو نفر رو به دل هم بندازه هیچ دستی نمی تونه با هیچ چاقوی برنده ای این مهر رو از هم جدا کنه حتی اگر اون طناب بریده بشه ، وقتی که خدا و تقدیر دست به دست داده باشند که اون دو نفر قسمت هم بشوند مطمئن باش طناب گره می خوره و بیشتر از قبل بهم نزدیک می شوند من رشته محبت تو پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم ! اونی که خواست به اسم آبروی من شما رو بد نام کنه و از هم جدا کنه تا به خواسته شومش برسه به حول قوه خدا شد عدویی که بی خبر سبب خیر شد شاید اگر موش نمیدواند این وسط ، من از راز دل پسرم بی خبر می موندم و خدایی نا کرده می شد اونی که نباید بشه ! من انقدرام گیج و گنگ نیستم که همه چی رو زود باور کنم و فقط بخاطر حفظ آبروی خودم با زندگی شما دو تا بازی کنم خیالت راحت باشه که می دونم تو و حسام کاری نکردید و همیشه پی آبروداری بودید ادامه دارد .....
🍃🌼 خدایا تو تمامِ دلخوشیِ منی زمانی که اندوهگین می‌شوم... -🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👇 برای مومنین محتوای و صدور با حمایت‌ بدون محدودیت سنی و جغرافیایی ثبت نام خواهران با ارسال کلمه "معروف" به: بله ble.ir/vajeb123 سروش sapp.ir/vajeb123 ایتا eitaa.com/vajeb123 روبیکا https://rubika.ir/vajeb123 گپ Gap.im/vajeb123 ثبت نام برادران با ارسال کلمه "معروف" به: Eitaa.com/aseman_2020 📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز ✅ آشنایی با مرکز: b2n.ir/Moarefi 💎دانلود اپلیکیشن رایگان آموزش مجازی: 👉 b2n.ir/vajeb1 قرارگاه امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر (ص)
💕 از دلبرِ ما نشان که دارد درخانه مَهی نهان که دارد؟ ....♡