eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خونِ‌حاج‌قاسم‌ڪلیدِ فتح‌قدس‌خواهدبودواین ڪلیدازآن‌جنس‌ڪلیدها نیست‌ڪہ‌نچرخد ... ! خواهیددید♡(:" -حاج‌حسین‌یکتا🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️ خدایا🙏 برای دلی که رو به سوی تو دارد؛ خودت چاره سازی کن💕✨ که توئی مُسَبِّبَ الْاَسْبابِ🙏 به قدرتت ایمان دارم اگر تو بخواهی هر محالی ممکن است اجابت دعایم به دست توست 🙏 و امیدم تنها خودت مرا اجابت کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 -------------------
🌾 نظرے کن که 🌼جھــ🌍ـان بیتاب است! 🌱روز و شب چشـ👁ـم همہ 🌸 ارباب است.. 🌾 🌼پس کی بہ جھان می تابی⁉️ 🌱نور زیبای یک جلوه اے 🌸از محراب است💫 🌸🍃 سلام به شما سربازان امام زمان و رهپویان شهدا زندگیتان_شهدایی🌸
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
العجل قرارِدلِ بی قـرارم🥺 منکـه غیرازشمـاکسی روندارم💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نحن ابناء الحیدر - https: eitaa.com Rahasho.mp3
707.9K
🔰راهکاری عمومی برای ترک گناه 🔻مخصوصا کنترل چشم 👀 🎙حسام الدین جلالی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_چشم جفتمون بلند شدیم ، تو دلم گفتم خدا رو شکر حسام غریبه نیست مدل خونه هامونم یکیه تراسُ بلده ! اصلا از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که عروس حکم راهنما رو پیدا می کنه ! هوای آزاد چقدر خوب بودا ! بدون تعارف نشستم روی صندلیی که همیشه اونجا بود حسام گفت : _چه تعارفی ! جوابی ندادم ، خیلی سوال داشتم ازش اما انگار حالا که کنارم بود زبونم کار نمی کرد وقتی دید چیزی نمیگم دوباره خودش ادامه داد : _دختردایی ما رو فرستادن با هم حرف بزنیما ! وقت تنگه اون طرف الان تایمر گرفتن دستشون نیشخندی زدم و به طعنه گفتم : _چه حرفی پسر عمه !؟ یه خواستگاری سوری که دیگه نیازی به تفاهم و توافق نداره ، مهم آبروی حاجیه که ما باید جمعش کنیم ! حسام با تعجب بهم نگاه کرد .. _ این چه حرفیه ؟ چرا سوری ؟ دلم خیلی پر بود ، بلند شدم و با لحن نیشدارم گفتم : _ چرا !؟ هر کی ندونه من و تو که می دونیم مجلس امشب فقط یه مسخره بازیه متنفرم از اینکه بشم عروسک دست این و اون حتی اگر عروسک گردونش بابای تو باشه که به اندازه پدرم براش احترام قائل بودم و هستم _چقدر تند میری ، کی گفته مراسم امشب مسخره بازیه ؟ تو واقعا فکر می کنی که حاج کاظم همینجوری رو هوا فقط از ترس یه مزاحم میاد با سرنوشت دو تا جوان که یکیش پسر خودشه بازی کنه ؟ _هه ، فعلا که دقیقا داره همین کار رو میکنه ! _داری اشتباه می کنی ، تو هیچی نمی دونی _میشه بگی تا بدونم ؟ اصلا چیزیم هست که ندونم ؟ _دیشب با بابام حرف زدم ، گفت می دونه که بین من و تو چیزی نیست چون خیالش از هر دومون راحته ، که اگر نبود اجازه نمی داد تو یه خونه زندگی کنیم _پس چرا به اینجا رسوندش اگر اون چرت و پرتها رو باور نکرده بود ؟ _گفت ازدواج ما مصلحته ، خیره ، کی از تو بهتر دلم می خواست سوال اصلی رو ازش بپرسم ولی شرم مانع می شد ، دوست داشتم بگم تو چی ؟ اصلاخودت راضی هستی یا نه ! وقتی سکوتم رو دید تکیه داد به دیوار و گفت : _خیلی حرف ها هست که باید بزنم و بشنوی اما نه اینجا ، الان واقعا جاش نیست
فقط یه چیزی میگم و تمام ... منتظر بودم که ادامه بده اما چیزی نگفت ، نگاهش کردم .... شاید اگر یکم نور اونجا بیشتر بود می تونستم حرف دلش رو از چشمش بخونم _ من کاری نمی کنم که دلم راضی بهش نیست ، الانم اینجام چون عقل و دلم اینجاست ... اینو یادت باشه ! حرفش قشنگ بود ، حداقل توی اون شرایط ! پر از خوشی شدم ... لب باز کردم تا جوابش رو بدم که یه چیزی از بالا افتاد کنار پام ... از ترس جیغ خفیفی کشیدم و رفتم عقب حسام اومد و برداشتش .... گیره سر بود ! صدای سوت باعث شد بریم کنار نرده ها و بالا رو نگاه کنیم از دیدن ساناز و سپیده که تا کمر خم شده بودند و داشتند برامون دست تکون می دادند زدیم زیر خنده ساناز با ذوق گفت : _جون من نشونه گیری رو حال کردین !؟ حسام گفت : _آخه این حرکته دختر دایی ها !؟ سانی که نیشش تا بنا گوشش باز مونده بود گفت : _پس نه حرف های عاشقانه شما رو بالکن اونم تو خونه ایی که اینهمه بچه مجرد توشه حرکته ! نه سپیده ؟ _آره والا ، خجالتم خوب چیزیه از حسام خجالت کشیدم با حرص و خنده به سانی گفتم : _اردک فضول تپل ، از کجا فهمیدی ما اینجاییم ؟ _زرشــــک ! گوشیش رو آورد بالا و تو هوا تکون داد _احسان جان لطف کردند ما رو در جریان مباحث مهم خواستگاری قرار دادند ، الانم پیامی فرستادند با این مضمون که به این دو تا کفتر عاشق بگو بال بزنند بیان تو خونه چون 5 دقیقه دیر کنند حاج کاظم میاد بالشون رو می چینه از ما گفتن بود ! بهش اشاره کردم و گفتم : _فعلا که یکی باید بال شما رو بچینه خطر سقوط هست !! هر چی من و حسام آروم حرف می زدیم اون دو تا بلند بلند می خندیدند و جیغ جیغ می کردند جوری که بعد از چند دقیقه مادرجون با تعجب اومد پیشمون و گفت : _بلا به دور ! مادر وحی بهتون می رسه اینجوری سرتون چسبیده به آسمون ؟ من دیگه نتونستم خودم رو از دیدن صورت پر از بهت مادرجون کنترل کنم و ترکیدم از خنده دستم رو گذاشتم روی دهنم و نشستم زمین .... مادرجون زد به صورتش و گفت : _خیر نبینند ، چشمتون زدند ، حسام این بچه الان که خوب بود حسام با خنده گفت : ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 |•خدا؎‌من🤲🙂•| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واے اگࢪ خامنہ اۍ حڪم جہادم دهد 😎✌️🏻 ••┈••✾ ✾••┈•• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
العجل قرارِدلِ بی قـرارم🥺 منکـه غیرازشمـاکسی روندارم💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبلا هم گفتیم و بازم میگیم....✌ ما را از تهدید نترسانید....✊ ... کپی:اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Ꮺــــو اولیـن فاطمه هستی کـه حَـ🕌ـرم دارشُـدی بی سبـب نیست شمـاجِلوه اَسـرارشُـدی 💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•