حی علی العزاء فی ماتم ام العباس (ع)
عزای مادر عباس است!
یا ام البنین سلام الله علیه
#وفاتحضرتامالبنین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ🍃✨
مۍگفتــ ↓
قدیماڪهترازوداشتن
یهسنگمحڪداشتن؛
همهچیوبااونمۍسنجیدن
مۍگفتــ ↓
اگهسنگمحڪزندگیتبشه
#لبخندامامزمان
سودڪردۍ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت14
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
با این حرف پدر ، مادر چشم گشود و نگاهم کرد . بعد پتو را روی سرش کشید و من از اتاق خارج شدم .
آهسته از پله ها پایین رفتم . خانه در سکوت فرو رفته بود و همه گویی خواب بودند .
سمت حیاط رفتم که سایه ای در تاریکی حیاط ، کنار حوض کوچک حیاط دیده شد
. مهیار بود . لبه ی حوض نشسته بود و متفکرانه در سکوت حیاط غرق شده بود .
در آرامش محض خانه ی خانم جان بود که شیطنتم گل کرد .
دلم می خواست همان مستانه ی شیطان گذشته ها می شدم که شدم .
پاورچین پاورچین سمتش رفتم و درست نزدیکی او که رسیدم جفت پا مقابلش پریدم . لحظه ای شانه هایش تکان خورد و چشمانش متعجب شد ولی خیلی زود لبخند زد :
ـ مستانه !
دستانم را پشت کمرم پنهان کردم و گفتم :
ـ چرا نخوابیدی ؟
ـ خودت چرا نخوابیدی ؟
آهی سر دادم و گفتم :
ـ خوابم نمی برد ... پدر عصبی بود ... همین منو نگران میکنه ... می ترسم ...
نگفته گفت :
ـ نترس ... چیزی نمیشه تا خانم جان توی تیم ماست ، بردیم .
از حرفش خنده ی بی صدایی سر دادم و گفتم :
ـ ولی من دلشوره ی بدی دارم مهیار ....
انگار این حس مشترک بود که او هم همراه با آهی که کشید گفت :
ـ درکت می کنم .
دستش را سمتم دراز کرد که مجبور شدم پنجه هایم را کف دستش بگذارم . مرا آهسته سمت خودش کشید . با نگاهش پرواز کردم تا عمق چشمانش :
ـ بهت قول میدم بهترین زندگی رو برات بسازم .
حتی با آن جملات صادقانه هم آرام نشدم .
و این حس التهاب گونه هایم بود که داشت هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و مرا دگرگون تر میکرد.
نمی دانم چرا اصلا خود آشوب بودم . مگر نه اینکه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده بود . مگر چه طوفانی در راه بود که من داشتم پس لرزه هایش را حس می کردم ؟
در فکر بودم و او حالم را درک میکرد . دستانم را کشید تا کنارش بنشینم . لبه ی حوض نشستم و او در حالیکه با دستش موهایم را دوباره زیر روسری ام جا میزد گفت :
ـ نبینم اينقدر دلواپسی تو رو ... چت شده مستانه ؟ ... مگه از نامزدی مون خوشحال نیستی ؟
به شوخی در حالیکه نقابی از جدیت به چهره می کشیدم گفتم :
ـ نه .. من نمی خواستم اینجوری نامزد کنیم .
ابروهایش از تعجب بالا رفت :
ـ چه جوری دقیقا ؟
ـ همین جوری دیگه هول هولی ... یهویی .
برخلاف تصورم لبخند زد و گفت :
ـ آره حق با توئه ... یهویی شد ولی بهت قول میدم عقدمون دیگه یهویی نباشه ... رسمی ، مجلسی ... خوبه ؟
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے 📱
🕯#سفرهامالبنین
🎙#محمدحسینپویانفر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم
❄️و می اندیشم در این آرامش شب
✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند
❄️خدایا تو آرام دلشان باش
✨و شب خود و دوستانم را
❄️با یادت بخیرڪن
شبتون بخیر😴
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پنجشنبه است
🌹یادی كنیم
✨از مسافرانی که روزی
🌹در کنارمان بودند و اكنون
✨فقط یاد و خاطرشان
🌹در دلمان باقیست
✨با دعای خیر
🌹روحشان را شاد کنیم
#بیوگرافے 🌸
دل شکست و تنها خریدارش خدا بود.💗
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
روضه | راز ادب عباس(س) - @Panahian_mp3.mp3
1.4M
روضه ، راز ادب عباس
🥀السلام علیک یا ام البنین
پیشنهاد دانلود📲
#استادپناهیان
🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۰۹
جالبیش این بود که من مرخصی گرفتم اما خود حسام نتونست و به همون مرخصی ساعتی راضی شد آخرش !
قرار بود ساعت ۱۱ به بعد بیاد دنبالم ... با خیال راحت تا ۱۰ خوابیدم ، رفتم یه دوش گرفتم و با یه دنیا وسواس بلاخره آماده شدم
درسته که کلی مانتو و روسری عوض کردم تا آخر سر یکی رو انتخاب کردم ، اما واقعا برام مهم نبود چون می دونستم که حسام به شخصیت آدم ها بیشتر اهمیت میده تا ظاهرشون !
حاضر شدم و نشستم روی مبل تو سالن ، مامان که می دونست صبحانه نخوردم یه لقمه درست کرد و داد دستم
_این چیه ؟
_صبحانه که نخوردی ، یکم الویه از دیشب بود برات درست کردم تا حسام نیومده بخور
_نمی خورم مامان ... سیرم
_چی خوردی که سیری
_هیچی
_پس بخور حرف نزن ! نمیذارم بری ها
احسان که کلاس نداشت و تازه از خواب بیدار شده بود ، با یه خمیازه 3 متری اومد و نشست کنارم
_به به تو چرا خونه ای ؟ مگه سرکار نرفتی ؟
به جای من مامان از تو آشپزخونه جواب داد
_نه می خواد با حسام بره بیرون
_بیرون چه خبره ؟
_خبره سلامتی ! خوب می خواهند دور بزنند
هنوز خواب بودا ، پاش رو انداخت روی پاش و با لحن قلدری گفت :
_خوشم باشه ، پس چرا از من اجازه نگرفتند ؟
بهش گفتم :
_تو چیکاره ای مگه ؟
_خان داداش تو
_خان بودنت تو حلقم ! بذار سنت قانونی بشه بعد اجازه صادر کن
_عزیزم از الان یادت باشه که جلوی شوهرت ، منو که برادرتم محترم بدار
تا حالا انقدر دقیق فکر نکرده بودم که حسام شوهرمه ! از این حرفش خوشم اومد ، صدای زنگ که بلند شد منم پریدم جلوی آینه
احسان آیفون رو جواب داد
_جونم .... بیا بالا ... نه هنوز ... آره بیا
_کی بود ؟
_الان میفهمی
از توی جا کفشی ، پوتین های نیم بوتم رو که یکم پاشنه اش بلند بود برداشتم
با شنیدن صدای حسام برگشتم سمتش
ادامه دارد .....
❣ @Mattla_eshgh
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا مأیوس میشیم؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر مرا أم البنین نخوانید …
من أم بی بنینم💔
#سخنرانے🖤
#وفاتحضرتامالبنین
┈┈•••✾•🏴🍂🏴•✾•••┈┈
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•