eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کمی بعد رادمهر هم با چشمانی که گواهی خواب بودنش را می داد، از پله ها پایین آمد. _چقدر می خوابه این برادرت..... پس چرا بیدار نمیشن! _عصر بخیر جناب فرداد. و انگار همان جناب فردادی که گفتم خونش را به جوش آورد. _یه بار دیگه به من بگی جناب فرداد قاطی می کنما. خندیدم. _ببخشید... ولی فعلا همین رو فقط می تونم بگم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت : _بلند شو برو این داداشتو بیدارش کن.... ما رو آورده وسط کوه و طبیعت که فقط بخوابه... بریم بیرون یه کم بچرخیم. _چکارش داری آخه؟!.... بیدار میشن دیگه. _ساعت 6 و 10 دقیقه است چهل دقیقه دیگه هوا تاریک میشه بریم بیرون دیگه. ناچار برخاستم و باز سمت طبقه ی بالا. پشت در اتاقی که برای رامش و بهنام بود ، ایستادم. در زدم. _بهنام..... بهنام بلند شو رادمهر میگه داره هوا تاریک میشه بریم یه دور بزنیم. و چون جوابی نیامد باز در زدم. _بهنام!... خوابی هنوز.... بلند شو دیگه. و باز هم صدایی نیامد. _میام خودم بیدارت می کنما..... بهنام... با توام.... و چون جوابم باز هم سکوت بود، در اتاق را باز کردم و چشمم به اتاق خالی افتاد. شوکه شدم و از پله ها پایین آمدم. _کسی بالا نبود.... چشمان پف آلود رادمهر باز شد کامل. _یعنی چی، کسی نبود! _یعنی اتاق خالی بود!.... شاید خودشون رفتن بچرخند. رادمهر برخاست و از خانه بیرون زد و من تا برگشت، برای او هم چند لیوان چای ریختم که با عصبانیت برگشت. _ماشین بهنام نیست. _یعنی چی نیست!؟ و او عصبانیت گوشی اش را برداشت و گفت : _یعنی داداش شما ما رو گذاشته رفته. خشکم زد. _مگه میشه!.... چرا همچین کاری کنه آخه! _الان چراش معلوم میشه. و زنگ زد به گوشی بهنام. _الو.... الو بهنام کجایی؟ نگاهم به او بود که سینی چای را روی میز بزرگ اتاق گذاشتم و باز به رادمهر که عصبانی بود خیره شدم. _یه جا واستا آنتن بده... میگم کجایی الان؟..... چی؟!.... صدات نمیاد.... کجا؟! .... لعنتی ما رو گذاشتی اینجا داری برمی گردی؟!!... یعنی چی آخه؟! و زد روی آیفون تا من هم صدای بهنام را بشنوم. _ببین رادمهر.... جوش نزن.... دو روز اونجا بمون... حرفاتو با باران بزن، برگشتید عقد کنید و تمام دیگه. _لعنتی ما رو آوردی مثل هانسل و گرتل وسط جنگل ول کردی که با هم حرف بزنیم؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای خنده ی بهنام و رامش با هم برخاست و رادمهر کفری تر شد. _واسه چی می خندیدن آخه؟!... قرارمون این بود با هم بیاییم مسافرت... بعد شما گذاشتید ما رو اینجا رفتید؟! _جوش نزن بابا رادمهر..... نگران نباش.... ما تو شهریم.... تا فردا برمی گردیم... همین امشب حرفاتون رو بزنید تا فردا کار تموم بشه و ما با شیرینی بیاییم دیگه. _دستم بهت برسه کشتمت بهنام. و باز خندید. _جان.... دوست دارم تو منو بکشی.... اما فردا... فعلا. و قطع کرد تماس را و نگاه رادمهر سمت من آمد. _میبینی داداش احمقتو؟ _ببخشید جناب فرداد ولی خواهر جنابعالی هم با داداش من، تو این همفکری شریک بوده. نفس پری کشید و چیزی نگفت اما آرامم نشد. چایش را خورد و رفت بیرون خانه دوری زد و باز برگشت. من هم ظرفها را شستم و در خانه کار می کردم که هوا کم کم تاریک شد و رفتم سمت کلید برق آشپزخانه که هر قدر کلید را زدم برق آشپزخانه روشن نشد. از پنجره ی نیمه باز آشپزخانه رو به رادمهر که در محوطه ی بیرونی ویلا می چرخید گفتم : _جناب فرداد.... لامپ آشپزخانه سوخته.... و چنان عصبانی نگاهم کرد که گفتم : _چی گفتم مگه؟! و سمت خانه برگشت. _مگه بهت نمیگم منو فرداد صدا نکن.... چرا حرف تو گوشت نمیره؟! _ببخشید حالا.... هوا تاریک شده.... تو آشپزخونه کار دارم لامپ رو درست کن. سمت آشپزخانه آمد و کلید برق را زد و گفت : _بذار ببینم کدوم لامپو بذاریم جاش.... _اونی که توی راهروی بین اتاق های بالاست خوبه.... و رفت و لامپ راهروی بین اتاق ها را آورد و زد ولی باز هم لامپ روشن نشد. _نکنه اصلا برقا رفتن! و آنجا بود که کل لامپ ها را امتحان کردیم و همه خاموش بودند! _برقا رفتن انگار. _شایدم فیوز پریده.... می رم یه نگاه به کنتر برق بندازم. و من هم همراهش. نور چراغ قوه ی موبایلم را روشن کردم و همراهش رفتم. تازه دم دمای غروب بود و هوا نه تاریک و نه روشن که رادمهر در جعبه ی کنتر برق را باز کرد و نگاهش مات شد! _چی شده؟!.... فیوز پریده؟ _تو برو تو خونه من میام. _چرا؟! _همین جوری.... برو... و تا یک قدم از او دور شدم گفت: _باران! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سرم برگشت سمتش. _یه چیزی بهت میگم بگو چشم.... تو رو خدا بگو چشم.... ارواح خاک مادرت... باشه؟ ترسیدم. _وای چرا اینجوری میگی؟!.... من می ترسم! _نه... نترس... من اینجام.... ولی برو تو اتاق بالا درم قفل کن.... _چی؟!!... رادمهر من می ترسم... بگو چی شده؟ عصبانی با حرص، صدایش را با فریادی خفه، سرم بلند کرد. _بهت میگم برو..... دویدم و همان کاری را کردم که او گفت. اما طاقت نیاوردم و از پنجره ی همان اتاقی که به محوطه اشراف داشت، عکس العمل رادمهر را نظاره کردم. گوشی موبایلش را در آورد و باز زنگ زد. و من دقیقا می توانستم صدایش در میان سکوت محض محوطه بشنوم. _بهنام.... تو زدی سیمای کنتر برقو قطع کردی!؟ و تماس روی آیفون بود. _چی؟!... مگه احمقم؟!.... الان سیمای کنتر برق قطعه؟! _یکی سیمای کنتر برق را قطع کرده.... و صدای بهنام هم باعث ترسم شد. _رادمهر من همین الان برمی گردم سمت شما... حواستون به خودتون باشه .... دارم میام. و همان حرفهای بهنام هم دلم را چنان لرزاند که با ترس بعد از مدت ها سراغ چمدانم رفتم و قرص های صرعم. یک قرص بی خوردن آب، قورت دادم و کنج اتاق با ترس نشستم و هر لحظه که بیشتر به سمت تاریکی محض و شب می رفتیم، من بیشتر مضطرب می شدم. دیگر رادمهر را هم در محوطه ی تاریم حیاط ویلا نمی توانستم ببینم. ظلمات کامل بود! با ترس در اتاق ماندم اما... آخرش طاقت نیاوردم و در اتاق را باز کردم و در تاریکی محض خانه سمت پله ها رفتم که نوری از طبقه ی پایین دیدم. از بالای پله ها با تعجب به پایین نگاه کردم و قامت مردی را دیدم در تاریکی خانه با چراغ قوه ای بزرگ در خانه می چرخید. و اصلا اندامش در آن تاریکی به رادمهر شبیه نبود! دلم ریخت. هین بلندی کشیدم و دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم که صدای آشنایی آمد. _از جات تکون نخور. باز از بالای پله ها نگاه کردم که پرسشی عجیب شنیدم. _باران کجاست؟ _باران با بهنام رفت. _چرت نگو.... خودم دیدم بهنام و رامش با هم تنهایی رفتن.... باران کجاست؟ _الان اینهمه راه اومدی که اینو ازم بپرسی ؟! _نه... اومدم کارم رو تموم کنم.... گفتم نزدیک من نشو... گفتم با دم شیر بازی نکن.... گوش ندادی.... اشکال نداره... هر چیزی تاوانی داره.... حالا میگی باران کجاست یا خودم بگردم پیداش کنم. _بگرد پیداش کن.... وقتی میگم نیست نیست دیگه... از کجا بیارم بهت نشونش بدم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _عوضی..... بهت گفتم سمت من نیا.... گفتم یا نه.... ببین کارو به کجا کشوندی؟.... الان من باید برم تا لب مرز و تو یا بارانم باید با من بیایید.... _باران نیست... فرستادمش بره... فقط منم.... _پس راه بیافت. و نور چراغ قوه سمت در خروج رفت و به مرور کم شد. آهسته از پله ها پایین رفتم و دنبال چیزی گشتم برای دفاع از خودمان. چیزی جز وردنه ی آشپزخانه پیدا نکردم و با آنکه دستانم می لرزید و دیگر حتم داشتم او خود خود رخام است، سمت حیاط رفتم. نگاهم به رادمهر بود که در تاریکی شب، همچون شبه ای با اسلحه ای که رخام در دست داشت، و سمت او نشانه رفته بود ، پیش می رفت و من با قدمهایی لرزان از پشت سرش آهسته می رفتم که نمی دانم چرا درست نزدیکی اش که رسیدم، پایم روی تکه چوبی خشک صدا کرد و قبل از آنکه من بتوانم با آن وردنه به گردن رخام بزنم، صدای خرد شدن آن چوب، توجه رخام را به پشت سرش جلب و يکدفعه قبل از هر اقدامی از سمت من، او برگشت و چنان با دستش که چراغ قوه را در دست گرفته بود، محکم توی صورتم زد که نقش زمین شدم، اما چراغ قوه اش از دستش افتاد و روی زمین در میان تاریکی شب خاموش شد و گم گشت. اما رخام بی آنکه دنبال چراغ قوه بگردد، با همان اسلحه ی میان دستش بالای سرم، آمد و پوزخند زنان ایستاد و نگاهم کرد. _خب اینم از باران... از دختر عزیزم.... پس گفتی رفته... ولی انگار اینجاست. _به اون کاری نداشته باش... من هستم. رادمهر گفت و رخام خندید. _نه تو به کارم نمیای.... این برام بهتره.... یه جاساز خوب برای بردن مواد مخدر هم می تونه باشه..... و خندید و من از نگاه کثیف و خنده ی شیطانی اش، لرز کردم. _بلند شو راه بیافت.... _من با تو هیچ جا نمیام.... _میای... _نمیام... منو بکش. نگاهش با تفکر روی صورتم ماند. _تو رو که نه... ولی اینو چرا.... و بعد اسلحه اش را سمت رادمهر نشانه رفت. _می ریم انزلی.... اونجا با یه کشتی باری صحبت کردم.... خیلی راحت ما رو میبره قزاقستان بعد از اونجا میریم روسیه.... نگاهم به سینه ی رادمهر بود که محل نشانه رفته ی اسلحه ی رخام بود. _بلند شو تا اینو نکشتمش. برخاستم و نگاهی به رادمهر انداختم. حتی با چشمانش داشت مرا بازخواست می کرد که چرا از اتاقم بیرون آمدم. _راه بیافتید... با هردوتونم.... سمت رادمهر رفتم که نگاهم کرد و پرسید : _خوبی؟ فقط نگاهش کردم و باز صدای رخام آمد. _راه بیافتید زیاد وقت ندارم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مسیر حرکت رادمهر که دو قدمی از من جلوتر بود، با مسیر من فرق داشت. _هوی... کجا داری می ری؟.... از این طرف. _از اون طرف نمی رم. _چرا؟! _یه چاهه می افتیم توش..... _حرف بیخود نزن.... اینی که من میگم.... از اینور.... رادمهر ایستاد و دستم را عمدا گرفت و کشید سمت خودش و هم مرا متعجب کرد هم رخام را. _ما از اون سمت نمی ریم.... خودت جلو راه بیافت. _تو انگار خوشت میاد با یه گلوله وسط سینه ات کار رو تموم کنم؟ _آره.... بدم نمیاد. _باشه..... و همان باشه ی رخام صدای فریاد ترس مرا بلند کرد. _نه.... خودم را جلو کشیدم مقابل سینه ی رادمهر و گفتم : _بس کنید..... من باهات میام.... هر جا تو بخوای.... فقط با رادمهر کاری نداشته باش.... اگه بخوای بهش صدمه ای بزنی.... خودمو می کشم و تو، تنها گروگانت رو از دست میدی..... بعید بدونم خودت بتونی راحت فرار کنی... وگرنه دنبال گروگان نبودی... درسته؟! برق شیطنت نگاهش را در آن تاریکی هم می شد دید. و من نگاهم در چشمان رخام مصمم خیره ماندم که گفت: _باشه..... قبوله.... و صدای اعتراض رادمهر برخاست. _بیخود.... من زنمو نمیدم دست تو.... من باهاش میام. _حرف نباشه.... بتمرگ سرجات تا نزدم زیر قولم و یه تیر وسط سینه ات نکاشتم. و نمی دانم چرا رادمهر عصبانی از پشت سرم، جلو آمد و یک قدمی رخام قد علم کرد. _گفتم منم میام. و صدای عصبانی رخام برخاست. _ببین من نمی خواستم زیر قولم بزنم ولی این شوهر زبون نفهمت حالیش نیست. و یک دفعه رادمهر به سمت رخام حمله کرد و صدای شلیک یک گلوله سکوت شبانه ی منطقه را شکست. اسلحه ی رخام با زور دست رادمهر، از دستش رها شد و در زمین افتاد و در دل تاریک شب، میان چمن های خودروی ویلا گم شد! اما من جیغ کشیدم از ترس و آن دو همچنان با هم درگیر بودند و من با ترس و نگرانی تنها داشتم دعا می کردم رادمهر سالم بماند! و نتیجه ی این درگیری، مشت های پی در پی بود که هر دو نثار هم می کردند تا اینکه..... رخام با شدت و قدرت رادمهر را به عقب هل داد و فوری برخاست. در تاریکی شب، چیزی جز برق چشمان خشمگینش نمی دیدم که گفت: _بد می بینی... حالا ببین.... قسم می خورم که این کارتو تلافی می کنم.... بلای جونت می شم.... حالا ببین. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تا قدمی به عقب برداشت که سمت ماشینش برود، افتاد و در تاریکی شب، محو شد! با ترس قدمی به جلو برداشتم که فریاد رادمهر همراه نیم تنه ای که بلند کرد، برخاست. _نرووووو.... تکون نخور باران.... افتاد... بالاخره افتاد توی چاه. و با این حرفش، دوباره خودش را روی چمن های ویلا انداخت و از درد نالید و مرا نگران کرد. من مثل آدم های شوکه شده پاهایم قفل کرد! یعنی تمام شد! رخام با آنهمه ترفند و حیله ای که به کار بست تا دستگیر نشود و فرار کرد، آخرش در چاه فاضلابی پُر شده از فضولات، افتاد! آنقدر شوکه شده بودم که شاید اگر رادمهر صدایم نمی زد همانجا تا یک ساعت غرق تفکر می ماندم! _باران! سمتش رفتم و بالای سرش روی چمن ها، دو زانو نشستم. نه چیزی می دیدم از زخم احتمالی صورت یا بدنش و نه درست و حسابی می توانستم رنگ و روی صورتش را ببینم. _تو.... تو خوبی رادمهر؟! دستش را روی شانه اش گرفت و آخی گفت که ترسیدم. آن صدای شلیک گلوله!... و همان فکر باعث شد تا نگرانش شوم. _رادمهر تیر خوردی؟! با ترس پرسیدم و او تنها با درد گفت : _هیچی نگو.... فقط گوش کن.... بهنام داره میاد اینجا.... با بهنام برو.... فقط قبلش برو گوشیمو بردار.... یه پیام به آخرین پیامکی که تو گوشیم هست .... یه عددی بفرست ... یه نقطه حتی ... هر چی.... یه پیام بده فقط... باشه؟ _رادمهر!... تو چی؟!... تو تیر خوردی؟ و هر چه نگاه کردم در آن تاریکی چیزی از لباس خونی رادمهر ندیدم! _دوستم داری هنوز؟ قلبم تیر کشید از شنیدن این سوالش و نفهمیدم چرا بلند زدم زیر گریه. _رادمهر.... خواهش می کنم تو دیگه تنهام نذار.... خواهش می کنم. و طوری ضجه زدم که فوری نیم تنه اش را از روی چمن ها بلند کرد و گفت : _باران شوخی کردم.... باران من خوبم... فقط شونه ام درد می کنه... همین.... تیر نخوردم. و خشکم زد!.... در تاریکی شب خیره ی چشمانش شدم! و ناگهان با همان صورت خیس از اشکم محکم توی گوشش زدم از این شوخی بی مزه . _تو یه بی‌شعوری واقعا! و او نه تنها از این سیلی، عصبانی نشد، بلکه خندید و دوباره با ناله ای از درد افتاد روی چمن ها. _خب... انگار هنوز دوستم داری.... از خنده اش لبخند زدم و نگاهم سمت جایی رفت که چاه فاضلاب بود و رخام گرفتارش. _یعنی... یعنی رخام هنوز زنده است به نظرت؟ و باز خندید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _تا کله رفته توی فضولات.... زنده می مونه اینجوری به نظرت؟!.... برو باران.... برو گوشیمو از تو خونه بیار.... _آخه تو این تاریکی گوشیتو چطور پیدا کنم؟ _ببین چراغ قوه ی رخام رو می تونی پیدا کنی؟ و من در همان محدوده ای که زمین خورده بودم دنبال چراغ قوه ی رخام گشتم و به سختی آن را پیدا کردم. _پیداش کردم. _خوبه.... برو باران... برو گوشیمو پیدا کن. دویدم سمت خانه. چراغ قوه مسیر عبورم را روشن کرده بود اما هنوز از شدت اضطراب همه ی اتفاقات افتاده حالم خوش نبود. گوشی رادمهر را روی کابینت آشپزخانه پیدا کردم و به آخرین شماره پیامک دادم و به بهنام زنگ زدم. او هم با نگرانی جوابم را داد. _الو رادمهر... دارم می رسم.... نگران نباش. و من باز گریستم. _بهنام..... _باران! _بهنام رادمهر با رخام درگیر شد.... شونه اش ضربه خورده.... نمی تونه تکون بخوره.... _رخام؟!.... اون اونجا بود؟ _آره.... _الان کجاست پس؟ _افتاده.... افتاده تو چاه فاضلاب... همونی که صاحب ویلا گفت این سمت نیایید خطر داره. _عجب!.... قربون خدا برم.... چه کرد با این مرد.... زندگی کثافت خودش رو نشونش داد.... خوب غرقش کرد توی همون کثافت کاری هاش..... _زودتر بیا بهنام تو رو خدا. _نگران نباش... تو راهم... آروم باش تو... باشه..... برو پیش رادمهر.... فقط شونه اش زخمی شده؟ _نمی دونم.... اینجا خیلی تاریکه.... هیچی نمی بینم. _باشه الان می رسم. و تا تماس را قطع کرد تازه متوجه چراغ قوه شدم. برگشتم بالای سر رادمهر و با چراغ قوه ای که توی صورتش می انداختم و پرسیدم : _خوبی؟ _نورشو از تو صورتم ببر اونور... کورم کردی. صورتش سالم بود که لبخندی زدم و گفتم : _خب انگار سالمی.... _گفتم فقط شونه ام بدجوری درد می کنه. نشستم دوباره بالای سرش که گفت: _همین فردا بعد از تکمیل پرونده ی رخام.... دوباره میریم محضر. من هم خواستم کمی اذیتش کنم به تلافی شوخی بی مزه اش. _نه فردا نمی خوام. _چرا.... _من شوهر سالم می خوام نه یه شوهری که کتفش آسیب دیده. _لعنتی چلاق که نشدم... کتفم نهایت یا شکسته یا در رفته... دستم که قطع نشده.! _باشه.... بهرحال با کسی که شونه اش سالم نیست عقد نمی کنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خندید. بلند و حرصی. _می کشمت باران.... لعنتی..... تو منو دق دادی توی این زندگی..... عاقبت جالبی بود برای یک آدم متفاوت! کسی که همه ی زندگی اش را بخاطر پول و ثروت رها کرد....که ثروتی از قمار و فروش انواع مواد مخدر کسب کرد.... در آخر غرق در فضولات یک چاه.... جان داد! وقتی پلیس و آتش‌نشانی و آمبولانس آمد، جنازه ی رخام از ته چاه عمیق فاضلابی که گویی پر شده بود، بیرون کشیده شد! چقدر چندش آور و متعفن! و گویی من بوی متعفن تمام ثانیه های نبود چنین پدری را از نزدیک ، احساس کردم و چقدر خدا را شکر که او اصلا ما را رها کرد! خدا را شکر کردم که کنار مادرم، با نان حلالی که بدست آورد، بزرگ شدم. با اعتقاد بزرگ شدم تا با کوهی از مشکلات زندگی ام بجنگم..... من همان کوه کوچکی شدم که او می خواست نامش را روی من بگذارد. چیاکو!! من چیاکوی مادرم بودم! بعد از بردن جنازه ی رخام و بستن پرونده ی وی، ما هم دیگر در ویلا نماندیم، بهنام رادمهر را به بیمارستان شهر رساند. کتف رادمهر در رفته بود و برای جا انداختنش، بخاطر این که زمان زیادی گذشته بود، ناچار شدند او را برای چند دقیقه بیهوش کنند. فردای آن روز رادمهر مرخص هم بود و هم بیقرار..... بهنام باید ویلا را پس می داد و رادمهر با کتفی که در آتل بود مرخص شد. دیگر حتی رانندگی هم نمی توانست کند و من با همان گواهینامه ای که داشتم پشت فرمان نشستم و چقدر رادمهر جیغ و داد کرد! من تا خود بیمارستان ماشین رادمهر را بردم و بهنام و رامش هم با ماشین خودشان آمدند. رادمهر که از بیمارستان مرخص شد رو به بهنام گفت : _ماشین منو تو بیار.... رامش بشینه پشت فرمون ماشین خودت. و بهنام رک و راست گفت : _اصلا و ابدا..... من اجازه نمیدم رامش با اون رانندگی افتضاحش بشینه پشت فرمون. چشمان رادمهر از تعجب گرد شد! _یعنی چی؟!....پس ماشین منو کی بیاره؟ و بهنام خونسرد لبخند زد. _همونی که تا اینجا آورده..... و نگاه رادمهر سمت من چرخید. _باران!!..... نه.... این..... نه..... و بهنام تنها گفت : _خب رادمهر جان خداحافظ شما. و رفت. نگاه رادمهر به بهنام بود که جدی جدی داشت می رفت و من با لبخند سر به زیر مانده بودم. _آخه..... صبر کن ببین چی میگم. و بهنام رفت که رفت! و نگاه رادمهر کلافه سمتم آمد. _باران تو رو ارواح خاک مادرت آروم بری! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نشستم پشت فرمان ماشين و رادمهر برای اولین بار نشست روی صندلی شاگرد. و ماشین شاسی بلندش زیر دست من! _باران تو رو سر جدت مراقب باش. خندیدم. _نگران جان خودتی یا ماشینت. _لعنتی... یه کتفم در رفته بله رو نمیگی، می ترسم بزنی لَت و پارم کنی و تا یکسال بهم جواب ندی. خندیدم و راه افتادم. نگاهش به مسیر بود که گفت: _من تموم دیشب رو نخوابیدم.... حالا هم تو نشستی پشت فرمون و..... _راحت بخواب نگران نباش.... آروم می رم. کمی مردد بود. اما کم کم از خستگی خوابش برد و من با برنامه ی نشان روی گوشی ام آرام رانندگی می کردم. بد هم نبود.... بعد از آن تصادفی که داشتم خیلی وقت بود پشت فرمان ماشین ننشسته بودم و حتی ماشين رادمهر با دويست و شش خودم خیلی فرق داشت اما اعتماد به نفس خوبی داشتم. البته که رانندگی با ماشین رادمهر راحت تر بود. دنده اتومات بود و لازم نبود که دنده را عوض کنم. در سکوت ماشین در فکر اتفاقات افتاده، غرق شدم! از شراره گرفته تا رخام..... هنوز شراره دستگیر نشده بود اما امید داشتم که به زودی او هم دستگیر خواهد شد. و چه عاقبت پوچی در انتظارش! دلم به حال مانی سوخت تنها که همچین مادری داشت! بعد از کلی اتفاق، تازه زندگی من افتاده بود روی روال.... مرگ رخام بی اختیار آرامم کرد گویی! انتقام همه ی سختی هایی که مادرم کشید را نه من و نه بهنام... بلکه خود خدا از او گرفت..... خود خدا رخام را در چاهی که یک عمر برایش دویده بود، انداخت. و چه خوب نشانش داد که تمام عمرش غرق در همان کثافت کاری هایش بوده و نمی دانسته که آخر عمرش اینگونه سر تا پا غرق نجاست شد! با آنکه در اثر سقط جنین، و خونریزی زیاد، گاهی احساس می کردم دلم می خواهد بمیرم... اما وقتی رادمهر در درگیری با رخام آسیب دید، متوجه ی بزرگترین نعمت زندگی ام شدم. عشق! این واژه ی غریب که در تمام این مدت در تلاطم حوادث شدت و ضعف پیدا کرد. اما بالاخره پایدار و ثابت شد. من و رادمهر عاشق هم بودیم گرچه در طول زندگی با اشتباهاتمان، یا در اثر دخالت‌های شراره یا حتی رخام، همدیگر را آزردیم اما بالاخره رسیدیم به یک حقیقت واحد..... ما بدون هم دوام نمی آوردیم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ رادمهر تکانی خورد و بیدار شد. تا چشمانش را باز کرد، احساس کردم باز از این که من پشت فرمان نشسته ام، استرس گرفت. _کجاییم؟ با لبخند گفتم: _تو جاده..... _یه رستوران نگه دار واسه ناهار.... دستم به بهنام برسه فقط. _چراااا؟! _هیچی همین طوری. خندیدم. _نکنه چون ما رو گذاشت و رفت میگی؟ سکوت کرد و کمی بعد گفت : _همین... همین جا..... فلشر بزن..... بیا بغل. فلشر زدم و کنار جاده نگه داشتم. از ماشین پیاده شدم و کمی دستانم را به جلو کشیدم که متوجه نگاه رادمهر شدم. _خسته شدی؟ _نه.... نه خوبم. با هم وارد رستوران شدیم.... سفر ما با اتفاقات افتاده طور خاصی تمام شد. هم خاطره ی خوشی بود از شوخی بهنام و رادمهر و ماندن ما در ویلا و هم خاطره ی تامل برانگیزی از عاقبت کار رُخام! ماندن در آن ویلا را دیگر نه من می خواستم و نه رادمهر.... به همین دلیل با مرخص شدن رادمهر از بیمارستان، قصد بازگشت کردیم. وارد رستوران شدیم و پشت یک میز ناهارخوری رستوران نشستیم. پیش خدمت آمد و هر دو اکبر جوجه سفارش دادیم که همین که مخلفات روی میز چیده شد نگاهم به رادمهر افتاد. قطعا با یک دست سختش بود غذا بخورد. ظرف سالاد را وسط میز کشیدم و سس سالاد را روی کاهوها ریختم و چنگال زدم روی برگ های نازک کاهو و گرفتم کنار لبان رادمهر. نگاهم کرد. لبخند زدم و با خجالت گفتم : _خواهشا اونجوری نگام نکن... محرم نیستیم. _ببین من این چیزا سرم نمیشه... تو زن منی.... سر پایین و نگاهم به بازوی در آتلش که گفتم : _اگه بخوای بگی این چیزا سرت نمیشه.... منم می تونم بگم با کسی که اعتقادی به این چیزا نداره، عقد نمی کنم. ناگهان مثل فوران یک آتشفشان، صدای عصبی اش را کمی بلند کرد. _باران!.... حرصم نده ها.... برسیم عقدت می کنم فهمیدی یا نه؟ خندیدم. _شرط دارم. چنگال را درون ظرف سالاد برگرداندم که گفت: _بگو لعنتی... بگو دیگه از جونم چی می خوای.... سر بالا بردم باز و اینبار خیره اش شدم. _تو راست گفتی... دفعه ی قبل عقدمون از همون اول مشکل داشت.... باهات رو راست نبودم.... واسه انتقام وارد زندگیت شدم.... تو هم اصلا ایده ال زندگیم نبودی رادمهر، قبول کن اینو.... شاید واسه همینم قسمت نبود اون بچه بمونه.... اما اینبار.... اگه واقعا منو می خوای باید ایده آل من باشی. ابرویی بالا انداخت. _ایده آل زندگیت چیه؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم در چشمانش بود که گفتم : _رادمهر..... به نظرت چرا عاقبت کار رخام رسید به جایی که با اونهمه ثروت و پول توی کثافت غرق شد و خفه شد و مُرد؟! _خب چون اون بابای عوضیت آدم نبود از اولش... یه کثافت به تمام معنا بود. _خب پس چی آدم رو آدم می کنه و می سازه؟! سکوت کرد که من ادامه دادم: _من بهت میگم.... اعتقاد به خدا.... حلال خوردن.... اهل نماز بودن.... درسته؟..... اصلا من برام سواله... اونهمه دختر تو شرکت خودت داری... دماغاشون همه عملی... گونه هاشون پروتز کرده..... ناخن هاشون لاک زده... چرا اومدی سراغ من.... اصلا واسه چی داری به من میگی دوباره عقد کنیم.... برو با یکی از همونا ازدواج کن خب. انگار به او ناسزا گفته بودم و او هنوز مفهوم کلامم را درک نکرده بود که از این سوالم عصبانی شد. _لعنتی من اگه زن قرتی می خواستم که واسم ریخته بود.... می خوام زندگی کنم می فهمی. _خب چرا من؟! _چون بهت اعتماد دارم.... چون میدونم به خدایی اعتقاد داری که بهم خیانت نمی کنی.... تو حتی به قیمت جون خودت اونروز واستادی مقابل شراره تا امانت دار خونه ی من باشی..... درسته من خیلی خوب نیستم اما می دونم چه گنجی رو توی زندگیم دارم.... من نمیذارم تو از زندگیم بری.... لبخند زدم. _پس بذار منم همین احساس رو داشته باشم..... تو هم برای من، مرد با اعتقادی باش..... چیز زیادی ازت نمی خوام.... می خوام با خدا باشی.... نمازاتو بخونی..... می خوام بچمون از پدرش الگو بگیره.... می خوام مالت حلال باشه.... من مال حلال مادرمو خوردم رادمهر که شدم گنج زندگی تو ... سخت بود.... کم بود.... اما حلال بود.... و شیرینی اش همینه که حلال بود تا من بشم گنج زندگی تو.... و مال حرومه که آدما رو میکنه کسی مثل رُخام که آخرش غرق در کثافتی که با دستای خودش جمع کرده، بمیره. نفس پُری کشید و سکوت کرد. من هم دیگر ادامه ندادم تا بیشتر فرصت تفکر به او بدهم. سفارشات غذا که آمد، کمکش کردم تا غذایش را بخورد. هر قاشقی که خودم می خوردم، یک قاشق هم به او غذا می دادم. خنده اش گرفته بود اما خودش خوب می دانست که قادر نیست به تنهایی غذا بخورد. بعد از غذا و دادن هزینه ی آن باز سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. دیگر حرفی بینمان زده نشد. من این سکوت را برای تفکری که لازم بود، دوست داشتم. بعد از ظهر به تهران رسیدیم. رادمهر را به خانه رساندم و ماشینش را در حیاط زدم و گفتم : _خب.... دیدی که رانندگیم بدم نیست. خندید. _خیلی بهتر از رامشه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _نمیای؟ سرم را از نگاهش پایین انداختم. _می رم خونه ی بهنام.... رو شرایطم فکر کن و جواب بده. _من همین فردا می خوام عقد کنیم. _خیلی مطمئنی انگار که شرایطم رو به جا میاری؟ _اینبار آره... مطمئنم. _رادمهر من این شروط رو شروط حق طلاقم قرار میدم..... پس فکر نکن با یه کلمه ی آره، منم قانع میشم. عصبانی شد. _خب که چی..... چرا فکر می کنی من تا حالا چون نماز نمی خوندم پس هیچ اعتقادی هم به خدا ندارم؟.... من خودم قبول دارم تا الان اشتباه کردم... ضربه ی این اشتباهم رو هم خوردم... یکیش همین آدمایی که اومدن تو زندگیم تا منو بیچاره کنن..... خیلی قبل تر از اینا می خواستم درست بشم ولی نیرو و اراده شو نداشتم.... اما حالا واسه تو..... واسه خاطر کسی که میدونم چقدر برام عزیزه و مهمه... برای بدست آوردنش حاضرم خودمو درست کنم..... اما به یه شرط. نگاهش کردم. _فکر نکن من همین اول کار می تونم مثل تو باشم..... کمکم کن.... شاید نماز خوندن برام سخت باشه..... باید کمکم کنی و بهم مهلت بدی. لبخندم روی لبانم کشیده شد. _کمکت می کنم... بهت قول میدم. لبخند کمرنگی زد. _فردا صبح بریم محضر؟ سکوت کردم و نگاهش. _باران دیگه چی می خوای ازم که جوابمو نمیدی؟ _بریم.... و لبخندش واضح تر شد. _به اون داداش بی‌شعورت بگو بیاد کمکم با یه دست نمی تونم لباس تنم کنم. خندیدم. _حواست باشه... هنوز بله نگفتم... داداش چی گفتی الان؟! خندید. _داداش متفکر و فهمیده ات رو بگو بیاد. _باشه.... ببخشید که حد و حدود شرعی به من اجازه نمیده کمکت کنم.... باشه فردا..... خندید. _بله باشه... فردااااا. و عمدا الف فردا را کشید که کنایه بزند به بعد از عقد! چند قدمی از او دور شدم که گفت: _تاکسی بگیر تا خونه ی بهنام.... اصلا واستا باهات بیام. _نمی خواد خودم میرم. و او باز با جدیت گفت : _نه نه.... بذار بیام.... و همراهم آمد! ولی این همراهی به کجا ختم شد بماند.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ همین که در خانه ی رامش و بهنام برای ما باز شد و من و رادمهر وارد خانه شدیم، رامش جیغ کشید و کف زد. _مبارکه..... و رادمهر متعجبانه پرسید : _چی مبارکه؟! _مگه عقد نکردید؟ خندیدم که رادمهر گفت : _عقد چی!..... تازه از راه رسیدیم.... بعد از اونکه شوهر شما ما رو ول کرد و رفت، با دست فرمون خواهرشون، حلزون وار خودمون رو رسوندیم تهران. بهنام همانطور که لبخند زنان به رادمهر نگاه می کرد گفت : _ببین رادمهر جان..... برو خدا رو شکر کن که من همچین راننده ای رو بهت دادم که صحیح و سالم رسوندنت تهران.... این خواهر جنابعالی که از بس ماشینشو تو در و دیوار کوبونده بود، پدر شما منو استخدام کرد تا راننده ی شخصیش باشم.... می خواستی ایشون بشینه پشت فرمون که بزنه اون دستتم مثل این یکی کنه؟ نشستم روی مبل کنار رامش و رادمهر همچنان ایستاده وسط سالن گفت : _خلاصه که باشه بهنام خان.... حالا وقت زیاده واسه جبران.... _اینا رو ول کنید حالا کی می خواید عقد کنید ؟! رامش پرسید و رادمهر گفت : _اگر خانم راننده زیر قولش نزنه فردا صبح می ریم محضر.... فقط قبلش این شوهر شما بیاد کمک من علیل تا بتونم لباس بپوشم. و بهنام به شوخی سر تا پای رادمهر را نگاه کرد و گفت : _خوبه... همین تیپت خوبه.... اگر هم شب نتونستی با همین لباسا بخوابی اشکال نداره... با پیژامه بیا..... خواهر ما می پسندت. صدای خنده ی من و رامش برخاست که رادمهر چپ چپ به بهنام نگاه کرد که یکدفعه رامش همراه با جیغی از شوق گفت : _وای آره..... آره بهنام. نگاه همه سمت رامش رفت. _چی آره؟! _بهنام بلند شو زود باش..... بهنام شوکه شد. _چکار کنم؟! _بلند شو با رادمهر برو خونشون.... بارانم پیش من می مونه.... فردا با یه دسته گل بیایین اینجا همه با هم بریم محضر. بهنام خندید. _ول کن بابا.... اینا بار اولشون نیست که می خوان عقد کنن که... الان باز فردا عقد می کنن، پس فردا دعوا می کنن و طلاق میگیرن. رادمهر با عصبانیت داد زد. _ببند دهنتو..... و رامش دست برنداشت. دست بهنام را گرفت و از روی مبل بلند کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _بلند شو میگم..... همین الان با رادمهر برو خونه اش.... کمکش کن یه دوش بگیره، فردا صبح یه دست کت شلوار بده داداشم بپوشه..... یه دسته گل خوشگل بگیرید بیایید دنبال ما..... نگاهم بین بهنام و رامش می چرخید که بهنام گفت : _آقا اصلا فردا خوب نیست عقد کنید... هر کی فردا عقد کنه کچل میشه.... من گفتم. رامش با عصبانیت اینبار سرش داد کشید. _بهناااام! _بله عزیزم.... چرا جیغ میزنی آخه؟! _بهنام شوخی نمی کنم میگم بلند شو دیگه. _خیلی خب عزیز دلم چشم.... ولی عجله کار شیطونه.... میگم عقد اینا بره آخر هفته... چطوره؟... نه باران؟.... اصلا فردا فکر کنم قمر در عقربه خوب نیست عقد کنید. و تا این را گفت قلبم لرزید. می دانستم روزهای قمر در عقرب سال برای کارهای مهمی چون عقد و خرید و ازدواج خوب نیست. فوری گوشی ام را از کیفم در آوردم و روزهای قمر در عقرب سال را در گوگل سرچ کردم و بعد با لبخندی رو به بهنام گفتم : _اتفاقا فردا خوبه.... بهنام نوچی کرد و گفت : _ای بابا عجب شانسی دارم..... و رامش باز دستش را کشید و بالاخره او را از روی مبل بلند کرد. _برو دیگه.... برو حاضر شو ببینم. _رامش جان.... من بی تو کجا برم آخه عزیزم..... من بی تو خوابم نمیبره اصلا. _لوس نشو بهنام..... اینا اینهمه تو زندگیشون سختی کشیدن..... دلم می خواد یه عقد درست و حسابی داشته باشن.... برو دیگه. بهنام رو به من کرد. _خدایی عجب خواهرشوهری گیرت کرده..... ببین. _بله میدونم... ماهه ماشاالله..... و رامش بالاخره بهنام را با رادمهر راهی کرد و من آنشب خانه ی بهنام با رامش ماندم. فردای آن روز رامش اول صبح مرا بیدار کرد. با هم صبحانه خوردیم، مرا به زور حمام فرستاد و بعد موهایم را خودش سشوار کشید و برایم خط چشم. هر قدر گفتم من نمی خواهم آرایش کنم گفت : _امروز روز عقدته..... و به ناچار آرایش کمی کردم. در حد یک کرم پودر و سایه ی طلایی پشت چشم و یک رژ صورتی خیلی کمرنگ و البته خط چشمی که خود رامش برایم کشید. با این حال کاملا پوشیده و با چادر آماده شدم. رامش به من یک شومیز مجلسی داد و شال سفید رنگی که سر عقد سر کنم. چادر سفید رنگی هم خودش برایم برداشت تا سر سفره ی عقد سرم بیاندازم و من نمی دانم چرا بی دلیل دلشوره داشتم. وضو گرفته بودم و می خواستم پاک سر سفره ی عقد بنشینم. با همان وضو دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم اینبار زندگی خوبی را برایم رقم بزند. و تا نمازم را خواندم صدای زنگ خانه و آمدن بهنام و رادمهر، بلند شد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هنوز در اتاق مانده بودم که صدای بهنام آمد. _پس عروس خانم چی شد؟ لبخندی از جمله ی سوالی بهنام به لبم آمد. و کمی بعد رامش جواب داد. _ببخشید ولی رونما بدید تا بگم عروس خانم بیاد. بهنام خندید. _رونما رو که باید از آقا داماد بگیری نه من.... و باز صدای رامش را شنیدم. _زود باش جناب داماد.... رونما بده ببینم. و من همچنان پشت در اتاق، لبخند به لب منتظر بودم که رامش گفت : _حالا شد..... باران جان... بیا عزیزم. چادر مشکی عربی ام را سر کردم روی شومیز مجلسی که رامش به من داده بود و از اتاق بیرون زدم و همین که به سالن رسیدم با دیدن رادمهر با آن جلیقه و شلواری که حتم داشتم عمدا کتش را نپوشیده بود، لبخندم را پوشاندم. نگاه رادمهر یک لحظه به من افتاد تا خواستم تفسیر نگاهش را در ذهنم تحلیل کنم، صدای بهنام بلند شد. _نگاه کن تو رو خدا.... جمع کنید این اداها رو... یه طور لبخند می زنن انگار ده ساله همدیگر رو می خوان، ما نذاشتیم اینا به هم برسن.... و بعد رو به رادمهر کرد. _ببین ایندفعه قدر خواهرمو ندونی، خودم میام طلاقشو میگیرما.... گرفتی چی شد جناب فرداد یا نه. و رادمهر تنها با اخم لبش را برای او کج کرد. همگی با ماشین بهنام به محضر رفتیم. و چندان طول نکشید که خطبه ی عقد خوانده شد و تمام.... بهنام دست بردار نبود و کلی مسخره بازی در آورد! _خب جناب داماد... شام کجا دعوتیم؟... زود باش بگو.... و رامش با خنده گفت : _شام چی!.... اینا الان می خوان برن ماه عسل حتما. با خنده ای ریز نگاهشان کردم. زن و شوهر دست بردار ما نبودند! اما با همه ی مزه پرانی های رامش و بهنام بعد از عقد، بهنام خودش ما را به خانه رساند و رفت. رادمهر با کلید در خانه را گشود که گفتم : _خاله زهرا خونه است؟ با جدیت گفت : _نخیر.... خاله زهرا رو یه هفته فرستادم مرخصی. _یه هفته!... چرا آخه؟ و يکدفعه طوری نگاهم کرد که دلم ریخت. _لازمه حتما.... سکوت کردم و همراهش وارد خانه شدم که همین که در ورودی خانه را پشت سرم بستم، سمتم چرخید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهش جدی در صورتم چرخید، طوری که گفتم : _خواهش می کنم اونجوری نگام نکن.... _چرا؟!.... الان که دیگه شرعی و قانونی زنمی.... خندیدم و او چادر و شال سفیدم را با هم از سرم کشید. _رادمهر! _رادمهر چی؟!... غلط کردم طلاقت دادم.... دیگه هم همچین غلطی نمی کنم.... شرطو شروطت رو هم که قبول کردم.... شرط گذاشتی اهل نماز باشم وگرنه می تونی ازم جدا بشی.... غیر اینه؟ فقط با لبخند نگاهش کردم که با شیطنت گفت : _حالا یه سوال.... با این دست تو آتل چطور باید غسل کرد؟ خندیدم بلند و او هم خندید. _دیشب چطور دوش گرفتی؟ _به بد بختی.... بهنام آتل رو در آورد ولی بازوم درد می کنه هنوز. چشمکی زدم. _من برات می بندمش..... و با همان دست آتل گرفته مرا در آغوشش کشید و زیر گوشم، کنار موهای سشوار کشیده و لختم نجوا کرد. _لعنت به اونی که یادش بره چقدر دوستت داره.... لعنت به اونی که یادش بره بخاطرت چقدر بدبختی کشیده..... اما توی لعنتی.... فقط خود خود خودت جات وسط قلبمه لعنتی من! من رسیدم به همان روزی که آرزو می کردم. من قدر رادمهر را می دانستم و او قدر مرا.... ما بی هم تاب و قرار نداشتیم و این وجه اشتراک باز آغازی شد برای یک شروع متفاوت. همان روز بعد از ظهر از کلانتری هم زنگ زدند و خبر دستگیری شراره را دادند. من و رادمهر با هم به کلانتری رفتیم. جناب سروان در مورد نحوه ی دستگیری شراره توضیح داد. او در حین یک معامله ی قاچاق دستگیر شده بود و اعتراف کرده بود که قصد داشته بعد از این معامله کشور را ترک کند که خدا را شکر موفق نشده بود. شراره اعتراف کرد که رمز گاوصندوق رادمهر را در دوران زندگی با او کشف کرده است. او از طریق چسب نواری که روی اعداد روی گاو صندوق گذاشته بود، توانسته بود، اثر انگشت را روی دکمه های پر تکرار گاوصندوق کشف کند و با آزمون و خطا رمز گاوصندوق را کشف. او حتی اعتراف کرده بود که در زمان زندگی با رادمهر با کشف رمز گاوصندوق او، بارها از مبالغ و پول های گاوصندوق برداشت و دزدی کرده است. پرونده وی با شکایت ما هم سنگین تر شد و احتمال بی سرپرست شدن مانی بیشتر. رفتن مانی به پرورشگاه حتمی بود و من خیلی دوست داشتم که می توانستیم مانی را نزد خودمان بیاوریم البته اگر رادمهر قبول می کرد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از کلانتری به خانه برگشتیم. داشتم به رادمهر کمک می کردم که لباسش را تعویض کند که گفتم : _دلم به حال مانی خیلی میسوزه. تیشرتش را تنش کردم و دوباره آتل دستش را بستم که گفت: _باید مادرش دلش به حالش می سوخت. _میگم نمیشه که ما.... فوری با اخم گفت : _نه نمیشه.... _یعنی میگی بذاریم مانی بره پرورشگاه؟ با اخم نگاهم کرد. _باران تو چرا اینجوری می کنی؟... دلت می خواد باز یه دردسر دیگه درست کنی؟.... تربیت مانی با شراره بوده حالا می خوای بیاریش خونه تا باز همه ی بلاها از اول نازل بشه. حق با رادمهر بود. آوردن مانی به خانه ی ما هم کار درستی نبود. سکوت کردم که بازویم را گرفت. نگاهش در صورتم چرخید. _ناراحت شدی الان؟ _نه..... لبخند نامحسوسی را روی لبش دیدم. _پس زود باش از دل من در بیار... چون من ناراحت شدم. _تو؟!.... تو چرا باید ناراحت بشی؟! لبخند کجی زد اینبار. _چون توی این مدت دل نازک شدم. بوسه ای روی گونه اش زدم و کنار گوشش، درگیر با عطر خوش مردانه اش گفتم: _دل نازک من.... شام چی بخوریم؟ _من که غذام چیز دیگه ایه.... چشمان پر شیطنتش می گفت چه می خواهد، لبخند زدم و. بار دیگر او را بوسیدم. _اونم باشه... ولی اول غذای من. و تا سمت در چرخیدم با خنده بازویم را کشید. _اتفاقا اول غذای من... هر دو خندیدیم. بعد از مدت ها زندگی ام رنگ خوشبختی گرفته بود شاید.... رنگ زیبایی که نه می توانم سفید تعبیرش کنم و نه رنگ دیگری.... شاید اصلا بهتر باشد بگویم رنگ زیبای ایمان و باور بود! رنگ اعتماد به خدا..... پرونده ی رُخام برای همیشه بسته شد.... شراره محکوم به همدستی با رُخام شد و غیر از شکایت من و رادمهر، به جرم همکاری با رُخام در فروش و قاچاق مواد مخدر و چند جرم دیگر به مدت 20 سال به حبس محکوم شد! و مانی..... با آنکه اصلا نمی خواستم اما به پرورشگاه رفت و رادمهر حاضر نشد او را به خانه یمان راه دهیم. البته حق هم با رادمهر بود. مانی دست پروده ی شراره بود و عقاید و افکارش تحت تاثیر مادرش بود و سخت بود با او کنار آمدن. رادمهر می گفت اتفاقا پرورشگاه برایش بهتر است زیرا این بچه ی نازپرورده را مرد بار می آورد.... و خدا فقط می دانست که چه می شود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 همراه با غذای نذری هيئت از هئیت بیرون آمدم و گوشه ی خیابان منتظر آمدن رادمهر شدم. هنوز چشمانم از رد اشکان روضه ی مراسم می سوخت و من امید داشتم. هنوز امید داشتم حتی بعد از سه سال! آمد.... همان تیشرت مشکی اش را پوشیده بود و غذای هيئت در دستش و چقدر من به همان تیشرت مشکی تنش افتخار کردم. همین که به من رسید لبخند زدم و گفتم : _قبول باشه آقای من. _ممنون..... بریم؟ نگاهش کردم. _نه.... _نه؟! _یه دقیقه صبر کن. متعجب ایستاد و نگاهم کرد. _چی شده؟ _چقدر بهت افتخار میکنم رادمهر. _به من!.... _بله.... ابرویی بالا انداخت و نیشخندی زد. _احیانا سرتو موقع روضه نکوبیدی به دیوار؟! _رادمهر واقعا گفتم. همراهش سمت ماشين می رفتم که گفت: _هیچی نگو فقط.... خودم روسیاه عالمم بعد تو میگی به من افتخار می کنی؟! نشستم روی صندلی جلوی ماشين و تا در را بستم گفتم: _آقای من آخه با همه فرق داره.... امشب اومده هيئت.... اومده روضه... اومده سینه زنی واسه اربابش امام حسین..... من بهت افتخار می کنم رادمهر.... تو همونی داری میشی که من می خواستم. لبخند قشنگی به لبش آمد که ادامه دادم. _حالا یه چیزی بگم؟ خندید. _آها.... هندونه زیر بغلم گذاشتی که یه چیزی بگی؟.... خب بگو.... _نه به جان تو.... اینو که گفتم حرف دلم بود... _خب بگو ببینم چی می خوای بگی. _رادمهر.... من دلم می خواد برم اربعین کربلا..... چند روز پیش تو مسجد یه خانمی می گفت پسرم هر سال از انگلیس میاد ایران تا اربعین بره کربلا.... می گفت خیلی برکت به مال و زندگیش می افته.... منم دلم می خواد با هم بریم.... بریم حاجتمونو بگیریم. نفس بلندی کشید. _اگه منظورت از حاجت، بچه است که ربطی به این چیزا نداره.... قید بچه رو بزن.... بریم یکی از پرورشگاه بیاریم و خلاص.... اشکانم جاری شد. _رادمهر چرا هر وقت من حرف بچه می زنم تو اینو میگی؟!.... خیلیا حاجت گرفتن... اصلا من شنیدم یه امامزاده سید محمد نزدیک سامرا وجود داره که خیلیا که بچه دار نمیشن میرن اونجا و نذر می کنن. صدایش بالا رفت. _باران بس کن.... مشکل تو با این چیزا حل نمیشه.... من هم عصبانی شدم. شاید بعد از مدت ها. _چرا؟!.... خودم رفتم دکتر... خودم از دکتر پرسیدم.... گفت رحمم مشکل داره ولی داشتن موردی که خدا خواسته و باردار شدن..... سکوت کرد و من هم با دلخوری دیگر ادامه ندادم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 نمی دانم عمدا یا غیر عمد ولی رادمهر دیگر حرفی نزد. قهر نبود اما سکوتش چیزی از قهر، کم نداشت. صبح روز بعد حال عجیبی داشتم. یه بیقراری خاص... یه بی تابی فراگیر.... حتی خاله زهرا که آمد متوجه حالم شد. _چیه باران؟ _خاله.... دلم خیلی گرفته یه جوری ام اصلا.... _چه جوری؟ _دلم می خواد مثل مراسم روضه‌خوانی دیشب های های گریه کنم. _خب یه روضه‌خوانی خونت بگیر و های های گریه کن. مثل یک جرقه ی کوچک در دلم فوری کمرم را صاف کردم و گفتم : _وای آره..... بذار همین الان زنگ بزنم رادمهر اجازشو بگیرم. و زنگ زدم. گوشی به دست سمت حیاط رفتم که جواب داد. _الو.... _سلام.... _سلام..... _قهری با من رادمهر؟ _باران شروع نکن سر جدت تو رو خدا.... قهر چی؟... یه چیزی گفتی تموم شد رفت دیگه. _خب پس حالا که قهر نیستی یه چیزی بگم؟ _بگو.... _من دلم می خواد یه روضه خونمون بندازیم. _روضه! _آره..... تو رو خدا..... بذار یه روضه‌خوانی خونمون بندازم. _خب باشه بنداز چرا قسم میدی.... فقط وقتی من اومدم روضتون تموم شده باشه.... نگی برو خونه بهنام روضه داریم. _ای جانم.... باشه عزیزم.... واسه همین هفته.... ناهارم بدم؟ _ناهارم بده.... _وای ممنون رادمهر... تلافی می کنم عزیزم. _تلافیت باید خیلی توپ باشه ها. _جااانم... چشم.... چه تلافی کنم برات قربونت بره باران که تو اینقدر عشقی.... _تو بیشتر.... برو لوس نکن خودتو که میام خونه الانا.... خندیدم. _نه عزیزم... بمون فعلا سر کارت تا من به کارام برسم بعد.... و تماس را قطع کردم و دویدم سمت سالن. _خاله.... رادمهر قبول کرد.... من ظهر میرم مسجد خانما رو دعوت کنم. خاله متعجب نگاهم کرد. _باران جان... اول بشین ببین کی می تونی یه مداح خانم پیدا کنی.... _آخ راست میگی.... چکار کنم خدا.... بذار زنگ بزنم خانم کمالی از بچه های مسجده.... شمارشو واسه کمک به ایتام گرفتن اون حتما یکی رو سراغ داره. و همه چیز در کمتر از چند دقیقه تمام شد. یک مراسم برای روز شهادت خانم رقیه سلام الله علیها.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 چه مراسم خوبی شد. شب قبل از مراسم دو رکعت نماز خواندم و هدیه کردم به خانم حضرت رقیه و از خودشون خواستم مراسمم را خوب بگذار کنم و خوب بخرند. و مراسم خوبی هم شد.... خانم های مسجد را دعوت کرده بودم.... ناهار سفارش داده بودم، سالاد و ماست، میوه پک شده.... حلوا خریدم و حتی برای مداح هم کم نگذاشتم.... دلم می خواست همه از مجلس به نحوی راضی باشند تا خود خانم رقیه هم مجلسم را بخرد و خرید! بعد از مراسم وقتی همه ی مهمان ها رفتند، با خاله زهرا خانه را تمیز کردیم و یک ساعتی بعد، رادمهر آمد. می خواستم از حلوا و میوه ی اضافه ی روضه برایش ببرم که دیدم خاله زهرا در اتاق با او حرف می زند. بی اختیار گوش واستادم. _خلاصه که خدا ازت قبول کنه پسرم... چه مراسمی بود... دل بارانم انگار خیلی پُر بود... کلی گریه کرد بچه ام..... کاش از این مراسما سالی یه بار میگرفتید.... خیلی برکت داره به خدا. در زدم و در نیمه باز اتاق را کامل باز کردم. خاله رفت و من سینی چای و حلوا و میوه را روی میز آرایشم گذاشتم. رادمهر لبه ی تخت نشسته بود که گفتم : _اینم تبرکی روضه است..... ممنونم ازت که گذاشتی روضه بگیرم. سکوت کرده بود.... سکوتی عجیب! _راستی یه خانمی از خانمای مسجد همون وسط روضه بهش زنگ زدن که پاسپورتش اومده..... وای رادمهر اگه بدونی چقدر خوشحال شد. نگاهم کرد. _اینو میگی که منو راضی کنی؟ _نه باور کن همین جوری گفتم.... اون از مجلس من حاجتشو وسط روضه گرفت ولی من.... بغضم رو فرو خوردم و با اینکه ادامه ندادم صدای رادمهر بلند شد. _باران بس کن..... الان بلیط گیر نمیاد.... منم اهل زمینی رفتن نیستم..... بی خیال شو بعد از اربعین یه بار با کاروان میریم حالا..... آهسته و سر به زیر گفتم : _ولی من دلم اربعين می خواست. عصبی بلند شد که از اتاق بیرون برود که فوری گفتم : _باشه.... باشه.... دیگه هیچی نمیگم.... قول میدم.... بشین چایی و حلوا بخور. سکوت کرد و من با آنکه دلم خیلی شکسته بود اما چیزی نگفتم. آنشب با همه ی سر سنگینی رفتار رادمهر، اما خیلی نازش را کشیدم و قربان صدقه اش رفتم اما وقتی خوابید.... آرام و پاورچین رفتم طبقه ی بالا و وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و باز هدیه کردم به حضرت رقیه و کمی شکایت کردم. شکایت از اینکه من پاسپورت داشتم.... رادمهر هم داشت... هزینه ی سفر را هم داشتیم..... اما دل رادمهر راضی نمی شد. دلم گرفت و بی اختیار شکایت کردم که من روضه گرفتم تا لااقل همسرم راضی شود ولی نشد ولی خانم دیگری وسط روضه ی من پاسپورتش آمد و راهی شد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 نفهمیدم کی بعد از آن نماز و شکایت خوابم برد. صبح وقتی صدای خاله زهرا را از طبقه ی پایین شنیدم برخاستم. _باران! _بله.... _بیا تلفن.... با همان چادر نماز از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم. خاله گوشی به دست نگاهم کرد. _تو دیشب بالا خوابیدی؟ _بله.... _باز دعوا کردی با رادمهر؟ _نه.... اخمی کرد به نشانه ی اینکه باور ندارد حرفم را. گوشی را از او گرفتم و نشستم روی مبل. _بله.... صدای رادمهر بود. _قهر کردی دیشب؟ خندیدم. _نه! _آره... نه؟!.... پس واسه چی رفتی بالا خوابیدی؟ خندیدم باز. _به جان تو قهر نبودم.... رفتم نماز خوندم و حاجتمو خواستم. مکث کرد. _لعنت به تو.... _چرا ؟!!! _که اینقده خدا دوستت داره! _چی شده مگه؟! _لعنتی.... _وا!.... رادمهر چی شده میگم؟! _من به خدا گفتم یه زنگ می زنم به آژانس هوایی که می شناسم... اگه بلیط بود میریم... با هیجان پرسیدم : _خب؟! _حتم داشتم الان بلیط نیست و گیر نمیاد.... ولی وقتی زنگ زدم گفت همین دو دقیقه پیش یه کنسلی داشتن برای دو نفر جا هست. هین بلندی کشیدم. _رادمهر!... يعنی.... یعنی.... _یعنی چمدونت رو ببند... پروازمون امشبه.... جیغ کشیدم و گریستم و دیگر گوشی از دستم افتاد و خاله زهرا آمد و گوشی را برداشت. از ذوق فقط ده دقیقه می گریستم. دیگر حتی جواب رادمهر را هم ندادم. بعد از ده دقیقه خاله هم هم صدا با من گریست. _برو باران... برو چمدونت رو ببند که طلبیده شما رو.... نفهمیدم اصلا باید چکار کنم. آنقدر گیج و منگ بودم که فقط ده بار به خود رادمهر زنگ زدم که باید چی بردارم و چی برندارم! رادمهر هم زودتر آن روز به خانه آمد. اول که صورتش را غرق بوسه کردم. بعد وقتی به قول خودش، تمام صورتش را تف مالی کردم، گفت : _زود باش فقط زیاد وقتی نداریم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 همان چند ساعتی که وقت داشتیم را هم به خرید گذراندیم. رادمهر کوله پشتی داشت اما من نه.... اول یک کوله پشتی برای خودم خریدم و بعد یک کفش مخصوص پیاده روی.... به خانه برگشتیم و ناهار نخورده تند و تند داشتم کوله ها را می بستم. خاله زهرا هم خوب کمکم بود. چند ساعت مانده به پرواز زنگ زدم به رامش و قضیه را گفتم. باورش نشد اول، اما بعد گریست و گفت کاش آنها هم می توانستند با ما بیایند. خودم هم باورم نمی شد. در عرض یک نصفه روز همه چی جور شد! بعد از نماز مغرب و عشا بود که تاکسی گرفتیم برای فرودگاه امام و خاله زهرا ما را از زیر قران رد کرد و راهی.... تمام طول راه از ذوق، اشکانم جاری بود و رادمهر مدام زیر گوشم زمزمه می کرد. _اگه خیلی بخوای گریه کنی پشیمون بشم و برگردیم. _نه.... نه این اشکای ذوقه. پنجه اش را گشود و دستم را گرفت و باز زیر گوشم به نجوا گفت: _فقط خواستم یه بار با دلیل و مدرک بهت ثابت کنم که الان وقت رفتن نیست و بلیط گیر نمیاد که یکی دیگه بهم ثابت کرد اگه طلبیده بشی، بلیطم جور میشه. به فرودگاه رسیدیم و هر دو تنها با یک کوله پشتی، برای اولین بار، راهی سفر کربلا، آن هم اربعین شدیم. پروازمان مستقیم به نجف می نشست و من خیلی خوشحال بودم که تا چند ساعت دیگر به زیارت مرقد امیر المومنین مشرف خواهم شد. با آنکه پرواز تاخیر داشت اما ما ساعت 11 شب در نجف بودیم. و از فرودگاه مستقیم با یک تاکسی به حرم رفتیم. آنقدر از این زیارت يکدفعه ای ذوق کرده بودم که مدام در طول مسیر زیر گوش رادمهر زمزمه می کردم. _الهی هر چی از خدا می خوای بهت بده..... وای رادمهر... الهی خدا به کسب و کارت برکت بده.... چقدر دلمو شاد کردی... الهی خدا دلتو شاد کنه. و گفتم و گفتم و گفتم تا خود حرم. وقتی رادمهر چشمش به گنبد آقا افتاد متحول شد. بغض گلویش را فشرد و دستم را میان دستش محکم گرفت و گفت : _باران.... چقدر خوشحالم تو شدی سرمایه ی زندگیم، که منو با زور تا اینجا بکشونی.... من کجا و اینجا کجا.... اگه تو نبودی این زیارت قسمتم نمی شد! و چه زیارتی شد! تا نیمه های شب در حرم بودیم و بعد به یکی از موکب های اطراف حرم رفتیم برای استراحت و صبح در نجف چشم گشودیم و صبحانه مهمان یکی از همان موکب ها شدیم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 واقعا سفر عجیبی بود. سخت اما پُر از خاطره های قشنگ.... پُر از آرامش... فردای آن روز ما هم با سیل جمعیت راهی مسیر پیاده روی اربعین شدیم. هوا گرم، مسیر طولانی، رادمهر همین که به عمود 50 رسیدیم گفت : _باران تو سر جدت بیا ماشین بگیریم بریم یکراست کربلا.... اما من واقعا دلم نمی آمد. نگاهم به جمعیتی بود که همچنان می رفتند. _رادمهر جان... ببین جمعیت رو.... این سفر تمام قشنگیش به همین پیاده رویشه.... بیا خواهشا همین مسیر رو بریم... هر وقت خسته شدیم یه جا توی یه موکب استراحت می کنیم.... ببین اینا مثل من و تو کار و زندگیشون رو ول کردن فقط بیان به زائران این مسیر خدمت کنند..... نگاهم کرد. تردید را در نگاهش می دیدم که گفتم : _بیا بریم یه دقیقه اینجا بشینیم. همراهم آمد. کنار جاده روی صندلی های پلاستیکی نشستیم تا کمی استراحت کنیم که کوله پشتی ام از روی دوشم برداشتم و گفتم: _می خوای برم برات از این چایخونه یه چایی بیارم؟ نگاهم کرد و من سکوتش را به رضایتش تعبیر کردم. برخاستم و سمت چایخانه ای که روبه رویمان بود رفتم. دو استکان چای گرفتم و برگشتم. نگاهش روی استکان چای بود که گفتم : _خسته ای؟.... می خوای شونه هاتو مالش بدم؟ جوابی نداد که نیم تنه ام سمتش چرخید و مشغول مالش دادن شانه هایش شدم که گفت: _نمی خواد باران.... ول کن. _عزیزم قوی باش.... تو مردی... تو تکیه گاه منی.... ببین چقدر راه سخته... بیین طولانیه... حالا فکر کن یه خانم با یه کاروان زن و بچه اسیر شده.... نه از نجف تا کربلا، بلکه از کوفه تا شام پای پیاده رفته! نفس بلندی کشید و استکان چایش را سر کشید و ایستاد. _بریم؟ _کجا؟ _ادامه ی راه رو دیگه.... برخاستم و تا خواستم کوله ام را بردارم، کوله را برداشت و گفت : _بذار اینو من میارم. و کوله ی مرا از روی سینه اش انداخت. مرد من در همان چند ساعت پیاده روی، مرد روزهای سخت شد! مسیر طولانی بود و هر قدر میگفتم بذار منم یه کوچولو کوله ام را بیارم، نمی گذاشت. شاید هم خوب می دانست که واقعا توانش را ندارم و نداشتم هم واقعا. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 مسیر پیاده روی ما تا کربلا 4 روز طول کشید. یک روز بخاطر من که بین راه از شدت گرما، گرمازده شدم و ناچارا بستری شدم. چقدر آنجا دلم برای رادمهر سوخت. وقتی که از شدت گرما بیهوش شدم هیچ چیزی احساس نکردم اما وقتی بهوش آمدم، در یکی از موکب های ایرانی بستری بودم. خودم هم نفهمیدم چطور آنجا بودم که از پرستاری پرسیدم و او گفت : _تو مسیر حالت بد شده، یکی از موکب دارهای عراقی با ماشینش تو و شوهرتو میاره اینجا..... _وای رادمهر! _نگران نباش.... اونم بیرونه و منتظر که تو حالت بهتر بشه. وقتی سِرُمم تمام شد از بهداری موکب بیرون آمدم و رادمهر را همان جلوی بهداری دیدم. _ببخشید واقعا.... روی زمين نشسته بود که با دیدنم فوری برخاست. _خوبی الان؟ _الان خوبم... ولی دکتر گفت امروز رو استراحت کنم.... _خب همین جا می مونیم.... بیا اینجا بشین.... الان برات یه شربت خنک میارم. و رفت و کمی بعد با دو لیوان شربت برگشت. شربت آبلیمو با تخم شربتی را سر کشیدم که گفت: _باران.... برو تو سوله مخصوص خانم ها استراحت کن.... فردا میریم باقی راه رو.... می خوای اصلا با ماشين بریم؟ نگاهش کردم. _یه چیزی بگم؟ نگاهش یه طور خاصی شده بود. انگار اصلا با نگاه رادمهر گذشته ها فرق داشت. _بگو.... _بیا بازم پیاده بریم.... امروز استراحت کنم خوب میشم. نفس بلندی کشید و يکدفعه روی چادر روی سرم را بوسید. _الهی من فدات بشم.... بغضش گرفته بود. _چی شد؟ _باران تو منو مجبور کردی بیام اینجا.... بیام تو این مسیر.... و من چیا که تو این مسیر ندیدم.... ممنونتم باران.... دل منم با این مسیره... می خوام بازم پیاده برم.... اما نمی خوام دوباره حالت بد بشه.... یک لحظه جونم رو ازم گرفتی.... وسط این سیل جمعیت یک دفعه دیدم نیستی... تا سر برگردونم دیدم چند تا زن دورت رو گرفتن و تو روی زمین افتادی.... خدا نکشتت باران.... جونم رفت تا تو رو رسوندیم اینجا. _ببخشید.... لبخندی میان اشکان روی صورتش نشست. فوری اشکانش را پاک کرد و گفت : _برو استراحت کن... فردا راه می افتیم باز. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 سفر کربلای آن سال ما خیلی ثمره داشت. اولیش تغییر رفتار محسوس رادمهر بود.... امام حسینی تر شد.... غیرتش بیشتر.... اعتقاداتش محکم تر.... و نمازش.... نمازش سر وقت تر.... همه را از دو شعر بین راهی که در موکب ها شنیده بود پیدا کرده بود.... او حتی معنی شعر را هم سرچ کرده بود و یافته بود! اول شعر تزرونی، که خواب رویای صادقه ی یکی از علما بود که امام حسین برای زُوارش می خواند و دیگری شعر مشای علی وعدک، که می گفت داری پیاده پای عهدت با حسین می آیی... پس عهد کن نمازت را سر وقت بخوانی با او عهد کن که گناه نکنی.... سفر پُر برکتی بود واقعا.... از تغییر رفتار رادمهر که خوب به چشم می آمد و اولین هدیه ی مبارک این سفر بود تا امیدی که در دلم جان گرفته بود که حاجتم را از خود خانم رقیه خواهم گرفت. سفر ما به کربلا ختم نشد.... ما بعد از زیارت کربلا به سامرا و کاظمین و سید محمد هم رفتیم. و من حاجت اصلی ام را از خود سید محمد خواستم. برای برگشت باز عازم نجف شدیم تا با اولین پرواز به ایران برگردیم. و نه خسته ی راه بلکه با کوله باری از امید کوله هایمان را بستیم. این سفر باعث شد تا رادمهر از همان سفر يکدفعه ای ما، عاشق زیارت اربعین شود و روزی هر ساله ی ما برای اربعين. به برکت این سفر، وقتی برگشتیم، زن عمو و عمو به دیدنمان آمدند و ما را متعجب کردند! گرچه رفتارشان چندان دوستانه به نظرم نمی رسید اما برای باب آشتی بین دو خانواده کافی بود. کلی با رادمهر صحبت کردم که از همان روز به بعد هر هفته با من یا بی من، به خانواده‌اش سر بزند. بهنام و رامش هم بعد از این اتفاق، دید و بازدیدشان را به خانه ی عمو از سر گرفتند. اوایل بخاطر سرسنگین بودن زن عمو و عمو، با هم به خانه ی عمو سر می زدیم اما کمی بعد دیگر این سر سنگینی ها رفت. کادو پشت کادو برای زن عمو می خریدم تا دلش را نرم کنم و خوشبختانه نرم شد. زندگی روی روال خوشش افتاده بود اما نه برای همیشه... که زندگی بی سختی زندگی نیست.... هنوز نقاط مبهمی از گذشته باقی مانده بود برای دانستن اما من کنجکاوی نکردم. ترسیدم این دانستنی ها باز رابطه ی من و عمو را بهم بزند. من ابهامات گذشته ها را ندانسته بخشیدم.... بخشیدن کار روح های بزرگ است و قلب های مهربان.... و من از این بخشش اصلا ناراحت نبودم. هم‌چنان امیدوار، سر سخت، محکم همچون چیاکو.... نامی که مادرم آرزو داشت روی من بگذارد.... چون معنای نامم، کوه کوچکی شدم در برابر سختی ها.... و افتخارم این بود که با اینهمه مقاومت و توکل بر خدا و اهل بیت، از پس همه ی سختی ها بر می آیم. و خدا را شکر که من معجزات توسل به خدا و اهل بیت را در زندگی ام دیده بودم تا راسخ تر از همیشه پای مشکلات زندگی ام بایستم. ....... 🌿 پایان🌿....... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............