eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از کلانتری به خانه برگشتیم. داشتم به رادمهر کمک می کردم که لباسش را تعویض کند که گفتم : _دلم به حال مانی خیلی میسوزه. تیشرتش را تنش کردم و دوباره آتل دستش را بستم که گفت: _باید مادرش دلش به حالش می سوخت. _میگم نمیشه که ما.... فوری با اخم گفت : _نه نمیشه.... _یعنی میگی بذاریم مانی بره پرورشگاه؟ با اخم نگاهم کرد. _باران تو چرا اینجوری می کنی؟... دلت می خواد باز یه دردسر دیگه درست کنی؟.... تربیت مانی با شراره بوده حالا می خوای بیاریش خونه تا باز همه ی بلاها از اول نازل بشه. حق با رادمهر بود. آوردن مانی به خانه ی ما هم کار درستی نبود. سکوت کردم که بازویم را گرفت. نگاهش در صورتم چرخید. _ناراحت شدی الان؟ _نه..... لبخند نامحسوسی را روی لبش دیدم. _پس زود باش از دل من در بیار... چون من ناراحت شدم. _تو؟!.... تو چرا باید ناراحت بشی؟! لبخند کجی زد اینبار. _چون توی این مدت دل نازک شدم. بوسه ای روی گونه اش زدم و کنار گوشش، درگیر با عطر خوش مردانه اش گفتم: _دل نازک من.... شام چی بخوریم؟ _من که غذام چیز دیگه ایه.... چشمان پر شیطنتش می گفت چه می خواهد، لبخند زدم و. بار دیگر او را بوسیدم. _اونم باشه... ولی اول غذای من. و تا سمت در چرخیدم با خنده بازویم را کشید. _اتفاقا اول غذای من... هر دو خندیدیم. بعد از مدت ها زندگی ام رنگ خوشبختی گرفته بود شاید.... رنگ زیبایی که نه می توانم سفید تعبیرش کنم و نه رنگ دیگری.... شاید اصلا بهتر باشد بگویم رنگ زیبای ایمان و باور بود! رنگ اعتماد به خدا..... پرونده ی رُخام برای همیشه بسته شد.... شراره محکوم به همدستی با رُخام شد و غیر از شکایت من و رادمهر، به جرم همکاری با رُخام در فروش و قاچاق مواد مخدر و چند جرم دیگر به مدت 20 سال به حبس محکوم شد! و مانی..... با آنکه اصلا نمی خواستم اما به پرورشگاه رفت و رادمهر حاضر نشد او را به خانه یمان راه دهیم. البته حق هم با رادمهر بود. مانی دست پروده ی شراره بود و عقاید و افکارش تحت تاثیر مادرش بود و سخت بود با او کنار آمدن. رادمهر می گفت اتفاقا پرورشگاه برایش بهتر است زیرا این بچه ی نازپرورده را مرد بار می آورد.... و خدا فقط می دانست که چه می شود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............