eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ 🌿سه سال بعد🌿 همراه با غذای نذری هيئت از هئیت بیرون آمدم و گوشه ی خیابان منتظر آمدن رادمهر شدم. هنوز چشمانم از رد اشکان روضه ی مراسم می سوخت و من امید داشتم. هنوز امید داشتم حتی بعد از سه سال! آمد.... همان تیشرت مشکی اش را پوشیده بود و غذای هيئت در دستش و چقدر من به همان تیشرت مشکی تنش افتخار کردم. همین که به من رسید لبخند زدم و گفتم : _قبول باشه آقای من. _ممنون..... بریم؟ نگاهش کردم. _نه.... _نه؟! _یه دقیقه صبر کن. متعجب ایستاد و نگاهم کرد. _چی شده؟ _چقدر بهت افتخار میکنم رادمهر. _به من!.... _بله.... ابرویی بالا انداخت و نیشخندی زد. _احیانا سرتو موقع روضه نکوبیدی به دیوار؟! _رادمهر واقعا گفتم. همراهش سمت ماشين می رفتم که گفت: _هیچی نگو فقط.... خودم روسیاه عالمم بعد تو میگی به من افتخار می کنی؟! نشستم روی صندلی جلوی ماشين و تا در را بستم گفتم: _آقای من آخه با همه فرق داره.... امشب اومده هيئت.... اومده روضه... اومده سینه زنی واسه اربابش امام حسین..... من بهت افتخار می کنم رادمهر.... تو همونی داری میشی که من می خواستم. لبخند قشنگی به لبش آمد که ادامه دادم. _حالا یه چیزی بگم؟ خندید. _آها.... هندونه زیر بغلم گذاشتی که یه چیزی بگی؟.... خب بگو.... _نه به جان تو.... اینو که گفتم حرف دلم بود... _خب بگو ببینم چی می خوای بگی. _رادمهر.... من دلم می خواد برم اربعین کربلا..... چند روز پیش تو مسجد یه خانمی می گفت پسرم هر سال از انگلیس میاد ایران تا اربعین بره کربلا.... می گفت خیلی برکت به مال و زندگیش می افته.... منم دلم می خواد با هم بریم.... بریم حاجتمونو بگیریم. نفس بلندی کشید. _اگه منظورت از حاجت، بچه است که ربطی به این چیزا نداره.... قید بچه رو بزن.... بریم یکی از پرورشگاه بیاریم و خلاص.... اشکانم جاری شد. _رادمهر چرا هر وقت من حرف بچه می زنم تو اینو میگی؟!.... خیلیا حاجت گرفتن... اصلا من شنیدم یه امامزاده سید محمد نزدیک سامرا وجود داره که خیلیا که بچه دار نمیشن میرن اونجا و نذر می کنن. صدایش بالا رفت. _باران بس کن.... مشکل تو با این چیزا حل نمیشه.... من هم عصبانی شدم. شاید بعد از مدت ها. _چرا؟!.... خودم رفتم دکتر... خودم از دکتر پرسیدم.... گفت رحمم مشکل داره ولی داشتن موردی که خدا خواسته و باردار شدن..... سکوت کرد و من هم با دلخوری دیگر ادامه ندادم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............