🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1040
#باران
_عوضی..... بهت گفتم سمت من نیا.... گفتم یا نه.... ببین کارو به کجا کشوندی؟.... الان من باید برم تا لب مرز و تو یا بارانم باید با من بیایید....
_باران نیست... فرستادمش بره... فقط منم....
_پس راه بیافت.
و نور چراغ قوه سمت در خروج رفت و به مرور کم شد.
آهسته از پله ها پایین رفتم و دنبال چیزی گشتم برای دفاع از خودمان.
چیزی جز وردنه ی آشپزخانه پیدا نکردم و با آنکه دستانم می لرزید و دیگر حتم داشتم او خود خود رخام است، سمت حیاط رفتم.
نگاهم به رادمهر بود که در تاریکی شب، همچون شبه ای با اسلحه ای که رخام در دست داشت، و سمت او نشانه رفته بود ، پیش می رفت و من با قدمهایی لرزان از پشت سرش آهسته می رفتم که نمی دانم چرا درست نزدیکی اش که رسیدم، پایم روی تکه چوبی خشک صدا کرد و قبل از آنکه من بتوانم با آن وردنه به گردن رخام بزنم، صدای خرد شدن آن چوب، توجه رخام را به پشت سرش جلب و يکدفعه قبل از هر اقدامی از سمت من، او برگشت و چنان با دستش که چراغ قوه را در دست گرفته بود، محکم توی صورتم زد که نقش زمین شدم، اما چراغ قوه اش از دستش افتاد و روی زمین در میان تاریکی شب خاموش شد و گم گشت.
اما رخام بی آنکه دنبال چراغ قوه بگردد، با همان اسلحه ی میان دستش بالای سرم، آمد و پوزخند زنان ایستاد و نگاهم کرد.
_خب اینم از باران... از دختر عزیزم.... پس گفتی رفته... ولی انگار اینجاست.
_به اون کاری نداشته باش... من هستم.
رادمهر گفت و رخام خندید.
_نه تو به کارم نمیای.... این برام بهتره.... یه جاساز خوب برای بردن مواد مخدر هم می تونه باشه.....
و خندید و من از نگاه کثیف و خنده ی شیطانی اش، لرز کردم.
_بلند شو راه بیافت....
_من با تو هیچ جا نمیام....
_میای...
_نمیام... منو بکش.
نگاهش با تفکر روی صورتم ماند.
_تو رو که نه... ولی اینو چرا....
و بعد اسلحه اش را سمت رادمهر نشانه رفت.
_می ریم انزلی.... اونجا با یه کشتی باری صحبت کردم.... خیلی راحت ما رو میبره
قزاقستان بعد از اونجا میریم روسیه....
نگاهم به سینه ی رادمهر بود که محل نشانه رفته ی اسلحه ی رخام بود.
_بلند شو تا اینو نکشتمش.
برخاستم و نگاهی به رادمهر انداختم. حتی با چشمانش داشت مرا بازخواست می کرد که چرا از اتاقم بیرون آمدم.
_راه بیافتید... با هردوتونم....
سمت رادمهر رفتم که نگاهم کرد و پرسید :
_خوبی؟
فقط نگاهش کردم و باز صدای رخام آمد.
_راه بیافتید زیاد وقت ندارم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............