eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _عوضی..... بهت گفتم سمت من نیا.... گفتم یا نه.... ببین کارو به کجا کشوندی؟.... الان من باید برم تا لب مرز و تو یا بارانم باید با من بیایید.... _باران نیست... فرستادمش بره... فقط منم.... _پس راه بیافت. و نور چراغ قوه سمت در خروج رفت و به مرور کم شد. آهسته از پله ها پایین رفتم و دنبال چیزی گشتم برای دفاع از خودمان. چیزی جز وردنه ی آشپزخانه پیدا نکردم و با آنکه دستانم می لرزید و دیگر حتم داشتم او خود خود رخام است، سمت حیاط رفتم. نگاهم به رادمهر بود که در تاریکی شب، همچون شبه ای با اسلحه ای که رخام در دست داشت، و سمت او نشانه رفته بود ، پیش می رفت و من با قدمهایی لرزان از پشت سرش آهسته می رفتم که نمی دانم چرا درست نزدیکی اش که رسیدم، پایم روی تکه چوبی خشک صدا کرد و قبل از آنکه من بتوانم با آن وردنه به گردن رخام بزنم، صدای خرد شدن آن چوب، توجه رخام را به پشت سرش جلب و يکدفعه قبل از هر اقدامی از سمت من، او برگشت و چنان با دستش که چراغ قوه را در دست گرفته بود، محکم توی صورتم زد که نقش زمین شدم، اما چراغ قوه اش از دستش افتاد و روی زمین در میان تاریکی شب خاموش شد و گم گشت. اما رخام بی آنکه دنبال چراغ قوه بگردد، با همان اسلحه ی میان دستش بالای سرم، آمد و پوزخند زنان ایستاد و نگاهم کرد. _خب اینم از باران... از دختر عزیزم.... پس گفتی رفته... ولی انگار اینجاست. _به اون کاری نداشته باش... من هستم. رادمهر گفت و رخام خندید. _نه تو به کارم نمیای.... این برام بهتره.... یه جاساز خوب برای بردن مواد مخدر هم می تونه باشه..... و خندید و من از نگاه کثیف و خنده ی شیطانی اش، لرز کردم. _بلند شو راه بیافت.... _من با تو هیچ جا نمیام.... _میای... _نمیام... منو بکش. نگاهش با تفکر روی صورتم ماند. _تو رو که نه... ولی اینو چرا.... و بعد اسلحه اش را سمت رادمهر نشانه رفت. _می ریم انزلی.... اونجا با یه کشتی باری صحبت کردم.... خیلی راحت ما رو میبره قزاقستان بعد از اونجا میریم روسیه.... نگاهم به سینه ی رادمهر بود که محل نشانه رفته ی اسلحه ی رخام بود. _بلند شو تا اینو نکشتمش. برخاستم و نگاهی به رادمهر انداختم. حتی با چشمانش داشت مرا بازخواست می کرد که چرا از اتاقم بیرون آمدم. _راه بیافتید... با هردوتونم.... سمت رادمهر رفتم که نگاهم کرد و پرسید : _خوبی؟ فقط نگاهش کردم و باز صدای رخام آمد. _راه بیافتید زیاد وقت ندارم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............