🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1056
#باران
🌿سه سال بعد🌿
چه مراسم خوبی شد.
شب قبل از مراسم دو رکعت نماز خواندم و هدیه کردم به خانم حضرت رقیه و از خودشون خواستم مراسمم را خوب بگذار کنم و خوب بخرند.
و مراسم خوبی هم شد.... خانم های مسجد را دعوت کرده بودم.... ناهار سفارش داده بودم، سالاد و ماست، میوه پک شده.... حلوا خریدم و حتی برای مداح هم کم نگذاشتم.... دلم می خواست همه از مجلس به نحوی راضی باشند تا خود خانم رقیه هم مجلسم را بخرد و خرید!
بعد از مراسم وقتی همه ی مهمان ها رفتند، با خاله زهرا خانه را تمیز کردیم و یک ساعتی بعد، رادمهر آمد.
می خواستم از حلوا و میوه ی اضافه ی روضه برایش ببرم که دیدم خاله زهرا در اتاق با او حرف می زند.
بی اختیار گوش واستادم.
_خلاصه که خدا ازت قبول کنه پسرم... چه مراسمی بود... دل بارانم انگار خیلی پُر بود... کلی گریه کرد بچه ام..... کاش از این مراسما سالی یه بار میگرفتید.... خیلی برکت داره به خدا.
در زدم و در نیمه باز اتاق را کامل باز کردم.
خاله رفت و من سینی چای و حلوا و میوه را روی میز آرایشم گذاشتم.
رادمهر لبه ی تخت نشسته بود که گفتم :
_اینم تبرکی روضه است..... ممنونم ازت که گذاشتی روضه بگیرم.
سکوت کرده بود.... سکوتی عجیب!
_راستی یه خانمی از خانمای مسجد همون وسط روضه بهش زنگ زدن که پاسپورتش اومده..... وای رادمهر اگه بدونی چقدر خوشحال شد.
نگاهم کرد.
_اینو میگی که منو راضی کنی؟
_نه باور کن همین جوری گفتم.... اون از مجلس من حاجتشو وسط روضه گرفت ولی من....
بغضم رو فرو خوردم و با اینکه ادامه ندادم صدای رادمهر بلند شد.
_باران بس کن..... الان بلیط گیر نمیاد.... منم اهل زمینی رفتن نیستم..... بی خیال شو بعد از اربعین یه بار با کاروان میریم حالا.....
آهسته و سر به زیر گفتم :
_ولی من دلم اربعين می خواست.
عصبی بلند شد که از اتاق بیرون برود که فوری گفتم :
_باشه.... باشه.... دیگه هیچی نمیگم.... قول میدم.... بشین چایی و حلوا بخور.
سکوت کرد و من با آنکه دلم خیلی شکسته بود اما چیزی نگفتم.
آنشب با همه ی سر سنگینی رفتار رادمهر، اما خیلی نازش را کشیدم و قربان صدقه اش رفتم اما وقتی خوابید.... آرام و پاورچین رفتم طبقه ی بالا و وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و باز هدیه کردم به حضرت رقیه و کمی شکایت کردم.
شکایت از اینکه من پاسپورت داشتم.... رادمهر هم داشت... هزینه ی سفر را هم داشتیم..... اما دل رادمهر راضی نمی شد.
دلم گرفت و بی اختیار شکایت کردم که من روضه گرفتم تا لااقل همسرم راضی شود ولی نشد ولی خانم دیگری وسط روضه ی من پاسپورتش آمد و راهی شد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............