🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_1055
#باران
🌿سه سال بعد🌿
نمی دانم عمدا یا غیر عمد ولی رادمهر دیگر حرفی نزد.
قهر نبود اما سکوتش چیزی از قهر، کم نداشت.
صبح روز بعد حال عجیبی داشتم. یه بیقراری خاص... یه بی تابی فراگیر....
حتی خاله زهرا که آمد متوجه حالم شد.
_چیه باران؟
_خاله.... دلم خیلی گرفته یه جوری ام اصلا....
_چه جوری؟
_دلم می خواد مثل مراسم روضهخوانی دیشب های های گریه کنم.
_خب یه روضهخوانی خونت بگیر و های های گریه کن.
مثل یک جرقه ی کوچک در دلم فوری کمرم را صاف کردم و گفتم :
_وای آره.....
بذار همین الان زنگ بزنم رادمهر اجازشو بگیرم.
و زنگ زدم. گوشی به دست سمت حیاط رفتم که جواب داد.
_الو....
_سلام....
_سلام.....
_قهری با من رادمهر؟
_باران شروع نکن سر جدت تو رو خدا.... قهر چی؟... یه چیزی گفتی تموم شد رفت دیگه.
_خب پس حالا که قهر نیستی یه چیزی بگم؟
_بگو....
_من دلم می خواد یه روضه خونمون بندازیم.
_روضه!
_آره..... تو رو خدا..... بذار یه روضهخوانی خونمون بندازم.
_خب باشه بنداز چرا قسم میدی.... فقط وقتی من اومدم روضتون تموم شده باشه.... نگی برو خونه بهنام روضه داریم.
_ای جانم.... باشه عزیزم.... واسه همین هفته.... ناهارم بدم؟
_ناهارم بده....
_وای ممنون رادمهر... تلافی می کنم عزیزم.
_تلافیت باید خیلی توپ باشه ها.
_جااانم... چشم.... چه تلافی کنم برات قربونت بره باران که تو اینقدر عشقی....
_تو بیشتر.... برو لوس نکن خودتو که میام خونه الانا....
خندیدم.
_نه عزیزم... بمون فعلا سر کارت تا من به کارام برسم بعد....
و تماس را قطع کردم و دویدم سمت سالن.
_خاله.... رادمهر قبول کرد.... من ظهر میرم مسجد خانما رو دعوت کنم.
خاله متعجب نگاهم کرد.
_باران جان... اول بشین ببین کی می تونی یه مداح خانم پیدا کنی....
_آخ راست میگی.... چکار کنم خدا.... بذار زنگ بزنم خانم کمالی از بچه های مسجده.... شمارشو واسه کمک به ایتام گرفتن اون حتما یکی رو سراغ داره.
و همه چیز در کمتر از چند دقیقه تمام شد.
یک مراسم برای روز شهادت خانم رقیه سلام الله علیها....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............