روزتون پر انرژی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
۲۱۲
کفش هام رو که پا کردم ، چشمم افتاد به حسام که روی زمین نشسته بود و داشت با یه پسر فقیر حرف می زد ..
همیشه کارش همین بود
کلی تحویلشون می گرفت ، بهشون پول می داد بعدم به سختی دل می کند و می رفت !
این بارم دقیقا همین کارُ کرد ، من رو که دید با لبخند اومد پیشم و گفت :
_زیارت قبول حاج خانوم !
_زیارت شما هم قبول حاج حسام!
_ایشالا مکه هم میریم
_ایشالا ، دیگه کجا رو مد نظر داری اونوقت ؟
_کربلا چطوره ؟
_خوبه ، دیگه ؟
_سوریه !
_بعدش ؟
_مشهد
_لابد بعد دوباره گردِش می کنیم میام همینجا !؟
_باهوشیا
_این عشق زیارت رفتنت منو کشته !
خندید و گفت :
_حالا شمالم ممکنه نظرمُ جلب کنه ها
_تو رو خدا ؟ تنوع فکریت خوبه عجیب ! حسام بیا بریم تو بازارش یه دور بزنیم
_بریم
تو بازارم همینجوری سر به سرم می گذاشت و مدام لجم رو در می آورد ، اینکه نقطه ضعف و حساسیت هات رو
بدونن خیلیم خوب نیست !
داشتیم از جلوی یه جواهر فروشی رد می شدیم که چشمم به حلقه ها خورد و یهو ترمز زدم ... کلی حقله پسندیدیم دو نفری !
_این که خیلی ساده است حسام
_خوب اون کناریش چی ؟
_وای اون خیلی سنگینه ! تو چرا تعادل نداری ؟
_اصلا من به نظر تو خیلی احترام میذارم ، هر چی تو بگی
خندیدم ، خواستم با انگشت یکی رو نشون بدم که توی شیشه نگاهم خورد به یه زن که انگار مستقیم داشت به من نگاه می کرد ...
چند لحظه ای مکث کردم ، گفتم حتما داره به طلاها نگاه می کنه ، اما بعد از چند لحظه مطمئن شدم که هدفش منم نه چیز دیگه ای !
حسام با ذوق گفت :
_نگاه کن الهام اون حلقه خیلی قشنگه فکر کنم توام بپسندی ...
گوشیم تو جیبم لرزید ، باورم نمی شد ، بعد از اینهمه وقت بازم از اون مزاحم پیام رسیده بود ! البته هیچی ننوشته
بود انگار فقط می خواست اعلام حضور کنه
یه لحظه شک کردم ، سرم رو آوردم بالا و دوباره به شیشه نگاه کردم اما زنه نبود ، برگشتم و با دقت همه جا رو دیدم ، شاید توهم زده بودم !
حسام که تازه متوجه حواس پرتیم شد ، اومد پیشم و گفت :
_چیزی شده ؟
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم ، نمی خواستم لحظه های خوبمون رو خراب کنم ... بعدا هم می شد بهش بگم
_نه ، بریم
_بستنی می خوری ؟
_اگه قیفی باشه آره
تمام مدت حواسم به اطراف بود ، یه حسی بهم می گفت بین اون زن و مزاحمِ یه رابطه ای هست
دیگه ذوق نداشتم که تو بازار بچرخیم ، بستنی خریدیم و رفتیم تو یه فضای سبز کوچیک که همون نزدیکی ها بود نشستیم ...
هنوز شروع به خوردن نکرده بودیم که یکی گفت :
_چه لحظه های شیرینی !!
با دیدن همون زن که حالا رو به روم وایستاده بود و با پوزخند نگاهمون می کرد دستم رو هوا خشک شد
دوباره گفت :
_دور دور با فرشته زمینیت خوش می گذره حسام جون!؟
کاملا مشخص بود که همدیگه رو می شناسند ، چون حسام با دیدنش جا خورد ....
چند قدمی اومد جلو ، وقتی دیدم حسام چیزی نمیگه خودم گفتم :
_شما ؟
زل زد به حسام ...
_یه دلشکسته همچنان عاشق !
قلبم داشت می زد بیرون ، از نگاهش به حسام حالم بد شد ، یخ کردم ... چه حرف آشنایی ... عاشق دلشکسته !
دستم لرزید و بستنی افتاد زمین
زبونم رو کشیدم رو لبم و گفتم :
_این ... این همون مزاحمست حسام !
با نفرت گفت :
_ماشالله به هوشت !! ولی خانوم خانوما من مزاحم نیستم ،من مجرمم ... اونم به جرم عاشقی !
بلاخره حسام سکوتش رو شکستُ جواب داد :
_روی هر حس بچگانه ای نمیشه اسم عشق گذاشت !
•[ #خـدا ]•✨ •.•
|ـحجـآبـ🌸
|ـظاهرعاشقانہدختریستـ
|ـکھدلشبرآۍخدایش
|ـبآتماموجودمےتپد♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💎پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله فرمودند :
كُلُّ نَعيمٍ مَسؤولٌ عَنهُ يَومَ القِيامَهِ إلّا ما كانَ في سبيلِ اللّه ِ تعالى .
روز قيامت از هر نعمتى باز خواست مى شود، مگر آنچه در راه خداوند متعال صرف شده باشد .
📖بحار الأنوار،ج۷،ص۲۶۱،ح۱۰
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💎شخصي از امام صادق عليه السّلام سؤال کرد:
من قرآن را بر خانه دلم حفظ کردم پس مي خوانم آن را از حفظ، اين کار بهتر است يا اين که قرآن را از روي آن بخوانم، امام صادق عليه السّلام فرمودند: پس برايم قرآن بخوان در حالي که با نگاه به قرآن، آن را قرائت مي کني.
📖وسائل الشيعه، ج ۶، ص ۲۰۴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چای را که آوردی,
خودت هم بنشین
من
چای را,
قند پهلو, دوست دارم...
عصرتون به همین خوشرنگی😍🙏
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوایِ خودت را که داشته باشی
هر روز بهترین روزِ هفته است
و فصل ها ، زیباترین...
فقط کافیست حالِ دلت خوب باشد!
عصربخیر✋☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️بهشون بگو که اگه همونجای که الان هستن جاشون خوبه بگو همونجا سنگر بکنند ....
🌷شهید محمود کاوه🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت17
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
جواب آزمایشات ، چند روزی زمان می برد و روز بعد کلاس های مخصوص قبل از عقد برگزار میشد .
بنابراین به خانه ی خانم جان برگشتیم و با ورودمان کلی اسپند روی اسپنددان خانم جان جذغاله شد و دودش در چشم ما رفت!
عمه افروز که بیشتر از حتی مادر خوشحال بود مدام می پرسید :
ـ چی شد خب ؟
و مهیار پاسخ داد :
ـ جوابش که الان حاضر نمیشه ، سه روز دیگه ، فردا هم گفتن باید بریم واسه کلاس های قبل از عقد .
خانم جان در حالیکه سینی لیوان های چایی را می آورد تا روی ایوان کنار هم بنشینیم و بنوشیم گفت :
ـ آصف و ارجمند هم رفتن بیرون ... نگفتن کجا میرن ولی فکر کنم دارن در مورد مهریه با هم حرف میزنن .
نگاهم به عمه بود که پرسیدم :
ـ پس مامانم چی ؟
عمه نفس بلندی کشید :
ـ اونم رفته خرید ... البته فکر کنم واسه دامادش .
مهیار چنان متعجب سر بلند کرد که همه نگاهش کردیم :
ـ من !!
خانم جان بلند خندید :
ـ ببخشید مگه نقره جان چند تا داماد داره ؟
و همه زدند زیر خنده و مهیار سرخ شد . این شرم و خجالتش را دوست داشتم . پسر با حیایی بود . از همان دوران کودکی که با هم همبازی بودیم ، این را فهمیدم .
حتی یکبار که به اصرار پدر و مادر روسری سر کرده بودم و توی بازی روسری ام را از سرم کشید ، چشمانش را فوری بست و گفت :
ـ مستانه ... چشمامو بستم ... روسری تو سرت کن ... قول میدم نگات نکنم.
و وقتی روسری گلدار آبی رنگم را سر کردم ، چشم گشود و با لبخند گفت :
ـ به خدا موهاتو ندیدم خیالت راحت .
خیلی من راحت بودم اما نمی دانم چرا او فکر می کرد من از اینکه موهایم را ببیند ، دلخور میشوم .
آن روزها ، بچه بودم و تعصب خاصی روی روسری ام نداشتم . اما بر خلاف من ، مهیار خیلی روی روسری ام حساس بود .
حتی گاهی که موهای بلندم را خانم جان می بافت ، مهیار به شوخی چشمانش را می بست و می گفت :
ـ بلند شو برو روسری تو سر کن که من نبینم .
شاید از همان روزها بود که دلخور میشدم که چرا نمی خواهد موهای بلند مرا ببیند ؟!
چه روزهای بی آلایش و بی ریایی بود ! یادش بخیر . تمام دار و ندارهای مردم ، روی دایره ی اخلاص بود .
کسی چیزی نداشت که از دیگران مخفی کند . صداقت مردم آن روزها ، بوی عطر خوش سیب داشت انگار .
مست می کرد آدم را . پای سفره هایشان بی ریایی بود و مهمان نوازی .
🥀🥀🥀🥀🥀
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرف_حساب
شهید مطهری :
اگر #برهنگی #تمدن است
پس #حیوانات متمدن ترینند‼️
آنان که #حجاب را انکار می کنند مسلمأ عقل را هم باید انکار کنند زیرا وجه افتراق انسان با حیوان #عقل است‼️
#التماس_تفکر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺میگن شبا فرشته ها
💜از آرزوی آدما
🌺قصه میگن واسه خدا
💜خدا کنه همین حالا
🌺رویای تو هر چی باشه
💜گفته بشه پیش خدا
🌹شبتون غرق در عطر گل🌹
🌟 شبتون ماه 🌟