eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ دست مرا بگیر که این دست عمری است بر سینه ام فقط زده سنگ تو را حسین
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد میدان تولدت مبارک😍❤ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌱』• .|تولدت مبارک متولدِ بیداری ملت ها🎉♥️| (:🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری حول حالنا بطلب کربلا ویژه ۱۴۰۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سرش آهسته از کنار شانه چپ چرخید سمت من. _من!! _بله... پس چی فکر کردی؟... اومدی این روستا که فقط خوش بگذرونی یا فشار خون بگیری و سِرُم وصل کنی؟ نمی‌دانم چرا دستانم از همان لحظه شروع کرد به لرزیدن. ولی هنوز حرفش را باور نکرده بودم. _ولی آخه من که تا به حال توی هیچ زایمانی کمک بهیار هم نبودم! فریاد زد : _پس این همه مدرک مدرک که میگفتی واسه چه کاری جمع کردی؟... مگه نگفتی رفتی دوره کمکهای اولیه رو دیدی؟... غیر از اینه که الان نیاز داریم به این که از اون مدرکت استفاده کنی؟... یا فقط رفتی مدرک گرفتی که قابش کنی بزنی روی دیوار؟ _من آخه... چشمانش را محکم بست و محکم تر از قبل فریاد زد : _آخه نداره... پای جون یه آدم در میونه... میفهمی؟ وا رفتم. حال بدی داشتم. درست همان لحظه بود که ارتعاشات دستم به تمام تنم رسوخ کرد. انگار بیشتر از همیشه هوا سرد و یخ زده بود و این سرمای زمستان نبود که در سلول به سلول تنم نفوذ میکرد، سرمای اعتماد به نفسی بود که نداشتم! تا خود خانه ی آقاطاهر لرزیدم. اما وقتی از در نیمه بازه خانه وارد حیاط شدم و آشفتگی رقیه خانوم و آقا طاهره را دیدم و بی بی حتی، که با آن چادر سفید گلدارش که محکم به کمر بسته بود، جلو آمد و دستم را محکم گرفت : _ کمکش کن... تورو خدا کمکش کن مستانه. آنوقت بود که حس کردم مثل آدم برفی شده‌ام میان سرزمین یخها! دیگر لرزی در وجودم نبود. انگار همه چیز یک خواب بود یا شاید بهتر باشد بگویم یک کابوس. گریه های بی امان رقیه خانوم، بی قراری آقاطاهر، پریشانی و التماسهای بی بی، همه را در خواب می دیدم شاید. اما رقیه خانوم به این کابوس پایان داد. جلو آمد و دستم را گرفت و در حالی که محکم میان دستانش می‌فشرد گفت: _تو رو خدا کمکش کنید خانم پرستار... دخترم اصلاً وقت زایمان نبوده... سه هفته هنوز مونده... به دادش برسید... من جواب دامادم رو چی بدم. حلقه‌های نگاهم روی صورت رقیه خانم مانده بود که به زحمت گفتم : _آخه من تا حالا ماما نبودم. بی بی دستی روی بازویم زد: _ کمکت میکنیم... من خودم تا ۳۰ سال پیش قابله بودم... دست تنها نیستی... من خودم اگه تنها باشم می‌ترسم، اما اگه تو کمکم باشی، منم میتونم کمکت کنم . باز آخه ای گفته و نگفته، بی بی و رقیه خانوم التماسم کردند و مرا سمت خانه کشیدند. از پله های کاهگلی خانه بالا رفتم و از در گذشتم و در اتاقی را برایم باز کردند. زن جوانی در وسط اتاق قدم می زد و در حالی که دو دستش را به کمر گرفته بود و ناله میکرد، سمتم چرخید. رقیه خانوم فوری گفت: _ پرستار بهداری روستای ماست... ماشاالله خیلی وارده. و بی بی دنباله ی حرف رقیه خانم را گرفت: _ نگران نباش میمنت جان... مستانه ماشاالله باسواده. و من هنوز گیج و منگ بودم که رقیه خانوم جلو رفت و لحاف بزرگی پهن کرد و رو به دخترش گفت : _دراز بکش بزار پرستار بیاد ببینتت مادر. و من هنوز آنقدر دستپاچه بودم که داشتم زیر لب زمزمه می کردم : _ به خدا من نمیتونم. بی بی فوری در گوشم پچ پچ کرد : _ هیچی‌نگو... این دختر اگر بترسه و بفهمه کاری از دست تو هم بر نمیاد، در جا سکته میکنه از ترس .
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری یا مولانا یا صاحب الزمان (عج) ویژه ۱۴۰۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کسی چه می داند شاید کنار سین هایی که خودمان چیده ایم اربابمان هم یک سین بگذارد:🍏 سفر به کربلا، همین امسال!🕌 ══════°✦ ❃ ✦°══════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ یک صبح تازه یک تولد دوباره یک زندگی جدید هر روز آغاز یک زندگیست آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان زندگی ات پر از تلاطم های خوش ســ🍀ــلام‌😊✋ 🌸🍃 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شعار سال جدید ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
..🌿' شهید؁بودکہ‌همیشہ‌ذکرش‌این‌بود، نمےدونم‌شعرخودش‌بودیاغیر...🔗🌩 یابن الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن💙❄️ یابهہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن.. ꧇) ازبس‌این‌شهیدبہ‌امام‌زمان(عجل‌اللہ‌تعالے فرجہ)علاقہ‌داشت‌.. بہ‌دوست‌روحانۍخودوصیت‌مۍکند. اگرمن‌شهیدشدم‌دوست‌دارم‌כرمجلس ختم‌من‌توسخنرانۍکنۍ..⛓💙 روحانۍمۍگوید: ماازجبهہ‌برگشتیم‌وقتۍآمدیم‌دیدیم عکس‌شهیدرازده‌اند..🖐🏽 پیش‌پدرومادرش‌آمدم‌گفتم: این‌شهیدچنین‌وصیتۍکرده‌است‌آیامن مۍتوانم‌درمجلس‌ختم‌اوسخنرانۍکنم آنان‌اجازه‌دادند..💛✨ درمجلس‌سخنرانۍکردم‌بعدگفتم‌ذکر شهیداین‌بوده‌استـــ: یابن‌الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن✨ یابہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن🌿 وقتی‌این‌جملہ‌راگفتم،یک‌نفربلندشدو‌ شروع‌کردفریادزدن..⛓🌸 وقتۍآرام‌شدگفت: من‌غسال‌هستم‌دیشب‌آخرها؁شب بہ‌من‌گفتندیکۍازشهدافردابایدتشییع شودوچون‌پشت‌جبهہ‌شهیدشده‌است بایداوراغسل‌دهۍ🍭✨ وقتۍکہ‌مۍخواستم‌این‌شهیدراکفن‌کنم دیدم‌یک‌شخص‌بزرگوار؁واردشد..🍓 گفت:بروبیرون‌من‌خودم‌بایداین‌شهیدرا کفن‌کنمـ .. ꧇)🌿 من‌رفتم‌دروسط‌راه‌باخودگفتم‌این شخص‌کہ‌بودوچرامرابیرون‌کرد !؟🧐 باعجلہ‌برگشتم‌ودیدم 😳 این‌شهیدکفن‌شده‌وتمام‌فضا؁ غسالخانہ‌بو؁عطرگرفتہ‌بود..🌸💞 ازدیشب‌نمۍدانستم‌رمزاین‌جریان‌چہ‌بود. اماحالافهمیدمـ.. نشناختم.. ꧇)💔 منبع: کتاب‌روایت‌مقدس‌صفحہ ⁹⁶ بہ‌نقل‌ازنگارنده‌کتاب"میر مهر" حجة‌الاسلام‌سید‌مسعودپورسیدآقایۍ🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•