🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_381
_الان من پيرزن، باشم یا نباشم چه فرقی داره؟
مهیار از اینه ی وسط نگاهی به خانم جان انداخت.
_اختیار داری خانم جان، باید باشی.
_اِی بابا.... چشمم آب نمیخوره این دختره ی چشم سفید بتونه با کسی زندگی کنه.
نگاه غمگین مهیار لحظه ای سمتم آمد.
و من فوری چرخیدم سمت صندلی عقب.
_یعنی چی این حرف آخه!.... نفوس بد نزن خانم جان.... بگو ان شاء الله خوشبخت میشه.
_من میگم ولی بعید میدونم..... اون دختره ی خیره سر تا سرش به سنگ نخوره، درست نمیشه.
مهیار آه کشید و نگاهش پر از غم شد.
_حالا شما اگه یه دعای خیر به زبون آوردی!.... از دست این نفوس بد شما بزرگترا.... بابا از شما بعیده.... چی میشه یه دعای خیر کنید.
و خانم جان بلند گفت:
_الهی خوشبخت بشه.... خوبه؟
_آها..... حالا شد.... تو رو خدا خانم جان، رسیدیم خونه، زیاد سر به سر دلارام نذار.... ما سنگامون رو وا کنیدیم.... حالا دیگه خودش میدونه.
_ها بفرما.... دیدی گفتم من یه چیزی میدونم.... حتما پاشو کرده توی یه کفش که اِلاّ و بلاّ این پسر رو میخوام.... آره؟
هم من و هم مهیار سکوت کردیم و خانم جان، با دستش روی ران پایش کوبید.
_ای وای از دست این بچه..... یه تار مو از مادر خدابیامرزش، به ارث نبرده.
_حالا شما حرص نخور....
خانم جان چپ چپ نگاه مهیار کرد.
_به جای تو هم، من دارم حرص میخورم.
مهیار خندید.
_بجای من حرص نخور خانم جان.... من خودم حرص میخورم.
از حرف مهیار خنده ام گرفت که خانم جان عصبی تر شد.
_بیا.... زن و شوهر بی خیال.... چه غش غش خم میخندن!
و چه میدانست خانم جان که ما در آن هفته چا کشیده بودیم از دست دلارام!
ظاهر زندگی آدم ها همیشه آنی نیست که شما میبینید.
کاش ما آدم ها یاد میگرفتیم که لبخندها را همیشه پای دلخوشی، و اشک ها را پای غصه ها ننویسیم.
که اگر اینطور بود، اشک تمساح هم از غصه بود برای قربانی دندان تیزش!
گرچه این حرفها تو گوش خانم جان نمیرفت.
یعنی دیگر حوصله ی شنیدن این حرفها را نداشت.
مراسم نامزدی دلارام گرچه خیلی پر زرق و برق بود، اما کم ایراد هم نداشت.
میان آنهمه گل آرایی و بادکنک رنگی و سِت رنگ گل ها و کیک و بادکنک ها با لباس عروس و داماد و.....
هیچ کسی از اقوام شروین در نامزدی نبود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_382
بعد از خطبه ی عقد موقتی که روحانی مسجد برای دو هفته بین شروین و دلارام خواند، رسما مراسم نامزدی آندو آغاز شد.
کنار همان سکوی گل آرایی شده ای که چند میلیون خرج برداشته بود، دلارام و شروین با همراهی عکاس، مشغول عکس گرفتن شدند.
و همان موقع عمه زیبا دستم را کشید.
_مستانه.... این پسره هیچ قوم و خویشی نداره؟!
_چی بگم عمه جان.
_مشکوکه خب.
_کو گوش شنوا....
عمه سری تکان داد از تاسف.
_امان از دست دلارام.... حتما با لجبازی پا و کرده توی یه کفش که فقط این پسره رو میخواد.... آره؟
آهی کشیدم و سکوت کردم.
نگاهم چرخید سمت دلارام. چقدر زیبا شده بود. لباس فاخری که شروین برایش خریده بود آنقدر به او می آمد که بی دلیل بغض میکردم.
شاید بابت نگرانی هایی که برای او داشتم. که به خدا قسم که به همان اندازه که خوشبختی بهار را از خدا میخواستم، خوشبختی دلارام را هم میخواستم.
شروین چیزی از یک نامزدی فوق العاده را برای دلارام، کم نذاشته بود.
فقط برای ناهار، سفارش 4 نوع غذا داده بود.
باقالی پلو با گوشت، جوجه کباب، کباب و شیرین پلو. همراه دسر و ژله و نوشابه و....
و چند نوع میوه و شیرینی.... اما اینکه هیچ یک از اقوام و خویشان خودش در این نامزدی نبودند، دلم را میلرزاند.
و از آن بیشتر نیش و کنایه ی توران خانم که آخر مجلس، رو به من گفت:
_امیدوارم تو و مهیار این دختر بی مادر رو بدبخت نکرده باشید.
آنی حس کردم قلبم چنان دردی گرفت که به ستون در چنگ زدم.
بهار کنارم بود که فوری دستم را گرفت و توران خانم بی آنکه نگاهی بیاندازد و اثر نیشی که زد را در وجودم ببیند، رفت.
_مامان.... تو رو خدا.... ول کن حرفهای بقیه رو.
و مرا کشید سمت خانه و نشاند روی مبل. حتی عمه و خانم جان هم حدس زدند که به حتم باز توران خانم کنایه ای زده که حال من آنقدر دگرگون شده.
اما آخر مجلس بود و بعد از رفتن توران خانم و آمدن محمد جواد و آقا آصف برای گرفتن عکس های خانوادگی، دیگر مهم نبود که من چه حرفی شنیدم.
قلبم سوخت. جگرم سوخت. و حتی گوشه ی ذهنم، خاطرات گذشته ام زیر آتش کنایه ای که شنیدم، سوخت.
بعد از عکس های خانوادگی، دلارام و شروین لباس عوض کردند و با هم از خانه بیرون رفتند.
درست همان موقع مهیار هم اخم هایش درهم شد. اگرچه قانون گذاشته بود که تا عقد نکردند، تا قبل از ساعت 8 شب، دلارام به خانه برگردد ولی انگار طاقت نبود دلارام را هم نداشت!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_383
#دلارام
بعد از مراسم نامزدی که عالی بود، لباس نامزدی ام را عوض کردم و با شروین از خانه بیرون زدم.
با آنکه حتی متوجه ی اخم های بابا شدم اما دیگر بعد از محرمیت من و شروین نباید سخت میگرفت.
تازه من طبق قانونی که خودش گذاشته بود، من باید قبل از ساعت 8 شب خانه میبودم. و تا 8 شب کلی زمان داشتم.
همینکه از خانه بیرون زدیم و با هم سوار ماشین شدیم، شروین با شوق گفت:
_قربون خوشگل خانم .
و بعد بوسه ای روی دستم زد و ماشین را روشن کرد.
_خب کجا بریم؟
من پرسیدم و او بی هیچ مقدمه ای جواب داد:
_خونه ی من....
نمیدانم چرا همان لحظه، دلم خالی شد.
_نمیشه بریم پارک یا....
اخمی تحویلم داد.
_ازم میترسی؟
_نه.... مگه لولویی!.... ولی بحث خونه فرق داره.... ما هنوز عقد نکردیم.
دست چپش را روی فرمان گذاشت و چرخید سمتم.
_ببین دلارام.... من قبل از اینا هم بهت گفته بودم.... من بدون رابطه عقدت نمیکنم.... بالاخره باید بدونم تو همونی که میخوام هستی یا نه..... حالا هم محرمیم.... خودت میدونی کم دختر دور و برم نبوده.... ولی خواستگاری هیچ کدوم نرفتم.... اینهمه خرج کردم واسه این نامزدی..... اونوقت من نباید بدونم تو همون کسی هستی که میخوام یا نه .
_شروین!.... این چه خوره ایه که به جونت افتاده..... اینهمه دختر و پسر که با هم ازدواج میکنن قبلش مگه رابطه دارن؟
_آره.... همه دوستای من این طوری هستن.... ما دو ساله باهمیم.... چقدر گفتم بیا با هم یه سفر بریم شمال، نیومدی.... الانش هم کم دختر دور و برم نیست، ولی من تو رو میخوام خوشگلم.
حرفهای شروین، مضطربم میکرد. چرا همین امروز.... چرا همان روزی که بهترین روز زندگی ام بود.
_شروین امروز بریم بگردیم.... حالا تا دو هفته محرمیم.... باشه؟
نفس عمیقی کشید.
_از دست تو..... اینم باشه.... حالا کجا برم؟
با شوق فریاد زدم.
_نمیدونم.... یه جا که بهمون خوش بگذره.
دنده را جا زد و گفت:
_باشه.... میبرمت یه جایی که تا حالا نرفتی.... اگه بابای عهد دقیانوست میذاشت، میبردمت امارات، پارک آبی معروفی داره، کلی خوش می گذروندیم.
_حالا شما همینجا منو ببر یه جای خوب.... چی میشه.
_بچه ها شب برامون جشن گرفتن.... اون چی؟.... لابد اونم نمیای چون 8 شب باید خونه باشی؟
_شروین.... قول دادیم.
کف دستش را محکم روی فرمان کوبید.
_بذار عقدت که کردم حال این بابات رو میگیرم.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
توجه :❣
تمام ماجرای دلارام و شروین از یک داستان واقعی گرفته شده است.... حتی تعداد روزهای آشنایی و بلایی که شروین بر سر دلارام می آورد و ....
❌❌❌❌❌❌❌❌
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_384
واقعا شروین چیزی برایم کم نمیگذاشت. کنار او واقعا خوشحال بودم اما....
سه روز از نامزدی ما گذشت.
هر سه روز، با هم گشتیم. خوب هم خرج روی دستش گذاشتم.
از خرید های آن چنانی از یک پاساژ معروف در شهرک غرب که برند ایتالیایی بود تا رفتن به بهترین رستوران های شهر و غیره.
اما روز چهارم، قرارمان ساعت 8 صبح بود. هر قدر پرسیدم چرا، گفت سوپرایز دارم.
ناچار يواشکی از خانه بیرون زدم تا باز نخواهم جوابگو باشم که چرا صبح به آن زودی، همراه شروین از خانه خارج شدم.
دم در خانه منتظرم بود که سوار ماشینش شدم.
_سلام....
لبخند قشنگی زد.
_سلام خوشگل خانم من.... بریم؟
_کجا؟
و قبل از آنکه بگوید، راه افتاد.
_یه ویلا دارم تو شمال.... الان راه بیافتیم سه ساعت دیگه شمالیم.
_شروین!
کلافه صداشو بلند کرد.
_شروین چی؟..... مثلا نامزدیم ها.... توی تهران حبسمون کردن.... اینجا نرید، اونجا نرید، قبل ساعت 8 شب خونه باشید.... این حرفای بابات رو مخ منه دلارام.
_شروین آخه یه روزه بریم شمال؟!.... میترسم تا شب نرسیم.
_نترس.... با این ماشین تو رو مثل جت میرسونم خونه.
نمیدانم آنروز چه حالی داشتم که از همان اول صبح، با شنیدن سوپرایز شروین، حالم دگرگون شد.
هر کاری کردم منصرفش کنم نشد که نشد.
خودش فکر همه چیز را کرده بود.
صندلی عقب ماشین، پر بود از خوراکی. از چیپس و پفک و بیسکویت گرفته تا جوجه کباب ترش بسته بندی شده و همبرگر و غیره.
و من مانده بودم در یک روز کی وقت خواهیم کرد آنهمه خوراکی را بخوریم!
شروین آنروز خوش اخلاق تر از همیشه شده بود.
کل راه را گفت و شوخی کرد و خندید. حتی وسائل صبحانه را هم برداشته بود تا بخاطر صبحانه مجبور نباشیم توقف کنیم.
و درست حوالی ساعت 11 بود که به ویلایش رسیدیم.
و من با دیدن ویلایش، دهانم تا کف زمین باز شد!
ویلا نبود..... قصر بود.... از همان آبنمای زیبای وسط حیاط بزرگ و دلباز ویلا گرفته تا استخر رو باز ویلا که در حیاط پشتی، که با دیوارهای بلند و گلکاری باغچه ی دور استخر احاطه شده بود، یا حتی چیدمان زیبای وسایل خانه و....
_ویلای قشنگی داری.....
مقابلم و ایستاد و در حالیکه شال روی سرم را بر میداشت گفت :
_به قشنگی تو که نمیرسه عشقم.
نگاهش در چشمانم نشست و دلم لرزید.
کش دور موهایم را باز کرد و با لحن خاصی گفت:
_بیشتر از این منو دیوونه نکن دلارام.... خیلی بخاطرت صبر کردم.... تو اولین دختری هستی که اینقدر منو خراب خودت کردی.
خامم کرد. حرفهایش نمیدانم چه حسی داشت که عقلم را برای چند ثانیه از کار انداخت!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_385
حالم خوب نبود. نه جسمم و نه حتی روحم. اما با اینحال چشمم زوم شده بود روی تکتک حرکات شروین.
سمت آشپزخانه رفت و در حالیکه برایم یک لیوان چای نبات درست میکرد، پرسیدم :
_خب..... چی شد؟
_چی چی شد؟!
_اینهمه گفتی بی رابطه عقدت نمیکنم.... اینهمه گفتی چی شد؟
با لیوان چایی نباتی که هم میزد از آشپزخانه بیرون آمد.
_حالا تو چای نباتت رو بخور.....
_پس فقط بهونه بود؟!.... باید میدونستم.... اون از خانواده ات که حتی یه نفر هم توی نامزدی نیومد، اینم از تو که....
اخم کرد.
_خانواده ام آدم حسابت نکردن که نیومدن....
چشمانم مات حرفش شد.
_منو آدم حساب نکردن یا تو رو؟!.... خوبه حالا نامزدی تو هم بوده.
لیوان چایی نبات را روی میز روبرویم گذاشت و مقابلم روی مبل نشست.
یک پایش را روی دیگری انداخت و با نگاهی تحقیر آمیز خیره ام شد.
_تو رو آدم حساب نکردن بدبخت.... با اون خانواده قُزمیتت.... با اون پدر عصر حجرت....
و بعد صدایش را کلفت کرد و ادای پدرم را در آورد.
_دلارام باید ساعت 8 شب خونه باشه.... همچین میگه ساعت 8 شب انگار خبر نداره تو نصف پارتی های شبانه دخترش تا ساعت 1 نصفه شب تو بغل من می رقصیده.
حس کردم دیگر توان سکوت ندارم. فریاد کشیدم :
_شروین..... خیلی نامردی..... داری سرکوفت میزنی؟!
_آره..... سرکوفت میزنم.... فکر کردی کی هستی واقعا؟!.... من با دختر سفیر ترکیه رابطه داشتم مثل تو ادا و اصول واسم در نیاورد.... فکر کردی کی هستی واقعا؟... صد تا دختر بهتر از تو دور و بر منه ومن احمق با تو نامزد کردم.
باورم نمیشد داشت با من اینطوری حرف میزد.
_خب اگه صدتا دختر بهتر از من داشتی چرا اومدی خواستگاری من؟!!
_خودت اصرار کردی، یادت رفته؟
من اصلا شرایط ازدواج نداشتم و ندارم.... حوصله ی مسئولیت پذیری ندارم، تو هی تو گوشم خوندی باید بیای خواستگاری..... بارها بهت نگفتم من اهل زندگی نیستم؟
محکم فریاد زدم.
_دروغگو..... تو فقط گفتی من یه بار میام خواستگاریت.... اگه قبول نکردی دیگه نمیام.... بعدش هم بی پدر و مادرت اومدی.... تو بودی که هی تو گوشم خوندی که بابات رو راضی کن که به ما گیر نده.
تکیه زد به پشتی مبل و گفت:
_آره خب..... احمق بودم دیگه.... فکر کردم چه تحفه ای هستی حالا..... اما امروز دیدم خاک بر سر من که با بهتر از تو نامزد نکردم..... اونهمه خرج رو دستم گذاشتی واسه یه نامزدی، آخرشم هیچی به هیچی.....
قلبم تند میزد و عرق سردی از گوشه ی شقیقه ام آویزان شد.
_یعنی چی هیچی به هیچی؟!
بی آنکه نگاهم کند جواب داد:
_یعنی..... خوشم نیومد ازت....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_386
چنان حالم بد شد که مثل دیوانه ها، عقل از سرم پرید.
در یک حرکت عصبی، لیوان چایی نبات را سمتش پرتاب کردم و جیغ کشیدم.
_عوضی کثافت.... من هم از تو خوشم نیومد که برای ازدواج باید دخترای مردم رو تست کنی..... خاک بر سر من که توی الاغ رو دوست داشتم.
ناگهان از جا برخاست. چشم چپش را برایم تنگ کرد و یکدفعه سمتم حمله ور شد.
_دهنت رو ببند اشغال.... تا دیروز توی هر پارتی، ول بودی و اسمت رو گذاشته بودن دلارام هرزه..... حالا واسه من دم در آوردی؟.... چیزی که برای من زیاده دختره.... میفهمی اینو؟
میگفت و میزد. کارمان به کجا کشید؟!... فقط چهار روز نامزدی ما دوام آورد؟!
وقتی چند چک جانانه نصیبم کرد و خون از دهانم جاری.... آرام گرفت.... نشست روی مبل و در حالیکه نفس نفس میزد از زور بازویی که تو سر و صورت من خالی کرده بود، گفت:
_زنگ میزنم آژانس بیاد برت گردونه همون خراب شده ای که اسمش رو گذاشتی خونه..... برو پیش همون بابا جونت بمون بهش بگو همچین تحفه ای هم نبودی که واست ساعت ورود و خروج تعیین کرده بود.
اشکی از چشمم افتاد.
من بخاطر شروین، با همه جنگیدم و او مثل یک دستمال کاغذی مرا توی سطل زباله اش انداخت.
_خودت منو آوردی اینجا، خودتم برم میگردونی.
پوزخندی زد صدادار.
_دیگه چی امر میکنن دختر پادشاه؟.... همین که از ویلام ننداختمت بیرون برو خدا رو شکر کن.
صورتم از ضرب دستش میسوخت و هنوز درد جسمم کم نشده بود که با این حرفهای شروین، آتشی قلبم را فرا گرفت.
با گریه جیغ کشیدم.
_عوضی..... تو یه حروم زاده ای.... چطور میتونی اینقدر پست باشی کثافت.
با جهشی خودش را به من رساند و چنان توی گوشم زد که همان لحظه حس کردم دندانم لق شد.
_لقب های خودتو به من نسبت نده.... گمشو از ویلای من بیرون....
و باور نمیکردم که راست گفته باشد اما وقتی بازویم را گرفت و راستی راستی مرا تا دم در برد و چنان هلم داد که کف خیابان افتادم، باور کردم که تمام این مدت بازیچه ی دست او بودم.
در ویلا بسته شد و من پا برهنه روی آسفالت افتاده بودم.
سرم را روی دستانم گذاشتم و های های گریستم.
طولی نکشید که در ویلا باز شد و کیف و کفش و گوشی ام را هم پشت سرم پرت کرد.
گوشی ام شکست. درست مثل همان ترک عمیقی که روی دلم برداشته بود.
نمیدانستم باید چکار کنم. نه پولی داشتم و نه جایی را میشناختم.
کفش هایم را پوشیدم و با دهانی پر خون، صورتی سیلی خورده، و دندانی که افتاده بود، لنگ لنگان خودم را کشیدم تا از ویلای اعیان و اشرافی شروین عوضی دور شوم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_387
نمیدانم چقدر از آن ویلای لعنتی شروین دور شدم که اشکم سرازیر شد.
باز دوباره یادم آمد که چقدر برای ازدواج با آن عوضی، اصرار کردم.
از خودم حتی متنفر شدم که چرا اینگونه خودم را خار و خفیف کردم.
نشستم کنار یک خانه و در آن هوای گرم و شرجی، فکر کردم که حالا با چه رویی به خانه برگردم.
هزار فکر به سرم زد.
یکی فرار....
یکی اعتراف به اشتباه
یکی هم.... التماس به شروین!
سرم را پایین انداختم و باز گریستم.
شاید نیم ساعتی فکر کردم که آخر تصمیم گرفتم تنها به محمد جواد بگویم.
به موبایلش زنگ زدم.
چقدر سخت بود!... من نمیتوانستم بعد از آن قهر و لجبازی حالا از او درخواست کمک کنم.
تماس را فوری قطع کردم و با صدای بلند گریستم. نمی دانستم چقدر میتوانم سکوت کنم و در آن شهر غریب، کنار همان خانه ی نا آشنا بمانم.
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد جواد خودش با من تماس گرفت.
مانده بودم جواب بدهم یا نه....
در نامردی شروین و مرد بودن محمد جواد، شک نداشتم.
لااقل حالا دیگر شک نداشتم اما غرورم نمیگذاشت از او کمک بخواهم.
تماسش رو به اتمام بود که دستم به صفحه ی گوشی خورد و تماس وصل شد.
صدایش را میشنیدم اما بغض توی گلویم نمیگذاشت جواب بدهم.
_الو..... دلارام.... کارم داشتی؟.... زنگ زده بودی... الو.... صدای ماشین میاد.... چرا حرف نمیزنی پس؟!
و يک لحظه بغضم شکست.
_الو... محمد جواد....
_گریه میکنی؟!.... چی شده؟!.... کجایی؟!
مکثی کردم و ناچار گفتم:
_لوکیشن بفرستم میای دنبالم؟
_لوکیشن؟!... مگه کجایی؟!.... آدرس بده خب.....
_آدرسش رو ندارم.....
_حالت خوبه؟!.... شروین اونجا نیست مگه؟!
عصبی صدام بالا رفت.
_از تو دارم میپرسم، چکار به شروین داری؟..... میای دنبالم یا نه؟
نفس پُری کشید.
_لوکیشن بفرست.... منتظرم.
و من تماس را قطع کردم. لوکیشن فرستادم و باز طولی نکشید که زنگ زد.
اینبار تنها صدایش را شنیدم و آهسته گریستم اما حرف نزدم.
_دلارام!..... تو شمالی؟!.... چرا حرف نمیزنی؟!.... دلارام!
تماس را قطع کردم و باز به حال پریشان خودم و عشقی که پوچ شده بود و آبرویی که رفته بود، گریستم.
همانجا کنار همان خانه، زیر آفتاب، با آن هوای شرجی نشستم و او آمد..... خدا میداند تمام طول راه را با چه فکرهایی در مورد من، تا آنجا رانندگی کرده بود و آمد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_388
آمد.... نگران و کمی هم عصبی.
سرم را از همان اول آنقدر پایین گرفتم تا رد دستان شروین و لب خونی ام را نبیند.
_دلارام!.... اینجا چکار میکنی؟!
جوابش را ندادم و سوار ماشین شدم و او کلافه از سکوتم دنبالم آمد.
پشت فرمان ماشین که نشست، باز پرسید :
_نمیخوای بگی اینجا چکار میکنی و چرا گریه کردی؟
_گریه نکردم....
خنده ای عصبی تحویلم داد:
_گریه نکردی؟!..... صدای گریه ات از پشت تلفن میومد.
سرم همچنان پایین بود و لبانم مهر سکوت خورده که عصبی تر شد.
_تا همینجا میدونی چطور اومدم؟!.... خب حرف بزن.... چی شده؟
آهسته سر بلند کردم و او نمیدانم چه در صورتم دید که لبانش از هم فاصله گرفت و گره اخمانش لحظه ای کامل باز شد.
_لبت!.... لبت خونیه؟!.... کتکت زده؟!
سرم را باز تا حد امکان خم کردم که فریاد کشید.
_اون عوضی کجاست که تو رو اینجا ول کرده؟!
فریادش با همه ی بلندی، سوزی داشت که اشک را باز به چشمانم کشاند.
من آرام اشک میریختم و او آرام آرام عصبی تر میشد.
_با توام؟!..... میگم او نامزد کثافتت کجاست؟!.... واسه چی دست روت بلند کرده؟!
چون جوابم سکوت و اشک بود، از ماشین پیاده شد و جلوی همان خانه ای که نشسته بودم، برگشت.
_آی..... شروین عوضی.... بیا بیرون ببینم.
و من تنها به صدای فریادش گوش میدادم که با لگد چندباری به در آن خانه ی ناآشنا زد.
فوری از ماشین پیاده شدم و قبل از آنکه یک سوتفاهم و دعوا به جنجال آنروزم اضافه شود، سمتش رفتم.
_به خدا شروین اینجا نیست....
مقابلش ایستادم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش نشست.
او هم لحظه ای نگاهم کرد و باز حتما زخم لبانم به چشمش آمد.
_حرف بزن دلارام تا یه بلایی سر اون عوضی نیاوردم.
_بریم تو ماشین.... تو رو خدا اینجا آبروریزی نکن.
من سمت ماشین رفتم و او هم دنبالم آمد.
نشست پشت فرمان و باز پرسید:
_چی شده؟
_راه بیافت برو....
عصبی نگاهم کرد.
_چی میگی تو؟!.... از تهران کوبیدم اومدم شمال!.... پای چشمت ورم داره.... لبت خونیه.... چشماتم از بس اشک ریختی کاسه ی خونه، بعد به من میگی راه بیافتم برم؟!
بغضی به گلویم چنگ انداخت.
_نمیخوامش.... شروین رو نمیخوام.... حالا خیالت راحت شد؟..... برو دیگه.
راه افتاد اما خیلی عصبانی بود. حتی بیشتر از آن شبی که در حرم امام رضا خوابم برد و او یکساعت و نیم پای قرار ماند!
_بهم بگی خفه بشم بهتر از اینه که منو بکشونی اینجا و با این سر و صورت بهم بگی چیزی نپرسم.....
حالم بد بود و حال او بدتر....
و من داشتم جان میدادم از حرفهایی که میشنیدم و هر کدام زخمی کاری بر قلبم میزد.
چرا اینقدر کور بودم که حتی با مقایسه ی محمد جواد با شروین، پی به نامردی شروین نبردم؟!
او حرف زد و حرف زد و من سکوت کردم و اشک ریختم.
آنقدر که به تهران رسیدیم و من دعا میکردم، بابا مرا با آن سر و صورت نبیند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_389
با دلهره وارد خانه شدم اما بد زمانی بود. درست زمانی که دعا دعا می کردم سر ناهار نباشند.
اما بود.
سرم را پایین انداختم و پا تند کردم بلکه بدون سوال و جواب از کنار میز ناهارشان بگذرم که تا رسیدم به پله ی اول کنار سالن، صدای بابا آمد.
_واستا.... فکر کردی صبح نفهمیدم کله ی سحر با اون پسره از خونه زدی بیرون!
نمیدانم چرا پاهایم فرمان عقلم را گوش ندادند؟!
انگار پاهایم قفل کرده بودند روی ماندن. سر پایین جلوی پله ایستاده بودم که بابا سمتم آمد و بازویم را محکم گرفت و مرا چرخاند و همان موقع صدای مستانه بلند شد.
_مهیار.... چکارش داری؟ با نامزدش بوده.
و بابا عصبی جواب داد:
_نامزدش!.... اون پسره اونقدر پررو شده که میترسم فردا ساعت 2 نصفه شب بیارتش خونه.
بازویم هنوز میان دستش فشرده میشد و سرم پایین بود بلکه صورتم را نبیند.
_خب.... کجا رفتی صبح به اون زودی؟
لبم را گزیدم و سکوت کردم که باز گفت :
_شمارشو بگیر کارش دارم.
نفهمیدم چطور سر بلند کردم و بی اراده گفتم :
_نه.... زنگ نزنید.
نگاهش توی صورتم چرخ خورد.
_ چشمت! .... زیر چشمت کبوده!
و دیر شده بود برای مخفی کردن اما فوری سرم را پایین انداختم. اما اینبار بابا دست دراز کرد و سرم را مقابل نگاهش بالا آورد.
اخمش، و نگاهش که روی صورتم زوم شده بود ، دلم را لرزاند.
_کتکت زده؟
و همان سوال بی پاسخ، باعث شد حتی مستانه و بهار هم از پشت میز برخيزند و سمت من بیایند.
حالا سه جفت چشم داشتند آثار ضرب دست شروین را توی صورتم میدیدند.
مستانه هین بلندی کشید.
_لبت هم ورم داره که!
و چند ثانیه ای بین نگاههایشان و کلامشان وقفه ای انداخت که بابا گفت :
_شمارشو بده.
فوری لبانم باز شد به....
_نه.... تو رو خدا....
_تو رو خدا چی؟!.... چهار روز بیشتر نیست نامزد کردید، دست روت بلند کرده!
_یه دعوای ساده بود.... از این دعواها زیاد بین نامزدا پیش میاد.
فقط میخواستم درگیری بین شروین و بابا رخ ندهد.... هنوز امید داشتم که شروین پشیمان میشود اما....
رنگ نگاه بابا عوض شد.
_دهانت رو باز کن ببینم.
شوکه شدم اما آنی متوجه ی دندان شکسته ام شدم که حتما جای خالی اش، به چشم آمده بود.
لبانم محکم روی هم چفت شد که سرم فریاد کشید.
_گفتم دهنتو باز کن ببینم.
و چنان با شست دستش، لبانم را از روی هم برداشت و نگاهش قطعا به جای خالی دندانم افتاد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_390
نگاهش روی دندانی که نبود، که چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم روی پله ها.
صدای جیغ مستانه برخاست و همراه محمد جواد بازویش را گرفتند.
_این بود شروین شروینی که میگفتی؟.... یا خودم رو میکشم یا فقط شروین؟.... تحقیقات نمیخواد بهش اطمینان دارم؟..... احمق زده دندونت رو شکسته!
دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
خودم زیادی طرف شروین را گرفتم و حالا....
مستانه بلند فریاد زد:
_بس کن مهیار.... یه دعوایی کردن، فردا آشتی میکنن.
و انگار این حرف مستانه مثل بنزینی بود که روی سر بابا ریختند.
_چی میگی مستانه؟!.... زده به سرت!.... دندونش رو شکسته.... پای چشمش کبوده.... فقط چهار روز!.... فقط چهار روز دیوونگیش رو، رو نکرد!
و نگاهش باز سمتم آمد.
_شمارشو بده....
و من باز امید داشتم شاید شروین پشیمان شود که با گریه گفتم:
_بابا....
همان اسم بابا دیوانه ترش کرد انگار.
بازوهایش را از چنگ دستان مستانه و محمد جواد، بیرون کشید و فریاد زد و
مشت و چک هایش سرم خالی شد.
_حالا بابات شدم؟!.... خاک تو سرت کنم.... یادت رفته دو هفته قبل چطوری با من حرف زدی!
اما به خدا قسم..... به همان امام رضایی که زیارتش کردم که مشت هایش به اندازه ی مشت و سیلی شروین، درد نداشت!
وقتی حساب حرفهایم را با من تسویه کرد، خسته و با زور مستانه و محمد جواد، عقب رفت و افتاد روی مبل.
نفسش حتی به سختی بالا می آمد و من میدانستم به خدا میدانستم که اشتباه کرده ام.
اما برای حفظ آبرویم هم که شده بود، میخواستم و امید داشتم شروین پشیمان شود.
آهسته میگریستم که صدای بابا را شنیدم.
_بهار.... اینو از جلوی چشمم جمعش کن تا باز کتکش نزدم.
و بهار سمتم آمد و به زور بازوی او سرپا شدم و لنگ لنگان سمت اتاقم رفتم.
اما سر و صداها نخوابید!
صدای فریاد بابا و مستانه همچنان بلند بود.
_مهیار!.... همه چیز رو خراب کردی.... چرا کتکش زدی؟!
_مستانه تو دیگه هیچی نگو که امروز یه دیوونه ی تمام و کمال هستم.
_بله دیدم.... این تربیت نیست مهیار.... همین کارا رو کردی که این دختر ازت فراری شده.
_میگم دهنت رو ببند مستانه.... من الان روانیم....
هم من و هم بهار سکوت کرده بودیم تا سر و صدای آنها خاموش شود. و عجب روز نحسی بود آنروز....
من نفهمیدم چی شد اما بابا و مستانه هم با هم قهر کردند!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_391
هر قدر هنوز امید داشتم شروین پشیمان شود و معذرت خواهی کند، با بی خبری از او، ناامیدتر میشدم.
یکروز تمام خبری از او نشد. و من از ترس نیش و کنایه ی بابا، خودم را در اتاق حبس کردم.
اما دو روز بعد از آن سفر نحس و شوم، خودش تماس گرفت.
آنقدر ذوق کردم و در همان چند ثانیه کلی فکر مثبت به سرم زد که احتمالا از من عذرخواهی میکند، که پاک یادم رفت آنروز شروین چگونه مرا از ویلایش بیرون انداخت!
اما تا تماس وصل شد گفت :
_امروز ساعت ۱۱ میام دنبالت.... باهات حرف دارم.
با آنکه لحن صدایش، کلام کوتاه و بی سلام و احوالپرسی اش، همه نشانه ای بود برای من، اما باز هم امید داشتم، سر قرار که آمد حرف بزند و پشیمانی اش را ابراز کند.
ساعت ۱۱ شد و من چقدر برای همان دیدار ساده ، به خودم رسیدم!
وقتی دنبال شال و مانتوی مناسب برای تیپم بودم، کتاب محمد جواد را پیدا کردم!
همانی که در سفر مشهد خریدم تا بخوانم.... « شاخه گلی برای همسرم ».
و یادم آمد چه عاشقانه های زیبایی داشت!
و افسوس خوردم که هیچ کدام در وجود شروین نبود!
خدا را شکر بابا قرار کاری داشت و منزل نبود.
مستانه و بهار هم شاید حدس زدند که کجا میروم اما نه حرفی زدند و نه چیزی پرسیدند.
شروین سر خیابان اصلی منتظرم بود.
با آن بدنی که دوبار، یکبار از خودش، و یکبار از بابا، کتک خورده بود و کوفته بود، به سختی تا سر خیابان اصلی رفتم.
در ماشینش را که گشودم، سلام دادم ولی جوابی نداد.
نگاهش کردم. بیشتر از من انگار او شاکی بود! اخم هایش آنقدر محکم بود انگار من بودم که او را کتک زدم!
_خب.... گفتی کارم داری.
حتی نگاهی هم به من نینداخت.
نگاهش به خیابان بود که بعد از مکثی طولانی لب گشود:
_ما به درد هم نمیخوریم.....
همان یک جمله نابودم کرد. چقدر انتظار ابراز پشیمانی اش را داشتم! و چقدر او پشیمان بود!
سکوتم باعث شد تا او ادامه دهد.
_هر قدر فکر میکنم میبینم تو اونی که میخوام نیستی.... البته برات بد هم نشد... کلی خرج رو دستم گذاشتی.... از اون خریدای نامزدی گرفته که مبارکت باشه، مال خودت، تا خود نامزدی و بعدش هم خرید از اون پاساژ ایتالیایی.... کادوهای نامزدی هم مال خودت.... محرمیت ما هم که دو هفته بیشتر نیست.... چه بخوای یا نه، تموم میشه.... من احمق رو بگو فقط که بخاطر تو با پدر و مادرم درگیر شدم.
پوزخندی زدم که نگاهش سمتم آمد.
_چه تفاهمی!
_کدوم تفاهم؟!
با نفرت نگاهش کردم. گویی هیچ وقت عاشقش نبودم.
_منم بخاطر توی عوضی چقدر با پدرم درگیر شدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_392
عصبی شد باز.
_دهنتو میبندی یا یکی دیگه بزنم تو دهنت؟
_از تو بعید نیست.... وقتی منو کشوندی ویلا واسه یه رابطه و بعدش کتکم زدی و پرتم کردی بیرون و دو زار غیرت تو وجودت نبود که من توی خیابون، توی یه شهر غریب، بی پول چکار کنم!.... حالا هم بعید نیست که تو ماشینت، جلوی چشم اینهمه آدم کتکم بزنی.
حتی دیگر دلم نمیخواست که قیافه اش را ببینم. رویم را سمت پنجره برگرداندم که صدایش بالا رفت.
_خب احمق جون مقصر خودت بودی.... اگه قبل این نامزدی به حرفم گوش داده بودی، حالا کار به بهم زدن نامزدیمون نمی رسید.
نشد.... خیلی حرصم گرفت. هوس خودش را داشت پای با حیایی من مینوشت!
چرخیدم سمتش و با نفرت در چشمانش خیره شدم.
_تو مریضی شروین.... مرضت هم اینه که دلت میخواد با دخترا رابطه داشته باشی و اسمش رو بذاری تست قبل ازدواج.... تو و امثال تو قدر من و دخترایی که اهل این کثافتکاری ها نیستند و نمیدونید چون با هرزه ها گشتید.... باید با یکی از همون هرزه ها هم ازدواج میکردی.... فقط حیف من.... که در موردت اشتباه فکر کردم.... چقدر محمد جواد بهم گفت تو آدم نیستی و من ابله گفتم نه....
خندید.
_آره.... حق تو یکی مثل همون برادر ریشو بسیجی هست که قدرتو میدونه.
سرم را برگرداندم و گفتم:
_حرفات همین بود؟!
_پس چی فکر کردی!.... فکر کردی میام به توی دختر پاپتی بگم. تو رو خدا منو رها نکن... با من بمون؟!
در ماشینش را باز کردم و پیاده شدم.
_هرچی خریدی رو میندازم سطل آشغال.... از کثافتی مثل تو هرچی به من برسه، کثیفه و اشغال.... اینم یادگیری نامزدیت.
انگشتر نامزدی ام را پرت کردم توی ماشینش که پوزخندی تحویلم داد و من از ماشینش دور شدم.
برخلاف مسیر خانه، تا زمانی که در دید ماشین شروین بودم، با قدرت گام برداشتم و حتی درد تنی که زیر کتک های دست او و بابا لِه شده بود، را فراموش کردم.
اما همین که از دیدرس نگاهش خارج شدم، شکستم. توانم تمام شد. نشستم روی یک پله، کنار خانه ای و گریستم.
حالم مثل کسی بود که زندگی اش به آخر رسیده.
نمیدانم چرا دلم نمیخواست با آن حال خراب خانه بروم و عجیب دلم میخواست با یک نفر حرف بزنم.
کسی که تا قبل از آن حتی قبولش نداشتم. نه خودش را و نه حرفهایش را.... اما بعد از آن اتفاق، بعد از شنیدن حرفهای شروین.... به محمد جواد زنگ زدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_393
تماس وصل شد.
_الو.... دلارام!.... چی شده؟
آهی کشیدم و به زحمت گفتم:
_زحمت دارم برات.
مکثی کرد و با نگرانی پرسید:
_یا خدا.... چی شده؟.... کجایی؟
_خونه نیستم.... میخوام باهات حرف بزنم.
_باشه.... کجایی؟
_تو خیابان.... نزدیک خونه.... فقط.... حالم زیاد خوب نیست.... زود بیا.
_حالت خوب نیست؟.... خب برو خونه.... من تا بیام حالت بد نشه تو خیابون .
دلم گرفت. او به فکر حال من بود و شروین نامرد که اسم نامزدم را روی خودش داشت، آنروز به فکر حالم که نبود هیچ، مرا در شهر غریب، از ویلایش بیرون انداخت.
نفس پری کشیدم تا پشت خط بغضم نشکند.
_نه.... حال روحی ام بده.... منتظر میمونم.
تماس را که قطع کردم، اشکم سرازیر شد. حالم از خودم و سادگی ام بهم میخورد که برای آدمی مثل شروین حتی با همه ی خانواده ام بد حرف زدم و رفتار کردم.
تا آمدن محمد جواد روی همان پله ماندم و اشک ریختم و خاطراتم را از اول مرور کردم.
از همان اول اول.... نه.... از روزی که محمد ضامن من شد. منی که توی مهمانی شروین مست بودم.... خاک بر سرم که بخاطر شروین چشم بستم روی محبت های مستانه.... روی همه ی تفاوت های محمد جواد با شروین.... روی همه ی خوشی های زندگی ام.
آمد. تا ماشین را کنار خیابان پارک کرد از ماشین پیاده شد و سمتم آمد.
_اینجا چکار میکنی؟
فقط نگاهش کردم. چقدر فرق داشت!
طرز لباس پوشیدنش.... حرف زدنش.... حتی نگاه کردنش....
خم شد.
_جون مرگم کردی!.... چی شده؟
_اینجا نمیشه حرف زد....
فوری سرش چرخید و نگاهش تا ته خیابان را دید.
_یه کافی شاپ چند قدمی اینجاست.... میتونی راه بیای؟
برخاستم و راه افتادم. گاهی نگاهم میکرد و دنبال علت حالم بود.
و من نمیدانم چرا یاد شبی افتاده بودم که او یک ساعت و نیم در حرم امام رضا منتظرم بود تا من شب تنهایی به هتل برنگردم.
مگر از حرم تا هتل، زیر نور اونهمه مغازه و آن شلوغی، چقدر راه بود؟!.... من خوابم برد در حرم و او تا هتل رفت و برگشت که مبادا من آن مسیر را تنهایی طی کنم؟!.... چقدر احمق بودم که وقتی سرم فریاد کشید؛ کجایی؟؛ منظور کلامش را نفهمیدم!
رسیدیم به کافی شاپ. در ورودی را برایم باز کرد و پشت سرم آمد.
پشت یکی از صندلی های کافی شاپ نشستم و او پرسید:
_چی سفارش بدم؟
_چایی....
و او سفارش چایی و کیک داد.
_بگو.... چی شده؟
سرم را پایین گرفتم و آهسته گفتم:
_دیگه نمیتونم.... کمکم کن.
_کشتی منو.... بگو چی شده؟
_قول بده کمکم کنی و فعلا نذاری بابا بفهمه.
عمیق نفس کشید.
_بگو....
و من ماندم چطور بگویم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_394
سرم را از او که منتظر شنیدن بود، برگرداندم و اشکانم سرازیر شد.
_شروین میگه منو نمیخواد....
ناگهان چنان صدایش بلند شد که لبم را گزیدم.
_غلط کرده مرتیکه بی شعور.... مگه شهر هرته که سر چهار روز نامزدی رو بهم بزنه؟!
_محمدجواد!.... تو رو خدا.....
عصبی چشم بست و لا اله الا الله ی گفت و دستی به صورتش کشید.
_شمارش رو بده میخوام باهاش حرف بزنم.
فوری گفتم :
_نه.... تو رو خدا....
_نه تو رو خدا چی؟.... هی گفتم این پسره عوضیه گفتی نه.... نذاشتی حتی پرونده اش رو برات رو کنم.... شمارشو بده دلارام وگرنه از توی پرونده اش برمیدارم و میرم سراغش.
دو کف دستم را روی سرم گذاشتم و آهسته گریستم.
همین مانده بود تا محمد جواد سراغ شروین برود و ته مانده ی آبرویم، با حرفهای رک و پوست کنده ی شروین، پیش محمد جواد بریزد.
_تو رو خدا..... خودمو میکشم تا از دست همتون راحت شم.
عصبانی شد.
_یعنی چی این حرفا؟!.... چرا نمیخوای تاوان کار خودتو قبول کنی؟.... گفتی میخوای کمکت کنم.... پس چرا نمیذاری کارمو انجام بدم.
سر بلند کردم و با چشمانی اشک آلود نگاهش.
_کمکت فقط این باشه که بابا فعلا نفهمه.... همین.
آهی کشید و زیر لب گفت :
_ای خدا.... عجب!... ببین چطور حرصم میدی آخه!
_تو رو خدا.... یه کار ازت خواستم.... نذار بابا بفهمه.... امروز همچی تموم شد ولی بابا هر روز میخواد ازم بپرسه این پسره چی شد.
کلافه دستی به موهایش کشید.
_گمون نمیکنم.... بابا همون دو روز پیش فهمیده که این نامزدی به عقد نمیرسه.... دلارام.... اصلا خودتو واسه اون عوضی نابود نکن.... برو خدا رو شکر کن همه چی تو نامزدی تموم شد....
و چه میدانست که چه بلایی سرم آمد.
چشم بستم و باز اشکی مثل سرب داغ از چشمم چکید.
چایی آمد و او اصرار داشت بخورم.
میگفت بهار به او گفته که این دو روز لب به غذا نزدم.
و چه خوش خیال بود!....از حالا باید لب به غذا نمیزدم. هیچ کسی حتی بهار نمیدانست که من دیگر دلارام، آن دختر شاد و شیطون گذشته نیستم!
من حالا زن شروین بودم رسما.... اما فقط یه روز.... نامزدی که به عقد نرسید.... به ازدواج نرسید اما هستی ام را برد.... حالا میتوانستم سکوت کنم و به هیچ کسی نگویم چه بلایی شروین سرم آورد اما بعدش چی؟
میدانستم که روزی این راز فاش میشود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_395
خیلی دلم میخواست خودم را زجر دهم... زجری که یادم بماند باز خام امثال شروین نشوم.
خودم را از همان روزی که شروین همه چیز را تمام کرد، در اتاقم حبس کردم.
نه صبحانه، نه ناهار، و نه شام از اتاق خارج نمیشدم.
و کتاب میخواندم.... کتاب « شاخه گلی برای همسرم » از محمدجواد پورمهر....
حالا مفهوم تک تک جملاتش را میفهمیدم.
حالا میفهمیدم چرا محدثه با خواندن آن کتاب عاشق محمد جواد شده بود!
حالا میفهمیدم فرق عشق پاک با عشق های هوس آلود چیست.
پای همان کتاب 100 صفحه ای اشک ریختم.... به حال خودم و سادگی و خام بودنم که تاوانش، برایم شد، سکوت.... شد راز.... شد درد..... اشک ریختم.
وقتی یکروز از اتاقم بیرون نیامدم ... اولین کسی که دیدنم آمد.... بهار بود.
چیزی رو دستش بود که متعجبم کرد.
یک ساندویچ هات داگ بود با سالاد.
_چی فکر کردی که برام غذا آوردی؟! ....من اگه دلم غذا میخواست میومدم پایین غذا میخوردم.
لبخندی زد و جلو آمد و سینی ساندویچ و سالاد را روی پایم گذاشت.
_اینو بخور که میدونم دوست داری.
_کی گفته من ساندویچ میخورم؟!
بهار لبخند زنان گفت:
_محمد جواد.... گفت تو توی سفر مشهد وقتی گفتی جوجه کباب نمیخوری، گفتی ساندویچ میخوای.... میگفت حالا شاید بعد از یک روز لب به غذا نزدن، شاید لب به این ساندویچ بزنی.
نمیدانم چی باعث سوزش چشمم و جاری شدن اشکم شد.
بهار سینی را از روی پاهایم برداشت و پرسید:
_چرا گریه میکنی؟
_بهار.... چرا من اینقدر بدبختم؟
_دلارام!
مرا در آغوش کشید و گفت :
_عزیزدلم.... هر کاری توی این دنیا یه عکس العملی داره.... ما همه بهت گفتیم دلارام.... حالا باید فقط صبر کنی تا زمان پس دادن تاوان خطایت تموم بشه.
_بهار!.... من دیگه روی خوشبختی رو نمیبینم.... تاوان خطایم تا آخر عمرم با منه.
_نگو عزیزم.... حتی خدا هم در خونه اش رو به روی خطاکاران تا آخر عمرشون نمیبنده.... مطمئن باش روزهای خوب میرسه... آروم باش فقط.... این روزها باید بگذره تا روزای خوب بیاد.
در آغوش خواهرانه ی بهار گریستم و با حرفهایش، درد قلبم کمی دوا شد.
آنروز بعد از رفتن بهار.... ساندویچ را خوردم.
با هر گازی که به ساندویچ سفارش شده، زدم، اشک ریختم.... کتاب محمدجواد هنوز کنار تختم بود و ساندویچ سفارش شده اش، میان دستم.... چرا شروین به اندازه ی او به فکرم نبود!
نمیدانم چه کسی برایم دعا کرده بود که اینگونه چشم و گوشم یکدفعه باز شد.
انگار دنیا تا قبل از آن، رنگ دیگری بود و از آن پس سفید شد.... آدم ها برایم رنگ گرفتند... ولی قیمت این دیدن، سنگین بود!
من یک شبه عوض شدم.... از این یک شبه ها شاید برای خیلی ها اتفاق بیافتد اما برای هر کسی اتفاق افتاده، قطعا تاوان سختی پایش داده است.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_396
#مستانه
چند روزی دلارام خودش را در اتاقش حبس کرده بود.
میدانستم اتفاقی که نباید می افتاده، افتاده.... چه روزهای سنگینی بود.
من با مهیار بخاطر کتک زدن دلارام قهر بودم و مهیار هم انگار بدش نمی آمد چند روزی به بهانه ی قهر، با من حرف نزند و حرفهایم را نشنود.
مهیار هم با دلارام قهر کرده بود و.... این راهش نبود.
آنروز قصد کرده بودم خودم با دلارام حرف بزنم.
داشتم تند و تند کارهایم را میکردم تا به دیدن دلارام در اتاقش بروم که مهیار وارد اتاقمان شد.
برگه های روی میزش را مرتب میکردم که جلو آمد و مچ دستم را گرفت.
نه نگاهش کردم و نه حرف زدم که گفت:
_مستانه!.... تو چرا با من قهر کردی!
مچ دستم را کشیدم تا رها کند اما نکرد.
_ولم کن مهیار....
در یک حرکت سریع مچ دست دیگرم را هم گرفت و مرا مقابل خودش کشید.
_نگاهم کن.
سرم را از او برگردانده بودم که باز گفت:
_به خدا ولت نمیکنم تا نگاهم نکنی.... خدا رو قسم خوردم.... منو نگاه کن.
ناچار با جدیت نگاهش کردم که رگ لبخندی کمرنگ روی لبش آمد.
_میدونی چقدر دوستت دارم؟
_بس کن مهیار....
_جوابمو بده.... میدونی یا نه؟
با حرص گفتم:
_تو بگو.... میدونی جلوی چشمم دلارام رو زدی، من چه حالی شدم؟
_مستانه.... مستانه.... تو حال اون روزم رو نفهمیدی.
_آره من نمیفهمم.... بگو.... حتما چون یه نامادری ام!
اخم کرد.
_چرت نگو خواهشا.... منظورم این نبود.
_چی بود؟!... نذاشتی حتی حرف بزنم.... پس منظورت چی بود؟
_مستانه.... اونروز لعنتی رو ول کن تا باز بهمم نریختیم.
_بهم بریز مهیار اما دست روی دلارام بلند نکن.... قرارمون همین بود.... یادت رفته؟.... گفتیم دعا کنیم سرش به سنگ بخوره، کارشون به عقد نکشه.... خب فکر کنم همین شده.... دخترت الان چند روزه از خونه بیرون نرفته.... اون پسره هم سراغش نیومده... پس وقتی همونی شده که از خدا خواستیم چرا کتکش زدی؟
_دیوونه شدم اونروز.... دست خودم نبود.
نگاهم را در چشمانش ثابت کردم.
_دست خودت باشه مهیار.... تو پدرشی.... باید بدونه در هر شرایطی تو پشتش هستی.... نباید فکر کنه اگه نامزدیش با اون پسره بهم بخوره، تو رهاش میکنی.... برو باهاش حرف بزن.... برو دلش رو بدست بیار.... برو مهیار.
دستانم را رها کرد.
_حالا چند روزی بگذره.
_چقدر دیگه بگذره؟.... الان سه چهار روز شده از اتاقش بیرون نیومده.... میترسم یه کاری دست خودش بده.... برو دیدنش.
نفس پُری کشید.
_وای از دست تو مستانه.
سمت در رفت که ایستاد. برگشت و نگاهم کرد.
_به یه شرط.... صورتمو ببوس که سه چهار روزه با من قهر کردی.
دستمال گردگیری میان دستم رو سمتش پرتاب کردم.
_خیلی پررویی به خدا!
چشمکی زد و رفت.
_پس مینویسم تو حساب دفتری ام که باهات حساب و کتاب کنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_397
#دلارام
توی اتاقم داشتم تک تک عکس های نامزدی را از توی گوشی ام حذف میکردم و پای هر عکسی آه میکشیدم که چند ضربه به در اتاق خورد و من که فکر میکردم بهار است گفتم:
_بله....
در باز شد. بابا بود. حتی فکرش را هم نمیکردم که به اتاقم بیاید. گوشی ام را فوری انداختم روی پاتختی و دراز کشیدم و پتو را روی سرم انداختم.
خجالت میکشیدم واقعا....
انگار تک تک حرفهای بابا توی گوشم بود.
چقدر به من گفت این پسره اهل ازدواج نیست و من باور نکردم.
شاید خودم را مفت فروختم به شروین تا زندگی ام را نابود کند.
نشست کنار تختم و گفت:
_خدا به من و مادرت بچه نمیداد.... مادرت دو سه بار باردار شد ولی بچه سقط میشد. آخرین بار، تا اوایل هفت ماهگی بچه موند اما هفت ماهه به دنیا اومد و بعد از یک ماه که توی دستگاه بود، مُرد.... درست همون موقع بود که همسر اول مستانه از دنیا رفت و مستانه بخاطر حال بد روحیش بیمارستان بستری شد و مادرت به بهار که شیرخواره بود، شیر داد.... دو هفته ی کامل.... این شد که بهار خواهر شیری تو شد و به من و رها وابسته.
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید.
_سال ها گذشت.... دیگه از بچه دار شدن نا امید شده بودیم.... که یکدفعه خدا تو رو به ما داد.... اوایل فکر میکردم تو هم نمی مونی.... اما وقتی بارداری مادرت رسید به ماه آخر.... امیدوار شدیم.... کلی ذوق داشتیم.... می دونستیم بچه دختره و کلی براش لباس خریده بودیم.... وقتی تو به دنیا اومدی، مادرت خواست اسمت رو بذاره دلارام.... میگفت تو باعث آرامش هر دلی هستی.... همون طوری که باعث آرامش زندگی ما شدی....
سکوت کرد و من هنوز زیر پتو به حرفهایش گوش میدادم.
_حالا میخوام ازت بپرسم.... میشه من.... تک دخترم رو.... کسی که خدا بعد از کلی امتحان سخت به من بخشیده.... کسی که آرامش زندگی ام بوده.... میشه من دخترمو نخوام؟.... اگه اونروز کتکت زدم دلیل داشت.... چون یک عمر حال منو نفهمیدی.... به اندازه ی سِنت مدام این حرفو تکرار کردی.... هر روز.... هر شب.... چندین بار.... گفتی بابام برام پدری نکرده.... چکار باید میکردم که نکردم؟!.... هر وقت اومدم بهت نزدیک بشم گفتی من مسبب بدبختی های مادرتم.... من چکار کردم دلارام؟ .... خود مادرت از مستانه خواست با من ازدواج کنه.... خود مادرت مستانه رو راضی کرد.... تو، توی اون روزا کجا بودی که حالا اینجوری قضاوتم میکنی؟.... مستانه و مادرت دو تا دوست صمیمی بودن.... مستانه توی بیماری مادرت بالای سرش بود.... چقدر سفارش تو رو به مستانه کرد.... به خدا تا همین امروز مستانه با من قهر بود بخاطر تو که چرا کتکت زدم؟!..... اینا رو گفتم که بدونی همه ی ما دوست داریم گرچه تو ما رو قبول نداری.... حتی همون محمد جوادی که باهاش لج شدی.... هر روز حالتو از بهار میپرسه.... مدام داره با بهار حرف میزنه که چکار کنه تو روحیه ات رو بدست بیاری.... ما یه خانواده ایم دلارام.... شاید یه روزایی ناخواسته دل همو شکستیم ولی به خدا جونمون رو واسه هم میدیم.... فقط کافیه اینهمه نگرانی های حال ما رو ببینی..... همه دوست داریم..... همه پشتت هستیم.... حتی حالا که اون عوضی دیگه پیداش نیست و معلومه که گذاشته رفته.....
بغضم ترکید. پتو را از روی سرم کشید و صدایم زد.
_دلارام....
نشستم و او مرا در آغوشش کشید.
_تو دختر خودمی..... دختر بابایی.... این شکست شاید برات لازم بود تا بدونی که همه ی ما چقدر دوست داریم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_398
واقعا لازم بود.... لازم بود شروین وارد زندگی ام شود و تمام زندگی ام را نابود کند تا من خیلی چیزها را بفهمم.
حال من حال آن پرنده بود که از بالای یک قله پرواز کرد، اما طوفانی سخت، او را زمین زد و بالش را شکست....
حالا میخواستم دوباره از نو بسازم همه چیز را.... با همان بال شکسته!
با آنکه بعد از صحبت های بابا، حصر اتاقم را شکستم و مثل بقیه سر میز صبحانه و ناهار و شام، آمدم، اما هنوز لبخندهایم طعم تلخ رازی را داشت که هنوز هیچ کسی نمیدانست.
یک ماه از بهم خوردن نامزدی من و شروین گذشت. خیلی ها فهمیدند که نامزدی ما بهم خورده.
خانم جان و مامانی افروز و مامانی توران.... و همه شان گفتند از همان اول پیدا بود.
از نیامدن حتی یکی از اقوام شروین.... از مراسمی که به آن سرعت برگذار شد و از.... خیلی چیزهای دیگر که انگار بقیه دیدند و من ندیدم!
من هنوز لبخند زدن را دوست نداشتم. داغ سختی روی دلم نشسته بود که مرا کم حرف و کم غذا کرده بود.
در عرض همان یک ماه، 10 کیلو لاغر شدم. و این لاغری فاحش، حتی مستانه را هم نگرانم کرد. مستانه که هیچ.... محمد جواد هم مدام حالم رو میپرسید.
وقتی پای میز ناهار و شام مینشستم، محمد جواد کلی حرفهای بامزه میزد که از او بعید بود....
میدانستم برای حال من اینکار را میکند اما دلم هنوز خون بود و زخمش با لبخندهایی که طعم تلخی داشت، زخمش را دوا نمیکرد.
اما وقتی ضربه ی اصلی زندگی ام را خوردم که.... درست چهل روز از نامزدی من و شروین گذشت و تغییراتی ترسناک در وجودم احساس شد.
صبح ها حالم بدجوری بد بود.... آنقدر بد بود که باید حتما یه شکلات در دهانم میگذاشتم تا بالا نیاورم.
و چقدر این حال و روز مرا میترساند.
شک کرده بودم اما برای اطمینان آزمایش دادم.
و وقتی مثبت شد، پای همان آزمایشگاه حالم بد شد. افتادم روی پله های آزمایشگاه و برگه ی میان دستم آویزان.
اشکانم اجازه نمیداد حتی فکر کنم که باید چکار کنم.
به زحمت از پله ها پایین آمدم و آنقدر توی خیابان چرخیدم تا رد اشکانم پاک شود و حالم کمی بهتر.
با قدم هایی سست سمت خانه رفتم که درست سر کوچه محمد جواد را دیدم که ماشینش را جلوی در خانه پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
تا آمدم برگردم تا مرا با آن حال و روز نبیند، دیر شد.
سرش چرخید و مرا سر کوچه دید. ایستاد تا سمت خانه بروم. و من با همان پاهایی که به زور مرا میکشید سمت خانه، جلو رفتم.
_سلام....
_سلام....
نگاهش دقیق تر شد.
_خوبی؟
_آره.... خوبم....
_چشمات یه چیز دیگه میگه.
جوابی نداشتم بدهم، که ناچار گفتم :
_یه فرمانده باید زل بزنه تو چشم یه خانم؟!
لبخند کجی زد و انگار اصلا از کنایه ام ناراحت نشد.
_اولا نگاه با نگاه فرق داره.... ثانیا من زل نزدم.... چشمات داد میزنه، گریه کردی.
_گفتم خوبم.
در خانه را باز کرد و کنار ایستاد تا من اول وارد شوم.
با همان حال روحی خراب، وارد خانه شدم سمت پله ها رفتم که محمد جواد صدایم زد:
_صبر کن.... چایی درست میکنم بیا پایین.... تو اون اتاق مخوف نمون.... خودتو حبس نکن....
_اینم یه دستوره فرمانده؟
لبخندش واضح شد.
_قطعا.... میای یا....
_یا چی؟.... بیسیم میزنی بچه های تیم عملیات بریزن سرم؟!
خندید.
_نه.... تیم عملیاتی من اینجاست.... یه صدا میزنم بابا و مامان و بهار و خودم میریزیم تو اتاقت و میاریمت پایین.
لبخندی از طنز کلامش زدم و گفتم:
_چاییتو درست کن فرمانده.... نمیذارم کار به اونجا بکشه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_399
مستانه و بابا خرید بودند و بهار دانشگاه.
لباس عوض کردم و جواب آن آزمایش لعنتی را درون کیفم مخفی.
از پله ها پایین آمدم. چایی دم کرده بود و چند تا بیسکویت هم درون پیش دستی چیده بود.
پشت میز ناهار خوری درون آشپزخانه نشسته بود و من هم صندلی مقابلش نشستم که گفت :
_میخوای برم سراغش؟
_سراغ کی؟
_سراغ شروین دیگه...
آهی کشیدم و کلافه سرم را از نگاهش برگرداندم.
_نه....
_چرا؟.... با اون پرونده کثافتکاری هاش میتونیم با شکایت تو یه جور اساسی ادبش کنیم....
_بس کن محمد.... حوصله ی درگیری و شکایت ندارم.
_محمد جواد، اولا.... ثانیا اصلا شکایتم هیچی، میرم خودم یقه اش رو میگیرم و بابت اون روزی که کتکت زد، حسابی از خجالتش در میام.... لااقل دل تو خنک میشه.
بغضم گرفت. نگاهش کردم و گفتم:
_میافتی بازداشتگاه....
_فدای سرت.... عوضش تو آروم میشی.
چرا اینقدر به فکرم بود؟.... من چه اهمیتی داشتم؟
_آروم بشم که چی بشه؟
اخم کرد.
_چی بشه؟!.... تو آروم بشی همه آروم میشیم.... مامان دیشب تا صبح نخوابید.... بابا اعصابش بهم ریخته.... بهار نگرانته....
توی چشمانش زل زدم.
_تو چی؟
با همان اخم تکیه زد به پشتی صندلی اش.
_دستت درد نکنه.... دیگه چه جوری برادری مو ثابت کنم.
برادر!... کاش برادرم نبود.... کاش....
آهی کشیدم و بحث را عوض کردم.
_پس کو چاییت؟
_دم کردم.... صبر کن.... جوابمو ندادی.... برم خراب شم رو سر شروین؟
_نه....
_چرا آخه؟!
_بعد یکماه دیره واسه تلافی.... در ثانی من اصلا کشش یه درگیری دیگه رو ندارم... همینجوری خوبم.... دلم فقط یه جای خلوت میخواد که برم حسابی گریه کنم تا از شر این بغض مونده توی گلوم راحت بشم.
_داریم دوباره باز ثبت نام میکنیم واسه مشهد....
نگاهم دوباره جلبش شد.
_واقعا؟.... کی؟
_آخر همین ماه.... میخوای بیای؟
لبخند بی رنگی زدم و تمام خاطرات خوب مسافرت قبلی برایم زنده شد. او واقعا همسفر خوبی بود و الحق چقدر هوایم را داشت و من احمق چقدر با او لجبازی کردم.
از این تفکر سرم را پایین انداختم و پرسیدم:
_یعنی بعد از اون سفر قبلی.... حاضری بازم منو ببری مشهد؟!
_آره چرا نیای؟.... وقتی آقا تو رو طلبیده، من چکارم.
لبخند تلخی زدم و سر بلند کردم. بی اختیار چشمانم جذب نگاهش شد.
_قول بده سرم داد نزنی باز....
خندید.
_تو قول بده سر وقت بیای و منو یک ساعت پای قرار نذاری.
_چشم فرمانده....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_400
شب شده بود. و من بعد از کلی درگیری فکری، تصمیمم را گرفتم. تنها کسی که میتوانست کمکم کند تا از شر آن موجود منحوس راحت شوم، پریسا بود.
میدانستم که دکتر متخصص اینکار را میشناسد.
بعد از مدت ها، به پریسا زنگ زدم.
_الو....
_به به دلارام خانم.... کجایی تو؟.... دیگه شبا تو پارتی ها نمیای... نه تو میای نه شروین.... ای کلک ها نکنه که.... .
آهی از حماقت های دوران جاهلیتم کشیدم.
_سلام... نه، من از شروین خبر ندارم.... اینا رو ولش کن.... یادته یه دکتر متخصص زنان به ژیلا معرفی کردی که از شر بچه اش راحت بشه؟
_اوه اوه.... تو که اهل این حرفا نبودی!.... واسه خودت میخوای؟
_دیوونه واسه یکی از دوستام میخوام.... شمارشو میدی بهم.
_قیمتش بالاست ولی کارش تمیزه.... تازه تو مطب یه دکتر متخصص هست که خیالت راحت باشه.... میدونی که.
_آره میدونم.... شمارشو بده.
_چشم خوشگلم چقدر عجله داری!.... اول به دوستت بگو سهم معرفی منو بده تا شمارش رو بدم.
کلافه چنگی به موهایم زدم.
_چقدره حق معرفیت ؟
_یه تومن....
_یک میلیون؟!
_پس چی فکر کردی؟ .... تازه دو میلیون هم دکتر میگیره....
_چه خبره پریسا؟!
_نمیخوای دکتر زیر زمینی هم سراغ دارم، تخصص نداره... معتادم هست ولی اینکارس... میخوای آدرسشو بدم؟ ولی شانسی هست دیگه یا دوستت میمیره یا زنده میمونه.
_بهش میگم بهت زنگ میزنم... فعلا.
_بای.
گوشی را قطع کردم و با حرص پرت کردم روی تختم. مانده بودم پول دکتر و پریسا را چطور جور کنم که یاد محمد جواد افتادم.
فوري سمت اتاقش رفتم. چند ضربه به در زدم که گفت:
_بیا تو بهار....
در را باز کردم و گفتم :
_بهار نیست....
آنقدر متعجب شد که چشمانش از دیدنم فریاد زد. از پشت میز کارش برخاست و چنگی به موهایش زد.
_تویی!
_توقع نداشتی بیام اتاقت؟.... کمکم می کنی فرمانده؟
متفکرانه به صندلی میزکارش اشاره کرد.
_بشین....
خودش هم لبه ی تختش نشست.
_بگو چی شده؟
نشستم روی صندلی میز کارش و به سختی زبانم را در دهانم تکان دادم.
_یه مقدار پول لازم دارم.
سرش را پایین گرفته بود که با شنیدن حرفم، سر بلند کرد.
_چی تو سرته دلارام؟.... نکنه میخوای باز یه....
_به خدا لازم دارم.... نترس دیگه اون دلارام قبلی نیستم.... نمیخوام شر درست کنم.... به خدا راست میگم.
نفس بلندی کشید.
_چقدر لازم داری؟
مکثی کردم و با احتساب دارو های احتمالی گفتم :
_سه و نیم میلیون.
_سه و نیم میلیون!.... میخوای چکار کنی دلارام؟!.... تا نگی کمکت نمیکنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_401
_گفتم به خدا لازم دارم.... نمیخوای کمک کنی بگو....
سکوت کرد و من ناچار برخاستم.
_باشه.... پس هیچی.
تا در اتاقش رفتم که گفت:
_خیلی خب بهت این پول رو میدم اما اونجایی که میخوای خرجش کنی خودم باهات میام و کارت میکشم.
نفسم حبس شد. نگاهم در نگاهش گره خورد که سرم را پایین انداختم و گفتم:
_نمیتونم....
عصبی شد. خندید اما با عصبانیت.
_این چه کاریه که کمک میخوای، پول میخوای ولی نمیگی چیه؟!.... دلارام تازه بابا داره فکر میکنه تو آروم شدی.... تازه باور کردم تغییر کردی.... خرابش نکن.
سرم هنوز از نگاهش پایین بود که گفتم :
_آره.... تغییر کردم.... بهت قول میدم که کاری نمیکنم که آرامش این خونه بهم بخوره.
کف دستش را محکم روی ران پای چپش کوبید.
_ای وای خدا....
برخاست و وسط اتاقش چندین بار قدم زد و بالاخره ایستاد.
_پس نمیگی؟.... یعنی هنوز بهم اطمینان نداری که به کسی نمی گم؟
سر بلند کردم و نگاهش.
_ خیلی وقته بهت اطمینان کامل دارم.... ولی.... بذار.... بذار نگم.... گفتنش برام سخته.... میخوام ندونی.... این بخاطر خودمه نه تو....
کلافه شد. چنگی به موهایش زد.
_اینجوری حرف میزنی دلم میلرزه که نکنه خدایی نکرده....
_خدا با منه.... نگرانم نباش.... نه میخوام با این پول از خونه فرار کنم و نه میخوام بی اجازه تو یا بابا برم مهمونی.... لازم دارم به خدا.... بهت قول میدم تو اولین فرصت پس میدم.
اخمی کرد.
_کی پولو خواست؟!.... من نگران این کاری هستم که نمیگی....
_بهت قول دادم.... به جان خودم.... به ارواح خاک مامانم.... به خدا.... نگران نباش.... شر درست نمیکنم.
نفسش را محکم از بین لبانش فوت کرد و باز پرسید:
_نمیذاری باهات بیام.... شاید کمک خوبی باشم؟
لبخند کمرنگی از محبتش زدم و خجالت زده گفتم:
_نه.... من.... من نمیتونم.... معذبم.... خواهش می کنم.
_خیلی خب.... پول میخوای یا به کارتت بریزم؟
_به کارتم بریز لطفا.... خیلی ممنونم فرمانده.... جبران میکنم.
برخاستم از جا که گفت:
_فقط حواست به خودت باشه.... تو رو خدا کاری نکن که نشه جبران کرد.
لبخندی زدم و گفتم :
_خیالت راحت....
تا دم در اتاقش رفتم که باز گفت:
_دلارام.... مطمئن باشم که....
نگفته گفتم:
_مطمئن باش....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_402
یکروز تمام منتظر شدم تا محمد جواد پول را برایم واریز کند.
اما خبری نشد. صبح روز بعد سر میز صبحانه با جدیت محمد جواد روبه رو شدم.
آهسته دور از نگاه بهار که داشت برای خودش چایی میریخت، گفتم:
_منتظر پول هستم.
و او هم بی آنکه نگاهم کند، آهسته جوابم را داد :
_تمام دیروز رو فکر کردم.... یا باهات میام یا پول بی پول....
_تو قبول کردی.
با جدیت نگاهم کرد و زمزمه کرد.
_پولی که نمیدونم میخوای باهاش چکار کنی... باز یه بلایی سر خودت بیاری و شر درست کنی؟
_محمدجواد!
بهار با لیوان چایش پشت میز نشست که مجبور به سکوت شدم.
بهار نگاهی متفاوت به من و محمد جواد انداخت و گفت:
_مزاحم نیستم؟
نه من جوابی دادم و نه محمد جواد.
گه گاهی نگاهش میکردم. با جدیت داشت صبحانه میخورد و تا برخاست، من هم برخاستم تا حیاط خانه با او رفتم.
_واستا....
ایستاد که خودم را به او رساندم و مقابلش ایستادم و نگاهش کردم. از نگاه کردن به من فرار میکرد که گفتم :
_من به اون پول نیاز دارم.... بهت قول دادم که شر درست نمیکنم.
_من نمیتونم کمکت کنم..... یا بهم میگی یا متاسفم.
عصبی شدم.
_تو یه دروغگویی.... تو قولم رو قبول کردی.... گفتی کمکم میکنی.
_حالا میگم نه.... بخاطر خودته.
_باشه فرمانده.... باشه....
چند قدمی به عقب رفتم. سرش را بلند کرد و نگاهم. و من در حالی که نگاهم هنوز به او بود گفتم:
_پس دیگه هیچی بهت نمیگم و رو کمکت هم حساب نمیکنم.
برگشتم به خانه. بهار هنوز پشت میز صبحانه بود که با برگشت من پرسید:
_همه چی خوبه دلارام؟
_آره....
_من مزاحم حرفات با محمد جواد بودم؟
_نه بهار جان.... یه حرف خصوصی بود.
اَبرویی بالا انداخت.
_اوه!.... خصوصی.... قبل از این ماجرا.... به منم میگفتی که چه خصوصی هایی داری.
_بهار خواهشا سؤ برداشت نکن.... به خدا دیگه حوصله ندارم.
بهار سکوت کرد و من با دردی که برای علاجش، عجله داشتم، تنها در فکر فرو رفتم.
هر روز حالت تهوعم را از همه مخفی میکردم. بوی ناخوش غذاها را تحمل میکردم و باز دنبال جور کردن پول دکتر بودم.
دلم میخواست خدا آبرویم را همین یکبار حفظ میکرد و قبل از آنکه دیگران از رازم باخبر میشدند، به فریادم می رسید.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_403
از همان روزی که محمد جواد زیر قولش زد، با او قهر کردم.
سر شام عمدا رو به من گفت :
_میشه سبد سبزی رو به من بدی؟
و من نه نگاهش کردم و نه سبد سبزی را به او دادم.
روز بعد از آن هم محمد جواد ، سر میز صبحانه با اخم نشستم.
چند باری نگاه محمد جواد سمتم آمد و من حتی نیم نگاهی هم به او میانداختم.
محمد جواد از پشت میز صبحانه برخاست و گفت:
_میشه چند دقیقه بیای؟ کارت دارم.
نگاه مستانه و بابا و حتی بهار سمتم آمد که بی نگاه به محمد جوادی که کنار میز ناهارخوری، هنوز ایستاده بود، گفتم:
_من کاری با شما ندارم.
زیر نگاه کنجکاو همه، چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بعد بی هیچ حرفی رفت.
ظهر شده بود و من ترجیح دادم سر میز ناهار حاضر نشوم تا بقیه را بیشتر از آن کنجکاو نکنم... اما بهار به اتاقم آمد. درست وقتی که بخاطر ویارم سر میز ناهار حاضر نشدم و به خوردن بیسکویت ساده اکتفا کردم.
پاکت بزرگی دستش بود که مرا متعجب کرد.
نگاهم روی پاکتی بود ک ها به کادوی تولد میخورد.
_یادم نمی آد که شهریور با دنیا اومده باشم .
خندید.
_اینو محمد جواد برات فرستاده.
لحظه ای نفسم حبس شد و فوری پاکت را از بهار گرفتم.
با یک نگاه کلی کارت هدیه ی درون پاکت را دیدم و لبخند زدم.
_هنوزم نمیخوای بهم بگی مناسبت ابن هدیه چیه؟
_خب..... فقط یه هدیه است.... اینو باید از محمد بپرسی.
_باشه.... پس شما دوتا نمیخواید به من چیزی بگید!
_بهار جان.... به خدا مناسبت خاصی نداره.... برو از محمد جواد بپرس.
لبخند معناداری زد.
_اونم همین رو گفت.... باشه.... مهم نیست.... مبارکت باشه.
بهار رفت و من پاکت را فوری روی تختم خالی کردم.
یه شاخه گل سرخ بود و یک نامه و کارت هدیه به مبلغ سه میلیون و پانصد.
فوری نامه اش را باز کردم.
_به من نگفتی با اینکه من رازدار بودنم را بهت اثبات کردم.... باشه.... من بهت اطمینان دارم.... مخصوصا که میدونم بعد از نامردی شروین، دیگه دنبال همچین دردسرهایی نیستی.... اگه دیروز این پول رو بهت ندادم بخاطر دل ناآرام خودم بود.... فقط قول بده مراقب خودت باشی.
نامه اش را از جلوی چشمانم پایین کشیدم.
فکرم رفت سراغ تک تک کلمات نامه اش. اینکه اینقدر به فکرم بود و مراقبم، لبخندی به لبم آورد و لبانم را به این جمله باز کرد :
_جبران میکنم فرمانده.
فردای آنروز با وقتی که پریسا برایم گرفت به دکتر متخصصی که معرفی کرده بود، رفتم.
ترس داشتم اما چاره ای هم نداشتم.
با گفتن اسم معرف، وارد اتاق دکتر شدم.
فرم رضایت نامه ای پر کردم که بیشتر به ترسم افزود.
_بخواب روی تخت.... نترس.... خیلی زود اقدام کردی.... داروهات رو هم حتما از داروخونه بگیر.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_404
آنقدر هم که دکتر گفته بود، نترسم و درد ندارد، نبود.
چنان حالم بد شد که ماندم چطور خودم را به خانه برسانم.
با بدبختی از جلوی در مطب دربست گرفتم و گفتم :
_آقا ببخشید.... دم یه داروخانه نگه دارید.
راننده پیرمردی بود سن بالا.
_چشم دخترم.
و ماندم با آن حال چطور از ماشین پیاده شوم. از درد مثل مار به خودم میپیچیدم و سرم را پشتی صندلی جلو تکیه داده بودم که خود پیرمرد راننده پرسید:
_دخترم تو حالت خوب نیست.... میخوای نسخه ی داروهات رو بدی من برات بگیرم؟
_ممنون ببخشید حالم خوب نیست.
_با اینحالت نباید تنهایی میومدی دکتر.
و داروهایم را آن راننده ی مهربان گرفت.
دعا میکردم وقتی به خانه برسم بهار خانه باشد تا آمپول مُسَکن را برایم بزند.
جلوی درب خانه پول راننده را حساب کردم و به سختی تا جلوی در رفتم.
دستم را روی زنگ در گذاشتم، بلکه زودتر در خانه باز شود.
در باز شد و من با توانی که دیگر در وجودم نبود وارد خانه شدم.
سر ظهر شده بود و بوی غذا در خانه پیچیده.
همه سر میز ناهار بودند که بابا از همان درون اشپزخانه بلند پرسید:
_کجا بودی تا حالا؟.... از صبح از خونه رفتی و حالا اومدی؟!
و من که دیگر توان درد کشیدن نداشتم و قطعا فشارم هم پایین بود، با آخرین توانم بلند گفتم:
_بهار.... کمکم کن.
و افتادم جلوی در . و به جای بهار همه از سر میز بلند شدند و دویدند سمتم.
مستانه اولین کسی بود که بالای سرم آمد و تن بی جانم را در آغوشش کشید.
_خدا مرگم بده.... چت شده دلارام؟
و بهار فریاد زد :
_زنگ بزنید اورژانس.... حالش خوب نیست.
و محمد جواد دوید سمت تلفن و بابا.... دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت.
_دلارام جان.... چه بلایی سرت اومده؟ تو که صبح خوب بودی!
و نگاه من به محمد جوادی بود که شماره اورژانس را گرفته بود. بلند فریاد زدم:
_قطعش کن.... خوبم.
و بهار به جای محمد جواد گفت:
_رنگ به رو نداری دلارام بذار اورژانس بیاد.
و من باز فریاد زدم :
_قطعش کن....
و محمد مانده بود که حرف بزند یا نه که پاکت داروهایم را بالا آوردم و گفتم:
_خودم رفتم دکتر.... دارو داده بهم.... قطعش کن.
بهار نگاهی به داروهایم انداخت و روبه محمد جواد کرد.
_قطعش کن محمد جواد.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
خوانندگان این رمان برای خواندن ادامه ی این رمان، به ایدی زیر پیام دهید👇👇👇👇👇👇
@aseman_man_bash
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیزر_تبلیغاتی
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#مرضیه_یگانه
محمد جواد مذهبی ما فرمانده ی بسیج و مدافع حرم است که عاشق میشود....
عاشق دختری که از جنس اعتقادات او نیست.... دختری با سابقه ی دوستی با پسری به نام شروین اما.....
این رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه با پایان خوش است😍😍😍😍😍