#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_106
در اتاقم بودم که صدای بلند آقاطاهر مرا از خلسه ی افکارم بیرون کشید :
_ خانوم پرستار... آقای دکتر.
سمت در اتاق رفتم و در را باز کردم. آقاطاهر ورودی بهداری روی پله ایستاده بود که گفتم :
_بله.
_سلام خانوم پرستار... پس چرا نمی آیید؟
_چیزی شده؟... کجا بیایم؟
همان موقع دکتر هم سراسیمه از بهداری بیرون زد :
_چی شده آقا طاهر؟
و یک لحظه چشمش به من که هنوز کنار در نیمه باز اتاقم بودم، افتاد.
کمی جا خوردم اما خیلی زود نگاهش را دزدید.
_گلنار رو فرستادم که بیاد شما رو دعوت کنه... پس چرا نمی آیید؟
اینبار دکتر پرسید:
_ کجا بیاییم؟
_شام منزل من مهمان هستید... یه گوسفند کشتم و قراره فردا آبگوشت درست کنم برای اهالی روستا... به سلامتی دختر و نوه ام .... اما امشب یه شام مخصوص برای شما و خانم پرستار درست کردم.
لبخندی روی لبم جا باز کرد. آن لحظه بود که حس کردم چقدر خدا رحم کرد که اولین خاطره ی من از زایمان، خاطره خوشی شد.
همچنان کنار در ایستاده بودم که آقا طاهر ادامه داد :
_حاضر بشید، شما رو ببرم.
دکتر دو دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد:
_ شما برو ما هم میآییم.
آقا طاهر رفت و من خواستم در اتاقم را ببندم که دکتر سمت اتاقم، از پله ها پایین آمد. سرش را پایین انداخته بود و دو دستش هنوز در جیب روپوش سفیدش بود که مقابل در نیمه باز اتاقم ایستاد .
_کجا بودید از صبح؟
پشت در رفتم تا او را نبینم. هنوز کمی دلخور بودم که جوابش را بدهم.
_لازمه که به شما هم گزارش کنم؟
نفس بلندی کشید و یک دفعه بلندتر از قبل گفت:
_ لازمه... توی فصل سرما گرگ ها تا خود روستا می آیند... همین چند سال پیش به یکی از اهالی روستا حمله کردن.
سکوت کرده بودم که ادامه داد :
_نترسیدی بلایی سرت بیاد؟... اونوقت من جواب خانوم بزرگ شما رو چی میدادم؟
_خانوم بزرگ من، منو دست شما نسپردن که شما بخواهید جواب پس بدهید.
بلند و عصبی گفت:
_ لا اله الا الله .
سرم را کمی از کنار در جلو کشیدم که سر بلند کرد و همان یک لحظه، نگاه به چشمانش افتاد که نگاهم را شکار کرد.
و من نمیدانم چرا رنگ سیاه چشمانش آن شب زیبا تر از هر رنگ دیگری شده بود.
_حاضر باشید با هم میرویم منزل آقاطاهر.
فوری سرم را پایین انداختم و در اتاق رو بستم. لحظه ای حس کردم قلبم چنان میزند که انگار در مسابقه دو، دویده ام. پالتوام را پوشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم.
در اتاقم را باز کردم. دکتر در حیاط بهداری، قدم میزد. کاپشنی بلندی تن کرده بود و لب های کاپشن را بالا آورده بود تا گردنش را بپوشاند.
تمام طول راه تا خانه ی آقا طاهر، هر دو سکوت کردیم. اما انگار امواج عجیبی از تک تک حرکاتش به سویم منعکس میشد .
اینکه گاهی مکث میکرد، تا من به او برسم، یا حتی گاهی می ایستاد و به عقب نگاه میکرد.
و چقدر سخت بود زیر نگاه دقیقش خودم را به ندیدن بزنم .
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان شاء الله بزودی شاهد این خبر باشیم 🍃
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبــــــح☀️
آرام تر 🌸
صبورتر 🍃
خندان تر🌸
مهــربان تر🍃
بخشــــنده تر🌸
باگذشت تر ؛ بـــاش🍃
حواست به نگاهِ خـدا باشد که 🌸
چشمش به زیبـــاتر شدن توست🍃
-------------------
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے🌱
بعضیها جوانیهای خوبی داشتند؛
امان از پیریشان!!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_107
_خوش آمدید... بفرمایید.
با دعوت آقاطاهر که در حیاط خانه اش داشت با کمک همسرش دیگ بزرگ برنج را روی آتش برپا می کرد، وارد خانه شدیم. تنها سلامی کردم و با لبخند و مشایعت رقیه خانوم تا کنار پله های ورودی، رفتیم.
وارد خانه شدیم. آقا پیمان و مش کاظم و حتی بی بی، در اتاق نشسته بودند که با سلامی سمت بیبی رفتم و کنارش نشستم.
نگاهم در اتاق چرخید. جای گلنار خالی بود و از اینکه حس کردم هنوز با من قهر است، حالم بد شد. سنگینی بزرگی روی قلبم نشست، اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و گلنار با یک سینی چای در آستانه ی در ایستاد.
از دیدنش لبخند، بی اراده روی لب هایم جان گرفت. آن شب به نظرم از همیشه زیباتر شده بود. روسری ترکمنی قرمز
به سر داشت که رنگ سرخ گل های روسری، عجیب اثری روی سفیدی پوستش گذاشته بود.
شاید هم، کمی مژه هایش را با روغن بادام، دسترنج بی بی، چرب کرده بود و از سُرمه ای که دست ساز بیبی بود چشمانش را سیاه.
سینی چای را چرخاند تا به من رسید. با لبخند آهسته سلام کردم اما قهر بود ولی جواب سلامم را داد و از کنارم رد شد.
دکتر با آقا پیمان با صحبت می کرد که آقا طاهر هم به جمع آنها پیوست .
_خوش آمدید.
نگاه همه به سمت آقا طاهر رفت.
_ خب به سلامتی، اسم نوه تون چی شد بالاخره؟
آقاطاهر که دو زانو کنار آقا پیمان نشسته بود، گفت:
_ زنگ زدم به دامادم و خبرش کردم... بهش گفتم که چه بلایی از سرمون گذشت... ازش اجازه گرفتم که اسم بچه رو من انتخاب کنم.
همه با هم پرسیدیم :
_اسمش چی شد؟
آقا طاهر مکثی کرد و سر به زیر انداخت.
_ ارسلان.
اولین نفری بود که بلند گفت؛ ماشاالله خوشنام باشه، بی بی بود و مش کاظم هم با لبخند سری تکان داد و در همان لحظه بود که باز در اتاق باز شد و رقیه خانوم با یک سینی بزرگی که روی دست داشت، جلو آمد .
در مقابل نگاه همه سینی را جلوی پاهای من گذاشت.
_ناقابله خانوم پرستار...
شوکه شدم. توقع نداشتم. نگاهم روی روسری ترکمن سفیدی که گل های سرخش، زیبایی خاصی به روسری بخشیده شد، ماند.
بی بی که کنار دستم بود، دستی روی شانه ام انداخت :
_مبارکت باشه.
و همان موقع، رقیه خانم قواره سفید چادر را باز کرد و گفت:
_ اینم انشاالله واسه شگونه... انشاالله توی عروسی خودت سر کنی.
و بعد از لای روسری ترکمنی که تا خورده بود، یک دستبند طلا به طرح قدیمی بیرون کشید .
_اینم یادگار مادرمه... دیشب نذر کردم، اگه خدا دخترم و بچه اش را صحیح و سالم نگه داره... این رو بدم به شما.
شوکه بودم و شوکه تر شدم . اصلا ماتم برد.
_چی؟!
دست دراز کرد تا دستم را بگیرد که دستم را عقب کشیدم.
_نه رقیه خانوم... این روسری و چادری برمی دارم... اما این خیلی با ارزشه... یادگار مادر شماست... من اصلاً کار خاصی نکردم .
•『🌱』•
.
خودمونوارزوننفروشیم..
مایےکہروحخداتوبدنموندمیدهشده ،
حیفنیستعروسکبازیچہبقیہباشیم..!
#شایداندکیتلنگر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️دقتکنیــــمدرانتخابات
🍃امام ، زمانی ظهور میکنه که شیعه آنقدر قوی بشه که بتونه از جان امام زمانش دفاع کنه..👌🏽
انتخابات رو جدی بگیریم...
🇮🇷#دولتجوانحزباللهی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_108
_این چه حرفیه دخترم... کاری که تو کردی، هیچکی نتونست انجام بده... حاضر بودم این دستبند رو دیشب به هر کسی پیشکش کنم فقط دخترم در عوض نجات پیدا کنه... خدا هیچ مادری رو درمونده نکنه.
این حرف را زد و اشکی از گوشه ی چشمش چکید. آقاطاهر بلند اعتراض کرد:
_ رقیه خانوم!... واسه چی داری گریه می کنی حالا؟!... حالا که هم میمنت حالش خوبه هم بچه اش!
رقیه خانوم اشکانش را با پشت دست پس زد و باز هم نگاهم کرد، که سرم را پایین انداختم:
_ شرمنده ام... ولی من لایق هدیه ی با ارزشی که شما به من دادید... نیستم خواهش می کنم اصرار نکنید... واقعا کاری نکردم.
همه سکوت کرده بودند که آقاطاهر گفت :
_پس لااقل آدرس خونتون رو بده، بیاییم از مادر و پدرت تشکر کنیم.
یک لحظه حس کردم تمام عالم روی سرم خراب شد. سر تا پایم یخ زد.
مادر و پدر! ... دو کلمهای که سر تا پایم از ، غم فراقشان سوخت.
آهی کشیدم و گفتم :
_هر دو به رحمت خدا رفتند.
رقیه خانوم از شنیدن این حرف، هین بلندی کشید و جمع به طرز عجیبی ساکت شد و بعد از چند دقیقه، بی بی دست دراز کرد و روسری سفید روی سینی را برداشت و باز کرد. در حالی که آن را روی سرم می انداخت گفت :
_انشاالله عروسی خودت دخترم... نبینم بغض کنی... گلنار من هم، مادرش رو از دست داده...
نگاهم روی سینی مانده بود و اشک در چشمانم جوشش کرد. موج به موج، اشک را حس می کردم.
رقیه خانوم دست انداخت زیر چانه ام و سرم را بلند کرد و با دیدن اشک هایی که روی صورتم روان شده بود، مرا در آغوش کشید:
_ خودم مادرت هستم عزیزم... نبینم گریه ات رو.
و همان لحظه گلنار با حرص گفت :
_به جای این حرفا... یکی یه کاری کنه که مستانه از این روستا نره.
همان موقع بی بی محکم روی پای گلنار زد.
_چرا بیخود حرف میزنی؟... مستانه کی خواسته از این روستا بره؟... مستانه دختر خودمه... مگه من میزارم که بره.
مش کاظم هم در تایید حرف بی بی گفت :
_به خدا اگه من بزارم که شما بری خانوم پرستار.
و آقاطاهر دنباله ی حرف مش کاظم را گرفت :
_اصلاً من هر جا که شما بری میام، برت میگردونم... شما دیگه جزء اهالی این روستا هستی... کجا میخوای بری؟
آقا پیمان با لبخندی پرمعنا نگاهم کرد و دکتر تنها کسی بود که در سکوت، سر به زیر انداخته بود و حرفی نمیزد.
شام آن شب خیلی خوشمزه بود.
نه برای آنکه کباب بود و برنجش
در دیگ مسی، روی آتش پخته بود.
چون در جمع صمیمی خانه آقای طاهر، این حس به من القا میشد که من هم جزئی از آن خانواده هستم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ برای حضور قلب، زبانت را حفظ کن،
کسی که زبانش را حفظ کند ذهنش آرامتر است
#استادمسعودعالی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا
در این شب دل انگیز
آنچه را که بیصدا
از قلب عزیزانم گذر کرده
در تقدیرشان قرار ده
تا لذتی دو چندان را
برایشان به ارمغان بیاورد
شبتون بخیر و سراسر آرامش
در آغوش پر از مهر خدا باشید🌙
-------------------
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر ☕️🌸🍃
روزتون سرشار از لطف خدا💖
ان شاالله خداوند
به زندگیتون برکت بده
و لحظه هاتون لبریز
از سلامتی و آرامش باشه 🌸🙏
-------------------