#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_118
پشت در خانه ی خانم جان، با ساکی که دو دستی گرفته بودم و انگار وزن آن داشت شانه هایم را به سمت پایین می کشید، به انتظار باز شدن در، ایستاده بودم.
طولی نکشید که صدای خانم جان بلند شد:
_ بله.
و من هیچ نگفتم و در بازگشت. نگاهش روی صورتم ماند و کمی بعد لبخند زد :
_ مستانه!
وارد حیاط شدم که مرا در آغوش کشید:
_ چطوری دختر؟... می دونی چند ماه نیومدی دیدنم؟
سر افکنده گفتم:
_ ببخشید... حالا اومدم که بمونم .
_بمونم؟... یعنی چی که بمونم؟
از کنار خانم جان گذشتم و وارد خانه شدم. هوا هوای عید بود. باز گلدانهای شمعدانی خانم جان گل کرده و درختان سیب شکوفه داده بود.
نگاهم در حیاط چرخید. خانم جان هنوز جلوی در ایستاده بود و محو تماشای من و جواب سوالی که نداده بودم.
روی پله ی ورودی خانه نشستم و ساکم را زمین گذاشتم. خانمجان در را بست و جلو آمد :
_چی شده مستانه ؟
با لبخند سر بلند کردم:
_ چی شده؟... چیزی نشده... اومدم عید پیش شما بمونم.
_کل عید رو؟
_ کل عید رو .
لبخندی روی لبش شکفت.
_پس وسایلت رو حاضر کن که آصف داره میاد دنبالمون.
نفس عمیقی کشیدم. دلم واقعاً انگار این دوری را نمی خواست .
هرچند جلوی چشمانی که به شکوفه های سیب حیاط خانم جان خیره بود، خاطرات روستا داشت رژه می رفت ، اما اشک در چشمانم موج گرفت.
فوری با صدایی که می خواستم پر انرژی جلوه دهم، برخاستم.
_ پس من میرم یه چمدون ببندم تا آقا آصف نیومده.
و ساکم را از روی زمین برداشتم و دویدم سمت پله های طبقه دوم.
دلم برای دیدن اتاقم تنگ شده بود. تا در اتاقم را گشودم، باز خاطرات و حال هوای گذشته ها را در سرم زنده شد .
از حضور پدر و مادر گرفته تا گریه های غم از دست دادنشان و حتی بهم خوردن نامزدی من و مهیار!
نفس بلندی از هجوم خاطرات کشیدم. سمت کمد لباس هایم رفتم و فقط برای آن که به گذشته ها فکر نکنم، چند دست لباس، از درون کشو بیرون کشیدم.
سخت بود. واقعاً سخت بود. بعد از عشق مهیار، بعد از داغ پدر و مادرم، حالا با آن همه خاطره ای که رنگ و بوی روستا را داشت ، میخواستم دیوانه شوم.
تا بعدازظهر سعی کردم لبخند بزنم و نقاب بر چهره ی پر غمم بکشم.
بالاخره بعد از ظهر آقا آصف آمد و حس کردم حتی دلم برای دیدن او هم تنگ شده. از دیدنم خوشحال شد. حتی باور نمی کرد که قرار است عید آن سال را با آنها بگذرانم.
یکدفعه چقدر همه چیز تغییر کرد!
منی که فکر میکردم، عید را در روستا خواهم گذراند. کنار گلنار و بی بی. با شوخی های آقا پیمان و لبخندهای تلخ دکتر. حالا داشتم با خانم جان به سفر می رفتم تا با حال و هوای پاک و زیبا و دلپذیر روستا، خداحافظی کنم .
و انگار دلشوره گرفتم برای دیدن مهیار. اما چارهای نبود. بالاخره باید یک روز باز همدیگر را می دیدیم و شاید این دیدار بعد از مدت ها لازم بود .
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ چه غلطی کردیدکه امروزبرای
ما خط و نشان میکشید ؟!
#سرداردلها♥️🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
﴿ همان ڪسانے ڪہ مےدانند
با پروردگار خود ديدار خواهندڪرد
و به سوے او باز خواهند گشت. ﴾♥️🌿
#نور🌱| سورھ بقره آيھ ۴۶
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زیارت #امام_زمان (عج) در روز جمعه
🎤با نوای استاد #فرهمند
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
☘✨بیست عمل براي خشنودي امام زمان (عج)✨☘
🔹۱. هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شويد به امام زمان سلام كنيد.
🔸۲. تلاوت قرآن به خصوص سوره هاي يس،نبا،عصر،واقعه و ملك را بعد از نماز و تقديم به اموات و شيعيان حضرت را فراموش نكنيد.
🔹۳. روزانه صدقه اي به نيت امام زمان بدهيد.
🔸۴. روزهاي عيد مثل عيد غدير و يا نيمه شعبان لباس هاي زيبا بپوشيد و براي امام شادي كنيد.
🔹۵. هر مطلبي درباره امام زمان و عصر غيبت كه بدرستي از آن آگاهي داريد به ديگران بگوييد تا آنها هم بيشتر آشنا شوند.
🔸۶. درسي كه مي خوانيد يا هر مطلبي كه ياد مي گيريد به نيت امام زمان باشد آنوقت برايتان شيرين تر و هدفمندتر خواهد شد.
🔹۷. عكس و يا نوشته اي از امام زمان كه نشاني از ايشان باشد به ديوار اتاقتان بچسبانيد.
🔸۸. خواندن #نماز_شب ، زيارت عاشورا و جامعه كبيره از مسائل مورد تاكيد امام زمان است آنها را فراموش نكنيد.
🔹۹. نماز امام زمان را هر روزي كه توانستيد بخوانيد.(2 ركعت،در هر ركعت اياك نعبد و اياك نستعين 100 مرتبه)
🔸۱۰. نماز اول وقت باعث خوشحالي حضرت مي شود بهتر است كه ثواب نماز را به خودشان تقديم كنيد.
🔹۱۱. سخنان #امام_زمان و احاديثي كه درباره ي ايشان است را براي هم پيامك كنيد.
🔸۱۲. براي اشاعه ي فرهنگ شناخت حضرت مهدي در جامعه، مجالس اهل بيت، مداحي، كتاب نويسي و ...اجرا كنيد.
🔹۱۳. بعد از هر نماز دعا براي تعجيل در فرج ايشان را بخوانيد.
🔸۱۴. در فراق جدايي از آقا دعاي ندبه(صبح جمعه) و دعاي فرج(اللهم عرفني نفسك...) را بعد از نماز عصر جمعه بخوانيد.
🔹۱۵. #دعاي_عهد را(اللهم رب النور...) به ياد داشته باشيد و از اين طريق هم در كارهايتان با حضرت مهدي پيمان ببنديد.
🔸۱۶. دعاي توسل و غريق را بخانيد(يا الله يا رحمن يا رحيم يا مقلب اللقلوب ثبت قلبي علي دينك) و ايشان را نزد خدا شفيع خود قرار دهيد.
🔹۱۷. زماني كه مي خواهيد براي نعمتي خدا را شكر كنيد از امام زمان هم تشكر كنيد.
🔸۱۸. اگر در زندگي به مقام و منزلت مادي يا معنوي رسيديد، بدانيد كه از طرف امام بوده و ليشان را فراموش نكنيد و مغرور نشويد.
🔹۱۹. انتظار را با دعا در خود تقويت كنيد و از اعماق قلبتان منتظر باشيد و از پروردگار توفيق معرفت بيشتر به حضرت را درخواست كنيد.
🔸۲۰. با همه وجود براي امام زمان دعا كنيد همانطور كه دعا براي عزيزانتان را فراموش نمي كنيد.
بیشتر_بدانیم
🌸🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃🌸
🔹🔶🔷.*.🌿🌺🌿.*.🔷🔶🔹
💌 #پیام_معنوی | غیرت حقطلبی داشته باشیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_119
خانه ی عمه افروز، در یکی از شهرهای شمالی بود. اما در حاشیه شهر.
ویلایی، با منظره ای از جنگل که پنجره هایش را به سوی خودش باز می کرد. همین که ماشین آقا آصف در حیاط خانه خاموش شد، نگاه سرد و یخ زده ی خاطرات، باز در چشمانم نشست. از ماشین پیاده شدم و به حیاط بزرگ خانه خیره.
چقدر در این حیاط با مهیار همبازی بودم. چه گریه هایی که از سر حسادت سر ندادم! و چه لجبازی های بچه گانه ای که نکردم!
آقا آصف ساک من و چمدان خانوم جان را از پشت صندوق ماشین برداشت و در حالیکه به سمت خانه می رفت گفت:
_ خیلی خوب شد که مستانه هم شب عید پیش ماست .
با قدمهایی کند سمت خانه رفتم. با ورودم، صدای متعجب عمه برخاست:
_مستانه!
سمتم دوید و مرا در آغوش کشید.
_وای مستانه!... چقدر خوب کردی تو هم با خانم جان اومدی.
نگاهم در سالن بزرگ خانه چرخید. خبری از مهیار نبود. بعد از خوش آمد گویی همراه، آقا آصف و عمه افروز، سمت یکی از مبلها رفتم. خانم جان هم کنار دستم نشست و عمه از حال و هوای خوب شهرشان گفت و من نمی دانم چرا مثل آدم های مسخ شده، هنوز در تسخیر خاطرات روستا بودم!
خانمجان سر خم کرد کنار شانهام و پرسید:
_ خوبی مستانه؟
انگار یک دفعه، از تونل زمان گذشتم و به زمان حال رسیدم:
_ بله خوبم.
_از وقتی از روستا برگشتی، یه طوری شدی.... حال دکتر خوب بود؟... دوستش چی؟.... اسمش رو یادم رفته... چی بود؟
_آقا پیمان.
خانم جان با سر تایید کرد :
_آره... آقا پیمان... عجب پسر شوخ و شیطونی بود... دلم هوای روستاتون رو کرده.
و همان موقع، عمه در حالیکه با یک سینی چای سمت ما میآمد گفت :
_پس چطور سیزده بدر بریم روستای زرین دشت.
هول کردم و فوری با دستپاچگی گفتم:
_ نه... نه، کسی روستا نیست... همه توی عید رفتن شهر.
خانم جان، نگاهی به عمه انداخت :
_خب نباشه... ما کاری به کسی نداریم... همون کنار رودخونه ای که وسط روستا بود، میریم و کنارش جا میاندازیم و سیزده بدر رو در میکنیم.
کلافه شدم از این همه اصرار.
_خب آخه... چه فایده وقتی کسی نباشه... دیگه به ما هم نمی چسبه.
آقا آصف هم مقابل من و خانم جان نشسته بود که جوابم را داد:
_ میچسبه... هوا خوب روستا، کنار رودخونه، آدم رو سر حال میکنه.
خانم جان به جای آقا آصف ادامه داد:
_ تازه دکتر روستا هم هست... خیلی پسر خوبیه... قرار براش خودم آستین بالا بزنم.
عمه افروز بلند خندید:
_ یعنی شما خانم جان، هرجا بری باید دو نفر رو به هم وصل کنی!
همه خندیدند، جز من.
سرم را پایین گرفتم که عمه پرسید:
_ طوری شده مستانه؟...
_نه.
_پس چرا اینقدر دمقی؟
_طوری نیست... خسته ام... دیشب اصلا نخوابیدم... بعد هم با خانم جان راه افتادیم و اومدیم اینجا... باید کمی استراحت کنم.
_خب چاییتو بخور و برو بخواب... کاری با تو نداریم... استراحت کن که شب مهمون داریم .
با تعجب پرسیدم :
_مهمان!
عمه با لبخند گفت :
_آقا عادل و توران خانم.
و هم آن دو اسم آه از نهادم بلند کرد .
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
جشن ولادت حضرت رقیه⚘
#حسین_طاهری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هزار مرتبه شکرت خدای عاشق ها
که در میان خلایق به ما رقیه دادی
#یارقیه
#بنت_الحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت120_
واقعاً خسته بودم و به خواب نیاز داشتم. اما نمیدانم چرا تا چشمهایم را بستم، صدای خاطرات، مرا در دایره ی مغناطیسی خودش کشید.
باز شعر تفال حافظ دکتر، در سرم نجوا کرد و حرف هایی که بینم آن زده شده بود، در سرم، زمزمه شد.
از شدت ناراحتی، بالشتی را محکم روی سرم گذاشتم تا کمکم خوابم ببرد و این بار خستگی ام قالب شد.
فکر کنم چند ساعتی خوابیدم که سرحال شدم. تا چشم گشودم، نگاهم به سمت ساعت دیواری رفت. از ظهر چند ساعتی گذشته بود. لباس عوض کردم و باز به طبقه پایین برگشتم.
عمه و خانم جان داشتند با هم صحبت می کردند که من لحظه ای کنار در ورودی سالن ایست کردم.
_خب اگر این دکتر، واقعاً مرد خوبیه، چرا واسه مستانه، آستین بالا نمیزنی؟.
خانم جان نفس بلندی کشید :
_ برم بگم چون تو پسر خوبی هستی، بیا مستانه رو بگیر؟!
عمه باز اصرار کرد:
_ آره چه عیبی داره؟... همین تورآن، چندین بار بهم گفته که رهام مستانه رو میخواد... ولی من حرفی نزدم... چرا... چون رهام پسر خوبیه... ولی توران پوست مستانه رو میکنه... تازه مستانه نمیخوام، نزدیکه مهیار باشه... این دوتا هنوز دارن به هم فکر می کنند... حالا بیام از رهام، حرف بزنم که بشه زن داداش رها !
دیگر حوصله ی شنیدن این بحثها را نداشتم. وارد سالن شدم و بلند گفتم :
_عمه...
_جان عمه... خوب خوابیدی؟
_من گرسنه ام... ناهار نداریم؟
_چرا... چرا عزیزم.... تو خواب بودی، ما ناهار خوردیم.
و بعد در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت :
_دنبالم بیا مستانه جان.
همراه عمه وارد آشپزخانه شدم. پشت میز ناهارخوری نشستم و عمه برایم یک بشقاب لوبیا پلو کشید. تا اولین قاشق را به دهان گذاشتم گفت :
_لباس مناسب داری واسه امشب؟
_واسه امشب؟
_آره دیگه... آقا عادل و توران خانوم دارند میآیند.
_لباس مناسب یعنی چی؟... بلوز و دامن میپوشم دیگه.
_خوبه.... همون بلوز و دامن رو بپوش.
هیچ رویم نمیشد که از عمه بپرسم ؛ مهیار کجاست. اما از سکوت خانه پیدا بود که هنوز به خانه بر نگشته است.
بعد از ناهار عمه چایی ریخت و سینی چایی را دستم داد. تا دسته ی سینی را گرفتم و به سمت سالن چرخیدم، صدایی آشنا، مرا، جلوی همان ورودی سالن خشک کرد.
_به به... سلام به خانم جان خودم...خوبی؟
مهیار بود . بلوز چهار خانه ای به تن کرده بود و کیف مهندسی اش را همان جلوی در، روی زمین گذاشت و دوید سمت خانوم جان.
مرا ندید و خانوم جان را در آغوش کشید. خانوم جان را چند باری بوسید و گفت:
_ چه خبر؟... اومدی عید پیش ما بمونی؟
_دیگه آره پسرم... اگه خدا بخواد اومدم که بمونم.
_خوب کردی خانم جان... مامان تنهاست... منم واسه کارم یه شیرینی خوشمزه مهمانت می کنم.
_انشاالله به سلامتی... بهم بگو حالا کی داماد میشی؟
قلبم از شنیدن این پرسش خانم جان گویی ترک بزرگی خورد.
_تا خدا چی بخواد... حالا بزار فعلاً کار کنم سر و سامون بگیرم، بعد.
و همان موقع چرخید سمت آشپز خانه و در یک لحظه با دیدن من، رنگ لبخند لبانش عوض شد. نگاهش رنگ عوض کرد و خشکش زد. نگاهم را به زور از او دور کردم و با همان سینی چای وارد پذیرایی شدم .