❤️
عاشقان را گر چه درباطن،جهانی دیگرست
عشقِ آن دلدار ما را،ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند، لیک
سینه ی عشاق اورا،غیب دانی دیگرست...
#مولانا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زمستـان سـرد، قهـوه گـرم
چه ترکیبی از این رویـایی تـر...😋😋😋
وااالا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
برررررف😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_409
دقیقا همان حرف پدر شد.
شراره آمده بود تا هر آنچه که داشتم و نداشتم را بالا بکشد.
مدام در خوشگذرانی بود و هر قدر می گفتم من نمی توانم خرج و مخارج خوشگذرانی های تو را بدهم، به راحتی می گفت؛ خب یه بار بشین پای میز تا همه ی پولا رو جمع کنی....
کم مانده بود پای میز قمارشان هم بنشینم.... ننشسته پای میز قمار، این بلا را سرم آوردند، وای به روزی که پای میز قمار هم می نشستم.
با آن لبخند تکراری و عزیزم عزیزم گفتن هایش، خوب بلد بود حتی تهدیدم کند.
فقط کافی بود می گفتم پول خرج خوشگذرانی هایش را ندارم، آن وقت بود که باز با فروش کوکائین در جلد محصولات آرایشی و بهداشتی من تهدیدم می کرد!
این شده بود حال و روز من!
بماند که وقتی به مادر گفتم ازدواج کردم چقدر عصبانی شد!
بماند که با من قهر کرد.... بماند که مجبور شدم دروغ بگویم که عاشقش شدم!
و همه ی اینها بماند.... یک سال به همین منوال گذشت.
من درگیر شراره و شرکتم بودم و پول هایی که باید خرج خانم می کردم.
در این یک سال فقط دو هم خانه بودیم و بس.
با دو اتاق جدا.... با دو عقیده ی متفاوت....
شراره حتی یک بار هم خودش را خانم خانه ام به حساب نیاورد.
حتی یک بار هم سمت آشپزخانه نرفت.... حتی یک بار هم غذا درست نکرد.....
شاهانه زندگی می کرد.... نه کاری به تمیزی خانه داشت و نه به خوراک و آشپزی....
هر بار که از شرکت به خانه برگشتم و ظرفهای تلمبار شده ی درون سینک را می دیدم و کارگری یا خانم خانه ای که هیچ وقت نبود تا خانه داری کند، یا لااقل یک روز در خانه باشد، به عمق عذابی که باید حالا حالاها تحمل می کردم، پی می بردم.
ماهی یک بار باید پول چند کارگر هم می دادم که بیایند و کارهای خانه را هم بکنند.
اما این تازه گوشه ای از این زندگی چندشآور بود!
بعد از یک سال، تنها مادر راضی شد که کوتاه بیاید. گرچه می دانستم دلش چقدر از من خون است.
اما خبر نداشت که حتی پسرش هم هیچ دل خوشی از این زندگی ندارد.
اما کم کم مادر هم همه چیز را فهمید.
از نیامدن های شراره در هیچ یک از مهمانی های خانوادگی گرفته تا حتی وقتی مادر یا پدر دیدنم می آمدند، نبود..... نه در خانه بود و نه در مهمانی.... کم کم صدای همه داشت در می آمد که این چه زن و زندگی است!
جای تعجب داشت واقعا.... پس این زن کجا بود؟!
دائم در مسافرت و خوشگذرانی؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_410
و روزها همین طور می گذشت.
انگار تمام زندگی و کار و شرکتم به هم ریخته بود.
و در همان روزها بود که پدر از پسری حرف می زد که به تازگی راننده ی شخصی رامش شده بود و بعد از جریان فرارش به همراه آن پسره ی احمق، سپهر، با کمک راننده ی شخصی او که پسری به نام بهنام بود، به خانه برگشت.
آن شب خودم هم یادم هست.
شبی که مادر زنگ زد و از فرار رامش گفت و من هم به خانه ی پدر رفتم و صبح بود که بهنام، رامش را برگرداند.
آن روز زیاد متوجه ی چیز خاصی نشدم اما پدر بعدها کلی از این پسر برایم تعریف کرد که چه طور شرکت به فنا رفته ی رامش را دوباره سر و سامان داد و در همان چند روزی که رامش به خاطر خوردن قرص، قصد خودکشی داشت، بهنام از طرف پدر شرکتش را اداره کرد.
تعریف و تشویق پدر تا جایی پیش رفت که پدر قصد داشت برای یک مدت طولانی، مدیریت شرکت رامش را دستش دهد.
تعریف های پدر باعث شد یاد یک نفر بیافتم.
کسی که دیر متوجه ی نبوغ خاصش در زمینه ی تبلیغات شرکت شدم.
باران!
نمی دانم چرا این بهنامی که پدر اینقدر از او تعريف می کرد و از نزدیکان خاله کوکب بود، مرا به شدت یاد باران می انداخت.
دستم بدجوری داشت خالی می شد و واقعا در آن شرایط نیاز داشتم که کسی چون باران باز دوباره با آن استعداد ذاتی اش ، شرکتم را رونق دهد.
ولخرجی های شراره کم بود، اصرارش برای نشستن پای میز قمار هم به آن اضافه شد.
مدام می گفت، اگر یک بار بُرد کنم می توانم تمام بدهی های شرکتم را یک جا بدهم.
هر قدر می گفتم، من قطعا می بازم اما باز می گفت، راه تقلبی هست که می شود همه چیز را عوض کند.
نمی دانم چرا درگیریهای ذهنیام آنقدر زیاد بود که دلم می خواست برای همیشه از شر زندگی و این دنیا خلاص شوم و به جایی بروم که هیچ کسی مرا نشناسد.
بارها با پدر در مورد پیشنهاد وسوسه انگیز شراره صحبت کردم اما او هم هر بار مرا نهی کرد.
می گفت این هم تله ی دیگری از سمت شراره است تا همه ی بود و نبود زندگیام را از من بگیرد.
واقعا مانده بودم که من چه هیزم تری به او فروخته بودم که او این گونه می خواست نابودم کند.
خیلی دلم می خواست از شر آن خدای ناز که سعی داشت به هر طریقی شده، در عین حال با حفظ غرورش، رابطه ی هم خونه ای ما را به سمت زناشویی بکشاند، راحت شوم.
اما این سخت ترین آرزوی محالم بود شاید!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗