و من همان بنده کوچک و ضعیف توام در تلاطم رودخانه ای دهشتناک و خروشانی به نام دنیا
که در صندوقچه ای قدیمی اما محکم
ایمان دارد که تو روزی نجاتش خواهی داد، حتی به دست دشمنانش .
و این همان اعجاز داستان های کودکی ام است که مادرم در گوشم زمزمه کرده .
ایمان دارم، تو اگر بخواهی تمام ناممکن های دنیا، در پیشگاهت سرتعظیم فرود میآورند.
و من ترجیح میدهم از سرزمین ناامیدی دور شوم از تاریکی ها، نشدن ها، نمیتوانم ها..
و قدم به حکومت تو بگذارم
جایی که آتش، گلستان
و رودخانه ای برای طفلی کوچک از گاهواره خوشتر میشود
حکومت تو همان جاست
که چاقویی نمیبرد...
و غلامی عزیز مصر میشود و از چاه به ماه میرسد.
#یا_منتهی_الرجایا
ای انتهای امیدواری 💗🌿
🍃🌺خوب میدانم که هر کاستی و کمی و نقص از من است و تو هیچ گاه برایم بد نخواستی و نمیخواهی
با تو هر زشتی، زیبا میشود.
و هر ناممکن، ممکن است.
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🥀🍃🥀
🍃🥀
⚜️هوالعشق⚜️ 🥀
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
⭕️بدون اینکه مثل اون #پلیس_های_زن دستمو بگیره بکشه🤛 منتظر شد باهاش هم قدم بشم
💢تفاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و اون زیرکی خاصش در مقابل بچه هایی که اعمال شیطان پرستی مهمونی رو انکار میکردن من را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس😨 باعث رفتار پرخاشگرانه ام شد،بهش گفتم :
ــ هی تو کلاغ سیاه ؟! می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟ یا ببری زندان ؟ من نه مشروب 🍷خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا 👿 گشتم 😏 البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم❌ من فقط فکرمیکردم یه پارتی معمولیه❗️
سربازی 👮♂️جلو آمد بهش احترام گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن؛ برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه ...
😍ماجرای #خانم_پلیسی که #عاشق میشه🥀
📕#محافظ_عاشق_من ♥️
💥📚💠 رمانکده مذهبی تقدیم میکند👇
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ♥️
----•~•°•✒️🥀🗞🥀🖋•°•~•----
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🥀🍃🥀 🍃🥀 ⚜️هوالعشق⚜️ 🥀 #رما
📚💠کانال رمانکده مذهبی 💠📚
📣 میخوای بدونی چرا 👌حاج قاسم سلیمانی محبوب دل همه بود⁉️
چرا سردار دلها ❤️نام گرفت⁉️👇🏻👇🏻👇🏻
📖 #رمان "تنها درمیان داعش"
هر روز 2 #رمان_مختلف متنی
و یک رمان #صوتی
و کلی رمان جذاب آرشیوی
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
عشـــاق اگر طالب دلدار شوند..
با دادن جــان فدایے یار شوند..
در لشگر عشق ڪار برعڪس همه است
عشاق چو ســـردهند ســردار شوند
#اللهم_الرزقنا_شهادت
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دل های تنها بیشتر!
#حامد_عسکری
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت226
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که اکثرا حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند.
یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی!
شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم.
–شمااصلا با سلیقه ی آرش وخانواده اش هم خونی ندارید.
برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم میکرد. از وجودش استرس گرفتم.
–منظورتون چیه؟
با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت.
–منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم روبهم میریزه.
بلندشدم.
حرفش توهین بزرگی بود. چطور میتوانست اینقدر بیادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان میرفت خشمگین بود.
دندانهایم را به هم فشار دادم وگفتم:
اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه.
پوزخندی زد و گفت:
–اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه.
با حرص نگاهش کردم.
–مشکل از مانیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شمایادنگرفتید اینجابه عقایدآدمها احترام بزارید علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند. اونوقته که خودتون شیپور برمی داریدو دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند روهمه جا جار می زنید و به به و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم:
–در حقیقت تهی از هویتتون می کنند اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم واعتقادات دیگران چقدر باارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن چطوری به دیگران احترام بزارید. بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم:
–البته اگه فهمی براتون مونده باشه.
درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود...
از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود ونگاهمان میکرد.
نزدیکش که شدم، پرسید:
–چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟
با صدای که هنوز هم میلرزید گفتم:
–حرف مهمی نبود، من میرم بالا.
آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پاتند کردم به طرف ساختمان.
از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد.
نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
به اتاق که رسیدم چادرو روسری ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. با خودم فکر کردم چرا باید چنین خانوادهایی باشم. با این طرز فکر.
چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونههایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد.
یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالبتر این که میگوید اعصابم خرد میشود...
یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم.
اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو به قلبی که من و آرش ساخته بودیم نگاه می کرد و در فکربود. بعد کمکم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ریختن. با صدای اذان گوشیام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که،
باصدای در برگشتم. آرش بود.
امد کنارم ایستاد و پرسید:
–راحیل خوبی؟
–آره، خوبم.
–بیا بریم پایین ناهار بخوریم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
قسمت 12.mp3
7.63M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 2️⃣1️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 07:50 دقیقه
🌹اینجامعراج شهداست 👇
@tafahoseshohada
#قرارعاشقی ❤️
| وَ الشِّفاَّءَ فى تُرْبَتِهِ |
جــهان، اقیانوسِ درد است و ...
تُربـتَت درمـــان !
أدْرکْنـــا یا سَفينَةَ النَّجاة..
#السلام_علیک_یااباعبدلله
joze11.mp3
4.07M
#فایل صوتی🎧
#جز_یازدهم📜
به روش #تحدیر (تندخوانی)✨
#استادمعتزآقایی
🍃 #ختمقرآن
باهدف انس با قران درماه #بندگی🌷