#پارت3
نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد . عینکم رو که مخصوص کار و مطالعه بود برداشتم و موبایل رو
جواب دادم
_بله ؟
_سلام الی جون ... چی شد ؟ قرار بود بزنگیا
_سلام . نشد ساناز غافلگیرم کردن
_واقعا ؟ دمشون گرم تو جلسه اول سورپرایزت کردن یعنی !؟
_آره بابا . طرف مستقیم فرستادم اتاق طراحی !
_درووووغ !
_به جان تو ... البته میخواد نمونه کار ببینه . بعدشم فکر کنم سرش شلوغه میخواد کارشم راه بیوفته زودتر !
_از اون لحاظ ! باشه به کارت برس مزاحمت نمیشم
_چه عجب تو یه بار درک کردی مزاحم منی
_حیف که هر چی بگم موج منفی میشه میره روی روحیت بعدم اثر منفی میذاره روی طراحیت وگرنه داشتم برات .
به کارت برس بای
_تو که راست میگی سانی جان . قربونت بای فعلا
ساناز دخترعموم بود و از اونجایی که نصفه دوران تحصیل و کلا زندگی رو با هم گذرونده بودیم زیادی با هم مچ
بودیم .
جوری که تو خونه همه بهمون میگفتن الی و سانی دوقلوهای افسانه ای هستند !
از همون 03 سال پیش که بابابزرگ خونه قدیمیش رو سپرد به دو تا پسرش که بکوبند و یه ساختمون 2 طبقه
بسازند تا خودش و هر سه تا فرزندش کنار هم توی همون ساختمون زندگی بکنند من و ساناز با هم بزرگ شدیم .
بنابر این خانواده ما و عمو محمد و عمه مریم با هم یه جا زندگی میکردیم .اونم بخاطر آقاجون که میخواست هم
خودش و مادرجون تنها نباشند و هم اینکه فرزنداش توی گرونی و بی پولی صاحب خونه و زندگی بشوند!
ما که مستاجر بودیم بنابراین مامان با رضایت خاطر قبول کرد . زنعمو هم که کلا آدم خونسرد و بسازی بود و دختر
خاله مامان بود قبول کرد
اما شوهر عمم که ما بهش میگفتیم حاج کاظم رضایت نمیداد چون هم خودش خونه داشت هم اینکه موافق نبود با داشتن یه پسر بزرگ بیاد توی خونه ای که من و ساناز قراره توش بزرگ بشیم چون زیادی مذهبی بود !
البته با اصرارهای آقاجون و برادرزنهاش و با توجه به علاقه عمه بلاخره تسلیم شد و اومد پیش ما زندگی بکنه !
گرچه آقاجون بیشتر از دو سال نتونست توی جمع ما باشه و فوت کرد ... اما مادرجون از تنهایی به کل در اومد !
درسته که زیاد شلوغ و پر جمعیت نبودیم اما بازم هر کدوممون یه جورایی سکوت ساختمون رو بهم میزدیم !
من خودم یه برادر داشتم به اسم احسان که دو سال از من کوچیکتر بود و زیادی شر و شلوغ بود .
عمو محمد سه تا بچه داشت . ساناز دختر وسطی بود .. سعید برادر بزرگش بود که ازدواج کرده بود و یه دختر یک ساله داشت .
سپیده هم از من و ساناز 5 سال کوچیکتر بود و امسال کنکور داشت
🍃هرشب با پارتهایی از #رمانجدیدمون مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت5
_خوب خسته نباشید تموم شد ؟
_ممنون . بله تقریبا
فلش رو گذاشتم روی میز . پوزخندی زد و برداشتش . تو دلم گفتم زهرمار !
تا بزنه به لپ تابش که فکر کنم مدل 0533 بود منم یکم به ریختش نگاه کردم .
به نظرم هر فامیلیی بهش میومد جز نبوی ! وقتی میگفتن نبوی آدم فکر میکرد یکی از ایناست که ریش میذاره و
تسبیح میگیره دستش !
اما ماشالله زمین تا زیر زمین تفاوت داشت با اسمش ! موهاش رو که فشن کرده بود تقریبا . یه زنجیر نقره انداخته بود گردنش و فکر کنم دستبندشم ست بود باهاش !
ته ابروهاش رو برداشته بود . تیپش بد نبود ! پیراهن سفید با یقه تقریبا باز و شلوار جین مشکی پوشیده بود .
هنوز داشتم براندازش میکردم که یهو زد زیر خنده ! وا مگه تراکت و طراحی خنده داره؟ نکنه داره کارمو مسخره
میکنه ؟
_مشکلی پیش اومده ؟
انگار تازه یاد من افتاد . ابروهاش رو داد بالا و گفت : نه ولی خیلی بامزست !
_ببخشید چی بامزست ؟ طراحی من ؟!
ایندفعه بلندتر از قبل خندید و باعث شد من بیشتر اخم بکنم .
شیطونه میگه فلشمو بگیرم و برم پی کارم ! فلش ؟! نکنه تو فلشم چیزی بوده ؟!
خاک بر سرم ! یاد دیشب افتادم که سانی با اون لبخند شیطانیش بهم چی گفت !
)بیا الهام اینم فلشت آلبوم جدید محسن یگانه رو با یه سری عکس و اینها هم برات ریختم برو ببین حالشو ببر !
_خانوم صمیمی شما خوبید ؟
فکر کنم رنگم پریده بود . سرمو تکون دادم و گفتم :
_ببخشید فکر کنم یه اشتباهی رخ داده . میشه فلش رو بهم ..
نذاشت حرفم تموم بشه با یه لبخند گفت :
_اوکی.متوجه شدم ایشون خواهرتون هستند ؟
خواهرم!؟ساناز الهی بترکی که معلوم نیست چه چرت و پرتی ریختی این تو آبروی منو بردی! دیگه نتونستم همونجا
وایستم و رفتم کنار میزش وایستادم خودش لپ تاب رو چرخوند سمتم .
گاهی وقتها هست که آدم دوست داره رانش زمین اتفاق بیوفته و مثل فیلمهای مستند تو یهو غیب بشی !
اما زهی خیال باطل ! نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ...ما زهی خیال باطل !
نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ...
عکس خودم بود موهام رو دو تا کرده بودم و از دو طرف مدل خرگوشی بسته بودم .
لپام رو با رژگونه قرمز کرده بودم و با اون لباس قرمز تنم شده بودم شبیه موش شایدم خرگوش !
یکسال پیش اینو گرفته بودیم وقتی ساناز اومد خونه و دید موهامو این مدلی بستم به زور اومد شبیه دلقک کرد منو
و ازم عکس گرفت !
🍃هرشب با پارتهایی از #رمانجدیدمون مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•